ارسالها: 315
#81
Posted: 14 Jul 2012 12:27
دریا
آه، ای دل! تو ژرف دریایی:
کس چه داند درون دریا چیست.
بس شگفتی که در نهان تو هست
وز برون تو هیچ پیدا نیست.
تیغ خورشید- با بُرندگیش -
دل دریای تیره را نشکافت.
موج مهتاب - آن غبار سفید -
اندرین راز سبر، راه نیافت.
روی دریا دوید بوسه ی باد
لیک، از وی اثر به جای نماند.
چلچراغ ستارگان در او
شب شکست و سحر به جای نماند.
آه، ای دل! تو ژرف دریایی
هیچ کس درنیافت راز تو را.
کس ز سُکرِ نگاه، باده نریخت
ساغر دلکش نیاز تو را.
سوختی... سوختی ز گرمی ی ِ عشق،
همه چون یخ فسرده ات گفتند!
هر تپش از تو جان سختی داشت،
خلق، خاموش و مرده ات گفتند!
با همه تیرگی که در دریاست،
بس کسان رخت سوی او بردند.
باز دریا هزار مونس داشت،
گرچه نگشوده راز وی، مُردند!
خون شد این دل ز درد تنهایی،
کس چرا سوی او نمی اید؟
آه! دریاست دل، چرا در او
کس پی جست و جو نمی اید؟...
به بعضیا هم باید گفت عزیز من...!!!!!!
برخورد من با تو در حد شعورته
سکوتم به خاطر شخصیت خودمه. وگرنه تو خیلی وقته زیر رادیکالی!!!!
.
.
.
بعضی چیزا لیاقت میخواد که خدا رو شکر تو نداشتی...
ارسالها: 315
#82
Posted: 14 Jul 2012 12:29
هنوز
رفتم اما دل من مانده برِ دوست هنوز
می برم جسمی و، جان در گرو اوست هنوز
هر چه او خواست، همان خواست دلم بی کم و کاست
گرچه راضی نشد از من دل آن دوست هنوز
گر چه با دوری ی ِ او زندگیم نیست، ولی
یاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز
بر سرو سینه ی من بوسه ی گَرْمش گل کرد
جان ِ حسرت زده زان خاطره خوشبوست هنوز.
رشته ی مهر و وفا شُکر که از دست نرفت
بر سر شانه ی من تاری از آن موست هنوز
بکشد یا بکشد، هر چه کند دَم نزنم
مرحبا عشق که بازوش به نیروست هنوز
هم مگر دوست عنایت کند و تربیتی
طبع من لاله ی صحرایی ی ِ خودروست هنوز
با همه زخم که سیمین به دل از او دارد
می کشد نعره که آرامِ دلم اوست هنوز...
به بعضیا هم باید گفت عزیز من...!!!!!!
برخورد من با تو در حد شعورته
سکوتم به خاطر شخصیت خودمه. وگرنه تو خیلی وقته زیر رادیکالی!!!!
.
.
.
بعضی چیزا لیاقت میخواد که خدا رو شکر تو نداشتی...
ارسالها: 315
#83
Posted: 14 Jul 2012 12:42
هر چند رفته ای
هر چند رفته ای و دل از ما گسسته ای
پیوسته پیش چشم خیالم نشسته ای
ای نرگس از ملامت چشمش چه دیده ای
کاینسان به بزم شادِ چمن سر شکسته ای؟
با من مبند عهد که، چون پیچ های باغ
هر جا رسیده، رشته ی پیوند بسته ای
از من به سوی دشمن من راه جسته ای
نوری و در بلور دل من شکسته ای
دیگر نگاه گرم تو را تاب فتنه نیست-
ای چشم آشنا! مگر امروز خسته ای؟
من نیز بند مهر تو بُبْریده ام ز پای
تنها گمان مبر که تو زین دام رسته ای
سیمین! ز عشق رسته ای اما فسرده ای
آن اخگری کز آتش سوزنده جَسته ای.
به بعضیا هم باید گفت عزیز من...!!!!!!
برخورد من با تو در حد شعورته
سکوتم به خاطر شخصیت خودمه. وگرنه تو خیلی وقته زیر رادیکالی!!!!
.
.
.
بعضی چیزا لیاقت میخواد که خدا رو شکر تو نداشتی...
ارسالها: 315
#84
Posted: 14 Jul 2012 12:43
گله
شنیدی از همه یاران که سخت بیمارم
نیامدی ز پی پرسشی به دیدارم
هنوز امید تو دارم که می کشم نفسی
بیا که نیمه ی جانی که مانده بسپارم
خداگواه من است ای شکسته مو! که هنوز
شکسته عهد تو را من عزیز می دارم
ولی میا! که تو در من نظر نخواهی کرد
که کهنه اینه یی پُر ملال ِ زنگارم
نخواستم که درایی شبی به کلبه ی من
ازین خوشم که درایی دمی به پندارم
دلم گرفته تر از آسمان پُر ابر است
سرشک گرم چو باران زدیده می بارم.
