غزل شمارهٔ ۸۷ غنچه سان پر گل اگر خواهی دهان خویش راپره قفل خموشی کن زبان خویش راکاروانگاه حوادث جای خواب امن نیستدر ره سیل خطر مگشا میان خویش راچون شرر بشمر به دامان عدم، آسوده شودر گره تا چند داری نقد جان خویش رابرنمی آیی به زخم آسیای آسماننرم کن زنهار چون مغز استخوان خویش رامرگ را بر خود گوارا کن در ایام حیاتدر بهاران بگذران فصل خزان خویش راهر سر موی تو از غفلت به راهی می رودجمع کن پیش از گذشتن کاروان خویش راوحشی فرصت چو تیر از شست بیرون جسته استتا تو زه می سازی ای غافل کمان خویش راچاه صحرای طلب از نقش پا افزون تر استزینهار از کف مده صائب عنان خویش را
غزل شمارهٔ ۸۸ حسن چون آرد به جنگ دل سپاه خویش رابشکند بهر شگون اول کلاه خویش راسوختم، چند از حجاب عشق دارم زیر لبچون الف در بسم پنهان مد آه خویش را؟تا کی از تر دامنی در پرده باشی چون حباب؟می توان کردن به آهی پاک، راه خویش رامی برد غم ره به سر وقت دل ما بی دلیلابر نیسان می شناسد خانه خواه خویش راتا قد موزون او را در خرام ناز دیدکبک از حیرت فرامش کرد راه خویش رارو نمی آرد به مهر و ماه تا آیینه هستمی شناسد یار ما قدر نگاه خویش رارهروی کز راه و رسم دردمندی آگه استگرد سر چون کعبه گردد سنگ راه خویش راهر که نیش منت از ارباب همت خورده استبه شمارد از گل مردم گیاه خویش رااین جواب آن غزل صائب که اهلی گفته استبر فلک هر شب رسانم برق آه خویش را
غزل شمارهٔ ۸۹ ساختم از قتل نادم دلربای خویش راعاقبت زان لب گرفتم خونبهای خویش رافکر دلهای پریشان کی پریشانش کند؟آن که در پا افکند زلف دوتای خویش راشبنم بیگانه ای این غنچه را در کار نیستتر مکن از باده لعل جانفزای خویش راآه و دودش سنبل و ریحان جنت می شوددر دل هر کس که سازی گرم جای خویش رااز خزان هرگز نگردد نوبهارش روی زردگر خمیر از اشک من سازی حنای خویش راگر به این سامان خوبی روی در مصر آوریماه کنعان رو نما سازد بهای خویش راگل نخواهی زد، چه جای سنگ، بر دیوانگانگر بدانی لذت جور و جفای خویش رایوسف سیمین بدن را تاب این زنجیر نیستباز کن ای سنگدل بند قبای خویش رابعد ازین آیینه را بر طاق نسیان می نهیگر ببینی در دل پاکم صفای خویش راگر چه می دانم شکایت را در او تأثیر نیستمی کنم خالی دل درد آشنای خویش راناله ام تا بود کم، صائب اثر بسیار داشتبی اثر کردم ز بسیاری، نوای خویش را
غزل شمارهٔ ۹۰ روح پاک من کند پاکیزه گوهر تیغ رامشک گردد خون من در ناف جوهر تیغ راخون گرمم گر شود در دل مصور تیغ راموی آتش دیده گردد زلف جوهر تیغ رابس که آن بیدادگر در قتل من دارد شتابشیون زنجیر می آید ز جوهر تیغ راگر شود در کشتن من گرم قاتل، دور نیستخون گرمم می کند بال سمندر تیغ رابرنمی آید به آن مژگان خواب آلود صبرمی کند فرمانروا در سنگ، لنگر تیغ راهیچ خضری نیست سالک را به از صدق طلباز برش بهتر نباشد هیچ شهپر تیغ راساده لوحان زود می گیرند رنگ همنشینپیچ و تاب آن کمر دارد به جوهر تیغ رااز شبستان عدم چون صبح طالع تا شدمسینه من بود میدان سراسر تیغ رازنگ کلفت از دل من گریه نتوانست بردپاک نتوان ساختن با دامن تر تیغ راعشق سرکش وقت استغنا بود خونریزترمد احسان در کشش باشد رساتر تیغ رامد عمر جاودان، تیر شهابی بیش نیستگر به این تمکین برآرد آن ستمگر تیغ رابس که خون گرم من جوشید با شمشیر اوحلقه بیرون در گردید جوهر تیغ رادر گذر از کشتنم کز جوش خون گرم منمی شود سوراخ ها در دل چو مجمر تیغ راسر مپیچ از بی دلی زنهار ازان بیدادگرکان بهشتی روی سازد آب کوثر تیغ رازان نگردد کند شمشیرش که آن بیدادگرمی دهد از هر نگاهی آب دیگر تیغ رابگذر از آزار من، کز سخت جانی کرده امزیر تیغ انگشت زنهاری مکرر تیغ رامی کند بی تابی گوهر صدف را سینه چاککرد چون مقراض خون من دو پیکر تیغ راگر نریزد عشق خون عقل را از عجز نیستداغ نامردی است خون صید لاغر تیغ رادعوی خون با بتان کم کن که این سنگین دلانپاک می سازند با دامان محشر تیغ راعالمی چون زخم آغوش طمع وا کرده اندتا کجا خواباند آن مژگان کافر تیغ راآب را از تشنگان کافر نمی دارد دریغچند خواهی داشت در زنجیر جوهر تیغ راپیش ازین، چندین به خون اهل دین راغب نبودشد به عهدت بر میان زنار، جوهر تیغ راقهرمان عشق بر گردنفرازان غالب استکیست تا آرد برون، از دست حیدر تیغ راخشکسال التفات از بس که دارد تشنه اممد احسان می شمارم زان ستمگر تیغ رابس کز آب زندگانی چین ابرو دیده امبی محابا می کشم چون زخم در بر تیغ راجوهر ذاتی بود از لعل و گوهر بی نیازبر برش یک مو نیفزاید ز زیور تیغ راچون شهادت، دولتی در عالم ایجاد نیستعاشقان بال هما دانند بر سر تیغ رااز چراغ عمر تا دامان محشر برخوردهر که چون خورشید تابان ساخت افسر تیغ رارومگردان از دم شمشیر چون جوهر که هستصد بشارت در لب خاموش مضمر تیغ راگر چه پیش راه دشمن شمع بردن رسم نیستما ز خون گرم می گردیم رهبر تیغ راصائب از زخم زبان چون بید می لرزم به خودمن که چون جوهر کنم بالین و بستر تیغ راراه دین دارد خطر بسیار صائب، زان خطیبمی برد با خویشتن دایم به منبر تیغ را
غزل شمارهٔ ۹۱ چون کند آن غمزه خونریز عریان تیغ رابخیه جوهر شود زخم نمایان تیغ راریخت خون عالم و مژگان او خونین نشدتیزی سرشار سازد پاکدامان تیغ رادر دل فولاد چون سنگ آتشی پنهان نبودخون گرمم شد چراغ زیر دامان تیغ رادستگاه لاف می خواهند صاحب جوهراننعل در آتش بود از بهر میدان تیغ راکار چون گویاست، بیکارست اظهار کمالترجمان باشد لب زخم نمایان تیغ راعاشق صادق نمی گرداند از بیداد رویصبح از خورشید می گیرد به دندان تیغ رااز دل آزاری بود آهن دلان را زندگیخون گواراتر بود از آب حیوان تیغ راهر کجا آن تیغ ابرو از نیام آید برونمی کند بی جوهری در قبضه پنهان تیغ راعلم رسمی سینه صافان را نمی آید به کارجوهر اینجا می شود خواب پریشان تیغ رابر دل پیران مخور کز عجز سرپیش افکنانبیشتر زیر سپر دارند پنهان تیغ راهر که می داند بقای خویش صائب در فنامی شمارد مغتنم چون مد احسان تیغ را
