انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 193:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  190  191  192  193  پسین »

Shah Nemat Allah Vali | کلیات شاه نعمت الله ولی



 
»قصیده شماره 19«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~


عیسی گردون نشین تابع تو در ازل
موسی دریا شکاف امت تو لم یزل
مهر منور نقاب از هوس روی تو
بر رخ مه می کشد نقش خیالت بحل
پیر خرد طفل وار آمده در مکتبت
سر قدر در ضمیر لوح قضا در بغل
دیدهٔ اهل نظر روی تو بیند چو نور
خوش بود آن نور چشم در نظر بی سبل
خاک کف پای تو تاج سر سروران
درگه ایوان تو تکیهٔ اهل دول
حافظ گنج اله صورت و معنی تواست
تا تو رعایت کنی گنج نیابد خلل
مرتبه حضرتت جمع همه مرتبه
با تو در این مرتبه نیست کسی را محل
یافت تعیُن به تو صورت اسما تمام
بر رخ جامع توئی علت جمله علل
گر به بهایم کنم نسبت خصمت رواست
زانکه بهایم بود خصم تو بل هم اضل
بر سر بازار تو نقد سر سروران
هیچ رواجی نیافت درهم و سیم و دغل
سر تجلّی چه بود آنکه به موسی نمود
معنی آن نور تو صورت موسی جبل
آینهٔ کاینات مظهر تمثال تو است
حسن تو در آینه گشته عیان فی المثل
چیست کتاب مبین صورت تفصیل تو
معنی ام الکتاب از تو نوشته جمل
عین تو در عین حق اصل همه عینها
شرع تو هم بی نظیر دین تو هم بی بدل
گرچه ندارم عمل هست امیدم به تو
یک نظر از لطف تو به ز جهانی عمل
آن دم جان بخش ما زنده کند مرده را
دم ز مسیحا زند شعر مخوان یا غزل
سیدی عالمست بندگی جد من
تابع جد خودم در ملل و در نحل
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»قصیده شماره 20«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~


دُرد دردش خورده ام تا صاف درمان یافتم
دل ز جان برداشتم تا وصل جانان یافتم
کار جمعی شد پریشان در هوای زلف او
گرچه من جمعیت از زلف پریشان یافتم
عارفانه آمدم از غیب و در غیبُ الغیوب
جمع و تفصیل وجود خویشتن زان یافتم
روح اعظم عقل او در درهٔ بیضا بود
آدم معنی و هم لوح قضا زان یافتم
مبدأ از غیر سبب مُبدع به قدرت آفرید
جملهٔ ام الکتاب از لوحش آسان یافتم
بعد از آن در مکتبُ الباعث از لوح قدر
جمع فرقان خواندم و تفصیل قرآن یافتم
عقل کل و نفس کلیه به هم آمیختند
آدم و حوا و ذریات ایشان یافتم
طبع من چون با طبیعت بعد ایشان میل کرد
کارساز این و آن در مجلس جان یافتم
اسم ِ الباطن طبیعت را نگه دارد مدام
لاجرم در جمله عالم یار یاران یافتم
برق منشور هیولا نقش بستم در خیال
آن محل در صورت زیبای خوبان یافتم
اسم ِ الاخر در او مستور و او مستور از او
یافتم عنقا ولی از خلق پنهان یافتم
عنبر و کافور با هم ساخته جسم خوشی
اسم الظاهر در او با چار ارکان یافتم
آن حکیم این جسم را شکلی مدور داده است
هر کجا شکلی بود شکلش به اینسان یافتم
باز دیدم حقه ای مانند گوئی زرنگار
روز و شب در گرد همچون چرخ گردان یافتم
نقطه و پرگار دیدم در سماع عارفان
در میان استاده شیخ و خرقه رقصان یافتم
بی ستاره یک فلک دیدم که اطلس خوانده ام
حاکمش اسم محیط است و بفرمان یافتم
یک فلک دیدم مرصع در نشیب او بر او
یکهزار و بیست و دو کوکب درخشان یافتم
المحیط این عرش را بر فرق اشیاء داشته
هر چه هست از جزو و کل در تحت اوزان یافتم
مقتدر بر وی نشسته آن منازل یافته
هم به مغرب هم به مشرق او خرامان یافتم
هفت بابا چار مادر با سه فرزند عزیز
در کنار دایگان شادان و خندان یافتم
چرخ کیوان مسکن خاص خلیل الله بود
رب تجلی کرده نور او به کیوان یافتم
بر جبین مشتری بنوشته اسم العلیم
در سرا بستان او موسی بن عمران یافتم
بر فراز مسند بهرام هارون دیده ام
اسم القاهر بخواندم قهر خاقان یافتم
هست ادریس نبی بر چرخ چارم معتکف
از جمال آستانش نور سبحان یافتم
یوسف مصری به دست زهره افتاده خوشی
از مصور صورتی در ملک کنعان یافتم
اسم المحصی ز دیوان عطارد خوانده ام
عیسی مریم در آنجا میر دیوان یافتم
نور عالم دیده ام در آسمان این جهان
روشن از اسم مبین چون ماه تابان یافتم
الشکور از کرسی حق خوانده ام بی اشتباه
ارض جنت دیدم و انعام و احسان یافتم
اسم القابض ز آتش جوی و محیی از هوا
تا بیابی همچو من زیرا کز ایشان یافتم
حی بجو از آب و باز آ زخاک اسمُ الممیت
شش جهات این سرا از چار ارکان یافتم
در معادن خوش تجلی کرده اسم العزیز
عزت هر خواجه ای از آن عزیزان یافتم
اسم الرّزاق اگر خواهی طلب کن از نبات
المذل در شأن مسکینان حیوان یافتم
جنیان را یافتم نازک ز اسم اللطیف
بشنو از من این لطیفه کز لطیفان یافتم
القوی داده ملایک را وجود از جود خود
از حضور این کریمان روح و ریحان یافتم
روشنست آئینهٔ گیتی نما در چشم ما
اسم جامع صورت آن عین انسان یافتم
گرد عالم گشتم و کردم تفرج سر بسر
رنج اگر بردم بسی گنج فراوان یافتم
از نبی و از ولی تا جان من دل زنده شد
مَحرم آن حضرتم اسرار سلطان یافتم
باز از غربت به شهر خویشتن گشتم روان
شهر خود را دیدم و نه این و نه آن یافتم
یادگار نعمت الله است نیکو یاددار
زانکه من این مرتبه نیکو ز نیکان یافتم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»قصیده شماره 21«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~