گناهِ چشم تو می بینم ای سیه مژگان
سیاه اگر شد و برگشته بختم و کارم
نسیم شوق تو چون گل به لرزه ام افکند
برابرت سرِ فرمان فرود می آرم
ولی چه سود؟ که بی التفاوت می گذری
هزار مرتبه گر سر به خاک بگذارم
به انتظار قدم رنجه کردنی، چشمم
به راه ماند و نبود از قدَر سزاوارم...
به بعضیا هم باید گفت عزیز من...!!!!!!
برخورد من با تو در حد شعورته
سکوتم به خاطر شخصیت خودمه. وگرنه تو خیلی وقته زیر رادیکالی!!!!
.
.
.
بعضی چیزا لیاقت میخواد که خدا رو شکر تو نداشتی...
ارسالها: 315
#85
Posted: 14 Jul 2012 12:43
آتش نهفته
ساغر به کف گرفته و خندانی
این خون توست! وای... چه می نوشی؟
رگ را گسسته ای که «شراب است این»
بهر فنای خویش چه می کوشی
تا لحظه یی کشیده کنی قامت،
بر قلب خود گذاشته ای پا را
با این دل شکسته نمی ارزد
دیدن جمال و جلوه ی دنیا را.
آخر بگو که عطر جوانی را
از غنچه ی خیال که می بویی.
آخر بگو که گرمی و شادی را
در شعله ی نگاه که می جویی.
ای آشنا! به خلوت شبهایت
مهتاب دیدگان که می خندد؟
وان بوسه های خامش پنهانت
راه سخن به لعل که می بندد؟
ای اخگر نهفته به خاکستر!
فریاد! از برای که می سوزی؟
افسرده می شوی ّ و نمی دانم
پنهان ز ماجرای که می سوزی.
ای باز ِ تیزپر که گرفتاری!
بر پای خویش، بند که را داری؟
ای شیر پر غرور که در دامی!
بر سرـ بگو!ـ کمندِ که را داری؟
دردا که راز داری ی ِ چشمانت
جان مرا ز سینه به لب آورد.
کاوش درین غروب پر از ابهام
از بهر من سیاهی شب آورد!
ای رمز ناگشوده! کلیدت را
در دست ِعاج فامْْ، که پنهان کرد؟
ای موج ناغنوده! کدامین عشق
سرگشته ات ز گردش توفان کرد؟
ای غنچه ی جوانی و سر مستی!
نشکفته، از چه سوخته گلبرگت؟
گر اشک دیده می کندت شاداب،
بگذار ره ببندم بر مرگت!
ای چهره ی نهفته به تاریکی!
بگذار آشنای تو باشم من.
بگذار تا نهان تو را بینم،
بر درد تو دوای تو باشم من...
به بعضیا هم باید گفت عزیز من...!!!!!!
برخورد من با تو در حد شعورته
سکوتم به خاطر شخصیت خودمه. وگرنه تو خیلی وقته زیر رادیکالی!!!!
.
.
.
بعضی چیزا لیاقت میخواد که خدا رو شکر تو نداشتی...
ارسالها: 315
#86
Posted: 14 Jul 2012 12:45
افسون
گفتم:«به جادوی وفا، شاید که افسونش کنم»
آوخ که رام من نشد، چونش کنم، چونش کنم؟
از دل چرا بیرون کنم، این غم که من دارم ازو؟
دل را، نسازد گر به غم، از سینه بیرونش کنم
در بزم نوش عاشقان، حیف است جام دل تهی
گر باده ی شادی نشد، لبریز از خونش کنم
عاقل که منعم می کند، زین شیوه ی دیوانگی
گر گویمش وصفی ازو، ترسم که مجنونش کنم
محبوب می بوسد مرا، من جان نثارش می کنم
سودای پر سود است این، بگذار مغبونش کنم
سیمین! به شام هجر او، نیلینه دارم دامنی
از اختران اشک خود، دامان ِ گردونش کنم.
به بعضیا هم باید گفت عزیز من...!!!!!!
برخورد من با تو در حد شعورته
سکوتم به خاطر شخصیت خودمه. وگرنه تو خیلی وقته زیر رادیکالی!!!!
.
.
.
بعضی چیزا لیاقت میخواد که خدا رو شکر تو نداشتی...
ارسالها: 315
#87
Posted: 14 Jul 2012 12:46
رهگذر نغمه ساز
جسمی ز داغ عشق بتان، پر شور مراست
روحی چو باد سرد خزان، در به در مراست
تا او چو جام با لب بیگانه آشناست
همچون سبو، دو دست ز حسرت به سر مراست
گوهر فشاند دیده و تقوای من خرید
تر دامنی ز وسوسه ی چشم تر مراست
گوهر فروش شهر به چیزی نمی خرد
اشکی که پروریده به خون جگر مراست
آگه نشد ز آتش پنهان من کسی
حسرت به خودنمایی ی ِ شمع و شرر مراست
من صبح کاذبم، ندرخشیده می روم
بر چهره نابگاه ز پیری اثر مراست
چون ابر سرخْ روی ز خورشید شامگاه
پاینده نیست چهره ی گلگون، اگر مراست
این چشم خونفشان مگرم آگهی دهد
ورنه کجا زحال دل خود خبر مراست؟
سیمین! شبابْ رهگذری نغمه ساز بود
هر دم به گوش، زمزمه اش دورتر مراست...