غزل شمارهٔ ۹۲ کی نیام پوچ می سازد به تمکین تیغ را؟آستین زندان بود چون دست گلچین تیغ راسیل بی زنهار را هر موج بال دیگرستکثرت جوهر نمی سازد به تمکین تیغ راغمزه اش از کشتن عشاق شد در خون دلیرتشنه خون می کند جان های شیرین تیغ رامی کند آهن دلی، کار فسان با کج نهادنیست در خون ریختن حاجت به تلقین تیغ رانیست پروا برق را از تلخرویی های ابرچون سپر مانع شود ز ابروی پرچین تیغ را؟دست گلچین شد دراز از چهره خندان گلکرد زخم خنده روی من شلایین تیغ راکرد عشق آهنین بازو ز مومش نرمترآن که کرد از سخت جانی اره چندین تیغ رامی رساند محضر بی رحمی خود را به مهرنیست از راه ترحم اشک خونین تیغ رامی برد دل از نگاه زیر چشمی بیش، حسنجوهر دیگر بود زیر سپر این تیغ راخواب آسایش به گرد دیده جوهر نگشتخون گرم من نشد تا شمع بالین تیغ راچشم رحم از قاتلی دارم که از بهر شگوناول از صید حرم کرده است رنگین تیغ راشد ز آه بی شمار من فلک بی دست و پاچون برآید یک سپر از عهده چندین تیغ را؟گر من از شکر شهادت لب ز حیرت بسته اممی کند صائب دهان زخم، تحسین تیغ را
غزل شمارهٔ ۹۳ آه باشد به ز زلف عنبرین عشاق رااشک باشد بهتر از در ثمین عشاق راآب حیوان است خوی آتشین عشاق راآیه رحمت بود چین جبین عشاق رامی کند ز آتش سمندر سیر گلزار خلیلدرد و داغ عشق باشد دلنشین عشاق راآنچنان کز چشمه سنبل شسته رو آید برونپاک سازد دیده های پاک بین عشاق رااز تهی چشمی بود عرض گهر دادن به خلقور نه دریاها بود در آستین عشاق راغافلان گر در بقای نام کوشش می کنندساده از نام و نشان باشد نگین عشاق راکوته اندیشان قیامت را اگر دانند دورنقد باشد پیش چشم دوربین عشاق راگر چه از نقش قدم در ظاهرند افتاده ترتوسن افلاک باشد زیر زین عشاق راآسان سیران نمی بینند صائب زیر پانیست پروای غم روی زمین عشاق را
غزل شمارهٔ ۹۴ از سیه بختی نگردد دیده گریان برق رامی شود ز ابر سیه آیینه رخشان برق راپرده ناموس نتواند حجاب عشق شدابر چون پنهان کند در زیر دامان برق را؟چرب نرمی می کند خصم سبکسر را دلیرمی شود سنگ فسان ابر بهاران برق راعاشقان را کثرت اغیار سد راه نیستجوش خار و خس نسازد تنگ میدان برق رامی تواند سوز دل را گریه هم تخفیف دادآب بر آتش زند گر ابر و باران برق راخار و خس را موی آتش دیده کردن سهل نیستپیچ و خم باشد به جا در رشته جان برق رانیست از بخت سیه دل های روشن را ملالهست در ابر ترشرو چهره خندان برق رامی کند گل، حسن شوخ از پرده شرم و حیاتیغ بازیهاست در ابر بهاران برق راای که پرسی چیست حال دل ترا در چنگ عشقگوی مومین چون بود در پیش چوگان برق را؟حسن را پروای عاجز نالی عشاق نیستدل نمی سوزد به فریاد نیستان برق رامی نماید خویش را از زیر چادر حسن شوخابر نتواند شدن مانع ز جولان برق رابرگرفت از لب مرا مهر خموشی راز عشقابر صائب چون تواند کرد پنهان برق را؟