قدرت کردگار می بینم
حالت روزگار می بینم
حکم امسال صورت دگر است
نه چو پیرار و پار می بینم
از نجوم این سخن نمی گویم
بلکه از کردگار می بینم
غین در دال چون گذشت از سال
بوالعجب کار و بار می بینم
در خراسان و مصر و شام و عراق
فتنه و کارزار می بینم
گرد آئینه ضمیر جهان
گرد و زنگ و غبار می بینم
همه را حال می شود دیگر
گر یکی در هزار می بینم
ظلمت ظلم ظالمان دیار
غصهٔ درد یار می بینم
قصهٔ بس غریب می شنوم
بی حد و بی شمار می بینم
جنگ و آشوب و فتنه و بیداد
از یمین و یسار می بینم
غارت و قتل و لشکر بسیار
در میان و کنار می بینم
بنده را خواجه وش همی یابم
خواجه را بنده وار می بینم
بس فرومایگان بی حاصل
عامل و خواندگار می بینم
هرکه او پار یار بود امسال
خاطرش زیر بار می بینم
مذهب ودین ضعیف می یابم
مبتدع افتخار می بینم
سکهٔ نو زنند بر رخ زر
در همش کم عیار می بینم
دوستان عزیز هر قومی
گشته غمخوار و خوار می بینم
هر یک از حاکمان هفت اقلیم
دیگری را دچار می بینم
نصب و عزل تبکچی و عمال
هر یکی را دوبار می بینم
ماه را رو سیاه می یابم
مهر را دل فَگار می بینم
ترک و تاجیک را به همدیگر
خصمی و گیر و دار می بینم
تاجر از دست دزد بی همراه
مانده در رهگذار می بینم
مکر و تزویر و حیله در هر جا
از صغار و کبار می بینم
حال هندو خراب می یابم
جور ترک و تتار می بینم
بقعه خیر سخت گشته خراب
جای جمع شرار می بینم
بعض اشجار بوستان جهان
بی بهار و ثمار می بینم
اندکی امن اگر بود آن روز
در حد کوهسار می بینم
همدمی و قناعت و کُنجی
حالیا اختیار می بینم
گرچه می بینم این همه غمها
شادئی غمگسار می بینم
غم مخور زانکه من در این تشویش
خرمی وصل یار می بینم
بعد امسال و چند سال دگر
عالمی چون نگار می بینم
چون زمستان پنجمین بگذشت
ششمش خوش بهار می بینم
نایب مهدی آشکار شود
بلکه من آشکار می بینم
پادشاهی تمام دانائی
سروری با وقار می بینم
هر کجا رو نهد بفضل اله
دشمنش خاکسار می بینم
بندگان جناب حضرت او
سر به سر تاجدار می بینم
تا چهل سال ای برادر من
دور آن شهریار می بینم
دور او چون شود تمام به کار
پسرش یادگار می بینم
پادشاه و امام هفت اقلیم
شاه عالی تبار می بینم
بعد از او خود امام خواهد بود
که جهان را مدار می بینم
میم و حا ، میم و دال می خوانم
نام آن نامدار می بینم
صورت و سیرتش چو پیغمبر
علم و حلمش شعار می بینم
دین و دنیا از او شود معمور
خلق از او بختیار می بینم
ید و بیضا که باد پاینده
باز با ذوالفقار می بینم
مهدی وقت و عیسی دوران
هر دو را شهسوار می بینم
گلشن شرع را همی بویم
گل دین را به بار می بینم
این جهان را چو مصر مینگرم
عدل او را حصار می بینم
هفت باشد وزیر سلطانم
همه را کامکار می بینم
عاصیان از امام معصومم
خجل و شرمسار می بینم
بر کف دست ساقی وحدت
بادهٔ خوش گوار می بینم
غازی دوست دار دشمن کش
همدم و یار و غار می بینم
تیغ آهن دلان زنگ زده
کُند و بی اعتبار می بینم
زینت شرع و رونق اسلام
هر یکی را دو بار می بینم
گرک با میش شیر با آهو
در چرا برقرار می بینم
گنج کسری و نقد اسکندر
همه بر روی کار می بینم
ترک عیار مست می نگرم
خصم او در خمار می بینم
نعمت الله نشسته در کنجی
از همه بر کنار می بینم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»قصیده شماره 22«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~