به بعضیا هم باید گفت عزیز من...!!!!!!
برخورد من با تو در حد شعورته
سکوتم به خاطر شخصیت خودمه. وگرنه تو خیلی وقته زیر رادیکالی!!!!
.
.
.
بعضی چیزا لیاقت میخواد که خدا رو شکر تو نداشتی...
ارسالها: 315
#88
Posted: 14 Jul 2012 12:47
حسود
خیال روی تو در خاطرم در آویزد
چو کودکی که به دامان مادر آویزد
ز انتخاب فرومانده ام، که عشق و عفاف
دو کفّه یی ست که با هم برابر آویزد
چه التفات به اشکم کنی، که مستان را
چه غم دو قطره ی می گر ز ساغر آویزد
چو ابر تیره حسودم، روا ندارم چرخ
ز بام غیر تو را همچو اختر آویزد
به خانه گذر چه اسیرم، خیال من با توست
درخت بارور از بام و در سر آویزد
سحر به دامن یادت سرشک من آویخت
چو شبنمی که به دامان گل درآویزد.
به بعضیا هم باید گفت عزیز من...!!!!!!
برخورد من با تو در حد شعورته
سکوتم به خاطر شخصیت خودمه. وگرنه تو خیلی وقته زیر رادیکالی!!!!
.
.
.
بعضی چیزا لیاقت میخواد که خدا رو شکر تو نداشتی...
ارسالها: 315
#89
Posted: 14 Jul 2012 12:52
شراب
بودم شراب ناب به مینای زرنگار:
مستی ده و لطیف و فرح بخش و خوشگوار،
رنگم به رنگ لاله ی خود روی دشت ها
بویم چو بوی وحشی گلهای کوهسار.
او، از رهی دراز به نزدیک من رسید
آزرده جان و تشنه و تبدار و خسته بود
در دیده اش تلاطم اندوه، آشکار،
بر چهره اش غبار ملالت نشسته بود.
چشمش به من افتاد و به ناگاه خنده زده زد؛
من همچو گل ز خنده ی خورشید وا شدم.
پُر کرد جامی از می و شادان به لب نهاد
آه از دمی که با لب او آشنا شدم
نوشید او مرا و درنگی نکرد و، من
آمیختم به گرمی ی ِ کام و گلوی او؛
مستی شدم، ز جان و تن او برآمدم،
چون آتش دمیده بر افروخت روی او،
زان خستگی که در تن او بود اثر نماند،
سرمست، خنده ها زد و گُلْ از گُلشن شکفت،
مینای بی شراب مرا گوشه یی فکند؛
زان پس میان قهقهه فریاد کرد و گفت:
«-هر چند کام تشنه ی من ناچشیده بود
زین خوب تر شراب گوارای دیگری،
زان پیشتر که رنج خمارم فرا رسد
باید شراب دیگر و مینای دیگری!»
به بعضیا هم باید گفت عزیز من...!!!!!!
برخورد من با تو در حد شعورته
سکوتم به خاطر شخصیت خودمه. وگرنه تو خیلی وقته زیر رادیکالی!!!!
.
.
.
بعضی چیزا لیاقت میخواد که خدا رو شکر تو نداشتی...
ارسالها: 315
#90
Posted: 14 Jul 2012 12:53
خطا کن!
کی گفته ام این درد جگر سوز دوا کن؟
برخیز و مرا با دل سرگشته رها کن
ما را ز تو، ای دوست! تمنّای وفا نیست
تا خلق بدانند که یاریم، جفا کن
هر شام به همراه دلارام به هر بام
در بستر مهتاب بیارام و صفا کن
چون باد صبا با تن هر غنچه بیامیز
چون غنچه بَرِ باد صبا جامه قبا کن
آمیختنت با من اگر هست خطایی
برخیز و مپرهیز و شبی نیز خطا کن
مستم به یکی بوسه ی شیرین کن و، زان پس
خود دانی و... بیهوده چه گویم که چها کن!
تا خون دلت غم ببرد از دل ِ سیمین
ای تک، بدان پنچه ی بُگـْشوده دعا کن!
به بعضیا هم باید گفت عزیز من...!!!!!!
برخورد من با تو در حد شعورته
سکوتم به خاطر شخصیت خودمه. وگرنه تو خیلی وقته زیر رادیکالی!!!!
.
.
.
بعضی چیزا لیاقت میخواد که خدا رو شکر تو نداشتی...