غزل شمارهٔ ۹۵ ساقی محجوب می باید شراب عشق راآتش هموار می باید کباب عشق رادر حریم ما ندارد شمع بی فانوس راهشاهد بی پرده می سوزد حجاب عشق راتیشه ای در کار هستی می کنم چون کوهکنچند دارم در پس کوه آفتاب عشق راعالمی را آه دردآلود من دیوانه کردهیچ کافر نشنود بوی کباب عشق را!از کمند رشته عمر ابد سر می کشیدخضر اگر می یافت ذوق پیچ و تاب عشق راهر که را در مغز پیچیده است بوی عقل خاممی شناسد اندکی قدر گلاب عشق راهر کسی را هست صائب قبله گاهی در جهانبرگزیدم از دو عالم من جناب عشق را
غزل شمارهٔ ۹۶ بر نمی آید مراد از کعبه گل عشق راهست محراب دعا از رخنه دل عشق رامی چو خون گرم جوشد از ته دل عشق رامطرب از خانه است چون مرغان بسمل عشق راموج سازد خوش عنان دریای لنگردار رااز دویدن کی شود مانع سلاسل عشق راحسن عالمگیر لیلی نیست در جایی که نیستدامن صحرا غبار از عالم گل عشق رامی کند گرد یتیمی آب گوهر را زیادنیست در خاطر غبار از عالم گل عشق راحسن و عشق صافدل آیینه یکدیگرندمی کند یکرنگی معشوق، یکدل عشق رابرق را خاشاک در زنجیر نتواند کشیدکی شکار خود کند دنیای باطل عشق راپشت کردن بر دو عالم، رو به حق آوردن استمی برد این نعل وارون تا به منزل عشق راگردش پرگار را در نقطه بیند خرده بیندر دل هر دانه خرمنهاست حاصل عشق رامی برد در سنگ، لعل از پرتو خورشید فیضچشم بستن، از تماشا نیست حایل عشق رااز دل عاشق به منزل برنیاید خارخارمی شود سنگ فسان، چون موج، ساحل عشق راوصل آب زندگانی در سیاهی بسته استدامن شبهاست دامان وسایل عشق رانیست پروای تماشا عاشقان را، ورنه هستباغ های دلگشا در غنچه دل عشق راعشق چون دریا به تلخی بود در عالم مثلشکرستان ساخت آن شیرین شمایل عشق راگر چه غیر از دل ندارد منزلی این راه دورگر به ظاهر پای رفتارست در گل عشق راساده رویان چون زمین شور خصم دانه اندجز غبار خط زمینی نیست قابل عشق رادیدن عاشق دلی از سنگ خواهد سخت ترهست از هر زخم، شمشیری حمایل عشق راعشق رسوا آب سازد حسن شرم آلود راچند چون پروانه سازی شمع محفل عشق راموج را دست از عنان برداشت دریا و همانحسن دوراندیش دارد در سلاسل عشق راخودفروشان دیگر و آزادمردان دیگرندنیست چشم خونبها از تیغ قاتل عشق راجذبه دریا ندارد سیل را دست از عناناختیاری نیست در قطع مراحل عشق رانعمت روی زمین ارزانی تن پرورانمی کند سیر از دو عالم، خوردن دل عشق رامی کند زنجیر، فیل مست را دیوانه ترمی شود شور جنون بیش از سلاسل عشق رادام راه خضر نتواند شدن موج سرابدامن افشاندن ز دنیا نیست مشکل عشق راپیش ازین عشق و جنون بازیچه اطفال بودعشق بازی های صائب کرد کامل عشق را