‌گفتیم خدای هر دو عالم
گفتیم محمد و علی هم
گفتیم نبوت و ولایت
در ظاهر و باطنند باهم
آن بر همه انبیاست سید
وین بر همه اولیاست مَقدم
آن صورت اسم اعظم حق
وین معنی خاص اسم اعظم
واو ار طلبی طلب کن از نون
وز واو الف بجوی فافهم
در اول و آخرش نظر کن
تا دریابی تو سر خاتم
چشمی که نه روشنست از وی
آن دیده مباد خالی از نم
شهباز علی است نیک دریاب
هم دانهٔ روح و دام آدم
بی مهر محمد و علی کس
یک لحظه ز غم مباد خرم
باشد علم علی به دستم
زان هست ولایتم مسلم
در جام جهان نمای عینش
عینی است که آن به عین بینم
بر یرلغ ما نشان آل است
ما دل شادیم و خصم در غم
او ساقی حوض کوثر و ما
نوشیم زلال او دمادم
بی حضرت او بهشت باقی
جامی باشد ولیک بی جم
بیچارهٔ رزم اوست رُستم
خوانندهٔ بزم اوست حاتم
دستش به اشارت سر تیغ
افکنده ز دوش دست ارقم
کم باد محب آل مروان
هر چند کمند کمتر از کم
رو تابع آل مصطفی باش
نی تابع شمر و ابن ملجم
مائیم ز عزتش معزز
مائیم به دولتش مکرم
بر عرش زدیم سنجش خویش
بر بسته ز زلف خویش پرچم
ای نور دو چشم نعمت الله
وی مرد موالی معظم
در دیدهٔ ما تو را مقام است
بنشین جاوید خیر مقدم
در عین علی نگاه می کن
می بین تو عیان جمله عالم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»قصیده شماره 23«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~


عاشقانه گر بیابی جام جم
همدم او باش چون ما دم به دم
جام جم شادی جم یکدم بنوش
دم به دم در دم به دم در دم به دم
کرد عیسی مرده را زنده به دَم
آن دم ما بود آن دم از قدم
از دم عیسی اگر یابی دمی
دم به دم در دم به دم در دم به دم
گر دمی با همدمی باشی به هم
لذتی یابی ز همدم دم به دم
بشنو آن دم را غنیمت می شمار
دمه به دم در دم به دم در دم به دم
دمبدم دم می زند رند از ندم
تا چرا همدم نشد با جام جم
تو غنیمت دان دمی گر یافتی
دم به دم در دم به دم در دم به دم
تا کی آخر از وجود و از عدم
وز خیالات محال بیش و کم
این و آن بگذار و می گو دم به دم
دم به دم در دم به دم در دم به دم
بی نوایانیم در ملک عدم
وز نوای بی نوائی محتشم
همدم جامیم و با ساقی حریف
دم به دم در دم به دم در دم به دم
رو فنا شو از وجود و از عدم
تا حجاب تو نماند بیش و کم
با موحد گر دمی همدم شوی
دم به دم در دم به دم در دم به دم
ماضی و مستقبل ای صاحب کرم
از کرم بگذار ایشان را به هم
حالیا با حال خوش یک دم برآ
دم به دم در دم به دم در دم به دم
یکدمی گر بار یابی در حرم
باش محرم تا که باشی محترم
گر دمی محرم شوی با محرمی
دم به دم در دم به دم در دم به دم
نعمت الله است در عالم علم
واقفست او از حدوث و از قدم
دمبدم گوید که ای همدم بگو
دم به دم در دم به دم در دم به دم
همدم جامیم و با همدم به هم
این چنین همدم که دیده دم به دم
یار همدم گرد می یابی چو ما
دم به دم در دم به دم در دم به دم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»قصیده شماره 24«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~


سالها در سفر به سر گشتیم
عاشقانه به بحر و برگشتیم
تا ببینیم نور دیدهٔ خود
پای تا سر همه نظر گشتیم
گرد بر گرد نقطهٔ وحدت
همچو پرگار پی سپر گشتیم
عاشق و مست و لاابالی وار
در پی دوست در به در گشتیم
ظاهر و باطن جهان دیدیم
معنی خاص هر صُور گشتیم
بی خبر طالب همی بودیم
تا که از خویش باخبر گشتیم
یار ما بود عین ما به یقین
ما بدین معرفت سمر گشتیم
او شکر بود و جان من چون گل
ما به هم همچو گلشکر گشتیم
آفتاب جمال او دیدیم
باز تابنده چون قمر گشتیم
کُشتگان بلای غم بودیم
زنده و شادمان دگر گشتیم
پا نهادیم بر سر کونین
در همه حال معتبر گشتیم
غرقه اندر محیط عشق شدیم
واصل مخزن گهر گشتیم
نعمت الله را عیان دیدیم
عین توحید را بصر گشتیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»قصیده شماره 25«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~


در راه خدا بسی دویدیم
تا باز به خدمتش رسیدیم
در هر برجی چو شاهبازی
پرواز کنان روان پریدیم
رفتیم به سوی می فروشان
جام می از این و آن چشیدیم
در گلشن عشق طواف کردیم
چون سرو به هر چمن چمیدیم
از کثرت خلق باز رستیم
وز نقش خیال در رهیدیم
جانان به لسان ما سخن گفت
ما نیز به سمع او شنیدیم
در آینهٔ وجود اعیان
جز نور جمال او ندیدیم
از هشت بهشت و نه فلک هم
بگذشته به عشق او رسیدیم
چون جذبهٔ او رسید ما نیز
خطی به خودی خود کشیدیم
از هستی خود چو نیست گشتیم
فارغ چو یزید و بایزیدیم
مستیم و مدام همدم جام
در ذوق همیشه بر مزیدیم
از تربیت جمیع اشیاء
خود را به کمال پروریدیم
آن اسم که عین آن مسماست
دانیم چو آن به جان گزیدیم
معشوق خودیم و عاشق خود
هم سید خویش و هم عبیدیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»قصیده شماره 26«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~


دم به دم دم از ولای مرتضی باید زدن
دست دل در دامن آل عبا باید زدن
نقش حُب خاندان بر لوح جان باید نگاشت
مُهر مِهر حیدری بر دل چو ما باید زدن
دم مزن با هر که او بیگانه باشد از علی
گر نفس خواهی زدن با آشنا باید زدن
روبروی دوستان مرتضی باید نهاد
مدعی را تیغ غیرت بر قفا باید زدن
لافتی الا علی لاسیف الی ذوالفقار
این نفس را از سر صدق و صفا بایدزدن
در دو عالم چارده معصوم را باید گزید
پنج نوبت بر در دولت سرا باید زدن
پیشوائی بایدت جستن ز اولاد رسول
پس قدم مردانه در راه خدا باید زدن
گر بلائی آید از عشق شهید کربلا
عاشقانه آن بلا را مرحبا باید زدن
هر درختی کو ندارد میوهٔ حب علی
اصل و فرعش چون قلم سر تا به پا باید زدن
دوستان خاندان را دوست باید داشت دوست
بعد از آن دم از وفای مصطفی باید زدن
سرخی روی موالی سکه نام علی است
بر رخ دنیا و دین چون پادشا باید زدن
بی ولای آن ولی لاف از ولایت می زنی
لاف را باید که دانی از کجا باید زدن
ما لوائی از ولای آن ولی افراشتیم
طبل در زیر گلیم آخر چرا باید زدن
بر در شهر ولایت خانه ای باید گزید
خیمه در دارالسلام اولیا باید زدن
از زبان نعمت الله منقبت باید شنید
بر کف نعلین سید بوسه ها باید زدن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»قصیده شماره 27«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~


ای دل ار عاشقی بیا از جان
دلبر از جان بجو ز جان جانان
حکمت این حکیم را بنگر
که در آن می شود خرد حیران
یک زمان خلوت خوشی سازد
لحظه ای خانه ای کند ویران
گاه خندان کند لب غنچه
گه گهی بلبلی کند گریان
عقل در کارخانهٔ حکمت
به مثل دلقکی است سرگردان
نقش بندی دمی کند به خیال
عقل گوید سخن ولی به گمان
به حقیقت نکو نمی داند
که چرا آمد این کجا شد آن
ذوق مستی مجو ز مخموران
لذت می طلب کن از مستان
بشنو از عارفان حضرت او
تا معانی بیان کنند ایشان
آفتاب وجود در دور است
سایه اش گه چنین و گاه چنان
نسخهٔ گنجنامه گر جوئی
هفت هیکل بگیر از او می خوان
شد سراب از ظهور ما سر آب
در سرابی که دیده آب روان
یک سخن در عبادت من و تو
گاه فرقان بود گهی قرآن
موج و بحر و حباب و جو بر ما
عین آبند و قطره و عمان
می و جامست و صورت و معنی
آن یکی جسم نام و این یک جان
لطف و قهرش ز روی ذات یکیست
آن یکی ذات و آن صفت میدان
خواجه و بنده هر دو دلشادند
کافر از کفر و مؤمن از ایمان
زر طلب کن ز خاتم و خلخال
تا شود مشکلات تو آسان
گر بیابی تو کنج ویرانی
گنج آن را بجو در آن ویران
صفت او به ذات او پیدا
ذات او از صفات او پنهان
چشم ما شد به نور او روشن
عین او دیده ایم در اعیان
ساغر ما حباب بود شکست
می و جامست نزد ما یکسان
مظهری هست در ظهور گدا
مظهری نیست حضرت سلطان
در هر آئینه که بنماید
بنمایند روشنش رندان
او یکی آینه فراوان است
اعتباریست آینهٔ جان
انبیا اولیا به حکم خدا
عالم عالمند در دو جهان
حال سید به ذوق دریابد
هرکه عارف شود به کشف و بیان
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»قصیده شماره 28«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~


‌نقش رویش خیال تا بسته
این چنین کس خیال نابسته
جلوه داده جمال معنی را
صورتی در خیال ما بسته
رو نموده ربوده دل از ما
زلف بگشوده و قبا بسته
آفتابی که دیده بسته نقاب
یا که مه برقع از حیا بسته
بند روبند بسته و عشقش
عقل را دست بر قفا بسته
در میانست وخلق از او به کنار
نور چشم است و دیده ها بسته
هندوی زلف او به عیّاری
چین گرفته ره خطا بسته
جای خود کرده در سراچهٔ چشم
پرده بر دیده از هوا بسته
آمده مست و جام می بردست
های هوئی درین سرا بسته
به خدا عهد بسته ام به خدا
نشکنم عهد با خدا بسته
ساقیا در مبند و بگشا در
نبود در بر آشنا بسته
این کرم بین که پادشه کمری
بر میان من گدا بسته
عشق او بسته هر کسی به کسی
نعمت الله به عشق وابسته
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 3 از 193:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  190  191  192  193  پسین » 
شعر و ادبیات

Shah Nemat Allah Vali | کلیات شاه نعمت الله ولی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA