غزل شمارهٔ ۹۷ مرکز خاک است گردون آسمان عشق رالامکان یک پله باشد آستان عشق راتا چه آید، روشن است، از دست این یک قبضه خاکچرخ نتوانست زه کردن کمان عشق راگفتگوی عاشقی لاحول بی دردان بودعقل نتواند شنیدن داستان عشق راپیش ازین اینجا نمک را قیمت الماس بودشور من کان ملاحت ساخت خوان عشق راروز و شب ظاهر به داغ کهنه و نو می شودنیست ماه و آفتابی آسمان عشق راگرم رفتاری چراغ پیش پای ما بس استمشعل دیگر چه حاجت کاروان عشق راآسمان را رعشه هیبت به خاک انداخته استکیست تا بر سر کشد رطل گران عشق راخاک را چون باد نعل جستجو در آتش استنیست آسایش زمین و آسمان عشق راشکرلله صائب از اقبال همت، عاقبتمهربان خویش کردم قهرمان عشق را
غزل شمارهٔ ۹۸ ست ماه و آفتابی آسمان عشق راروشنی از آه باشد دودمان عشق رافیض ماه نو ز شمشیر شهادت می برندخون حنای عید باشد کشتگان عشق رااز دل سرگشته ام هر ذره ای در عالمی استاختر ثابت نباشد آسمان عشق راغوطه زد حلاج در خون، این کمان را تا کشیدچون کند زه هر گرانجانی کمان عشق را؟بوی این می آسمان ها را به چرخ انداخته استکیست تا بر سر کشد رطل گران عشق رارهنورد شوق آسایش نمی داند که چیستسنگ ره، منزل نگردد کاروان عشق رانیست غیر از گرم رفتاری، درین ظلمت سراپیش پای خود چراغی شبروان عشق راگر چه باشد آسمان سرحلقه گردنکشانهست چون خاتم به فرمان، قهرمان عشق رانگسلد چون حلقه زنجیر، داغ او ز هممی رسد نعمت مسلسل، میهمان عشق راخار و گل یکرنگ باشد در جهان اتحادنیست فرق از یکدگر پیر و جوان عشق رابر زمین چسبیدگان را شهپر معراج نیستدر نیابد هر گرانجانی مکان عشق راگل عبث گوشی درین بستانسرا کرده است پهنهر هواجویی نمی فهمد زبان عشق راعالمی چون برگ شد خرج خزان بی بهارتا که دریابد بهار بی خزان عشق را؟در زمین شور، تخم خویش را باطل مکنگوش زاهد نیست در خور، داستان عشق راخار و خس را موجه سیلاب گردد بال و پرزینهار از کف مده صائب عنان عشق را
غزل شمارهٔ ۹۹ نیست در دوران من میخانه حاجت خلق رابس بود پیمانه من تا قیامت خلق راکلک گوهربار من داد سخاوت می دهدباش گو در آستین دست سخاوت خلق رامی کند ایجاد، گفتار بلند اقبال منگر نباشد رحم و انصاف و مروت خلق راگر حریف چرخ کم فرصت نگردم، می کنممهربان از راه گفت و گو به فرصت خلق راچون زمین هر چند زیردست و پا افتاده امآسمانم از بلندی های فطرت خلق راسوختم چون شمع تا روشن شد از من عالمیسرمه من کرد از اهل بصیرت خلق راهزل و هجو و پوچ نتوان یافت در دیوان منمی رساند فال نیک من به دولت خلق راچون هما با هر که پیوستم سعادتمند شدسایه من کرد از اهل سعادت خلق راعشق را آتش فروزم، حسن را روشنگرممی نمایم گرم در مهر و محبت خلق رامستی آرد باده های تلخ و کلک من کندهوشیار از باده تلخ نصیحت خلق راحرف حق از دشمنان خود نمی دارم دریغمی کنم واقف ز اسرار حقیقت خلق راهمچو صیقل صائب از دیوان من هر مصرعیپاک سازد سینه از زنگ قساوت خلق را
غزل شمارهٔ ۱۰۰ زمین گیری به منزل می رسانم خلق رادر بیابان طلب سنگ نشانم خلق راسینه بی کینه ای دارم که چون زنبور شهدمی شود شیرین دهان از کسر شانم خلق رامی کنند از من تهی پهلو چو تیغ آبدارگر چه از طبع روان، آب روانم خلق رااین گرانجانان سزاوار سبکباری نیندورنه از یک ناله از خود می رهانم خلق رانیست از یوسف به جز حسرت نصیب مفلساناز بهای خویش بر خاطر گرانم خلق راچون شراب تلخ، صائب نیست بی کیفیتیحرف تلخی کز نصیحت می چشانم خلق را
غزل شمارهٔ ۱۰۱ ریخت چون دندان، شود افزون غم نان خلق راسد راه شکوه روزی است دندان خلق رادر جوانی گر چه فارغ از غم نان نیستندگردد از قد دوتا این غم دو چندان خلق راآنچنان کز آب تلخ افزون شود لب تشنگیدستگاه حرص افزاید ز سامان خلق رامی رسد در خانه در بسته روزی چون اجلحرص دارد این چنین خاطر پریشان خلق راقسمت حق سد راه شکوه مردم نشدچون کند راضی کسی از خود به احسان خلق را؟می ربایند از دهان مور صائب دانه راگر بود زیر نگین ملک سلیمان خلق را
غزل شمارهٔ ۱۰۲ غم ز خاطر می برد غمخانه من خلق راطفل مشرب می کند دیوانه من خلق راموجه دریای تحقیق است مد خامه اممست وحدت می کند میخانه من خلق رااز پریزادان معنی نیست خالی کلبه امداغ دارد گوشه ویرانه من خلق راگر چه از افسانه گردد گرم، چشم مردمانخواب سوزد گرمی افسانه من خلق راگلستان از ناله بلبل اگر هشیار شدکرد بی خود نعره مستانه من خلق رااز بتان آزری سخت است دل برداشتنسنگ راه کعبه شد بتخانه من خلق رامردمان را خنده می آید به اشک تلخ منمی شوم دام تماشا دانه من خلق رابس که بی باکانه در آغوش گیرد شمع راگرم جانبازی کند پروانه من خلق رابا کمال آشنایی، از جهان بیگانه امداغ دارد معنی بیگانه من خلق راخاطری دارم ز گنج خسروان معمورترمی کند بی خانمان ویرانه من خلق راگر ببندد محتسب صائب در میخانه راتا قیامت بس بود پیمانه من خلق را
غزل شمارهٔ ۱۰۳ نیست از زخم زبان غم عاشق بی باک راسیل می روبد ز راه خود خس و خاشاک راپیش خورشید قیامت ابر نتواند گرفتزلف چون پنهان کند آن روی آتشناک را؟بخیه انجم بر دهان صبح نتوانست زدپرده پوشی چون کنم من سینه صد چاک را؟گر چه سروست از درختان در سرافرازی علمدست دیگر هست در بالادویها تاک راصحبت ناسازگاران خار پیراهن بودمی کنم از سینه بیرون این دل غمناک راهر سری کز چار دیوار بدن دلگیر شدروزن جنت شمارد حلقه فتراک راگریه کردن پیش بی دردان ندارد حاصلیچند ریزی در زمین شور تخم پاک راتیغ را جوهر به خون خلق سازد تشنه ترخط به رحم آرد کجا آن غمزه بی باک راکار روغن می کند با آتش یاقوت آباز خموشی نیست پروا شعله ادراک رااز بلندی آسمان را مانع گردش شودگر زمین بیرون دهد آسودگان خاک راهیزم دوزخ کند صائب کلید خلد راهر سبک مغزی که بر سر می زند مسواک را
غزل شمارهٔ ۱۰۴ هر تنک ظرفی ننوشد خون گرم تاک راجامی از فولاد باید آب آتشناک راعقده دل را به زور اشک نتوان باز کردگریه نتواند گره از دل گشودن تاک راعقل در اصلاح ما بیهوده می سازد دماغچون جنون دوری از سر می رود افلاک را؟صائب از فکر گلوسوز تو لذت می بردهر که می داند زبان شعله ادراک را
غزل شمارهٔ ۱۰۵ از بلندی مانع گردش شود افلاک راگر زمین بیرون دهد آسودگان خاک رانیست از زخم زبان پروا دل بی باک رامی کند آتش عبیر پیرهن خاشاک راعشق فیض صبح بخشد سینه های چاک راچون صدف رزق از گهر باشد دهان پاک راشمع هیهات است پای خویش را روشن کندهست لازم تیره بختی شعله ادراک راتا توان گل در گریبان ریختن از ذکر خیرخار پیراهن مشو آسودگان خاک راعاشقان را نیست از سرگشتگی بر دل غبارماندگی از گردش خود کی بود افلاک راحاصل طول امل جز حسرت و افسوس نیستموج دایم در کمند آرد خس و خاشاک راکی شود هر خون فاسد مشک در ناف غزال؟جز به خون عاشقان رنگین مکن فتراک راگوهر مقصود بی ریزش نمی آید به دستدیده گریان ز بی برگی برآرد تاک راجوهر ذاتی است مستغنی ز آرایش، که نیستمنت پاکی به دندان گهر مسواک رااشک را می باشد الوان ثمر در چاشنیگریه بی جا نیست در فصل بهاران تاک راجلوه خورشید تر دست است در ایجاد اشکنیست ممکن سیر دیدن روی آتشناک رااز گرستن عقده های تاک گردد سخت ترگریه مستانه نگشاید دل غمناک رااینقدر در سادگی ها حسن سنگین دل نبودخط به جوهر ساخت تیغ غمزه بی باک راتا به ترک خود کند ارشاد اهل کیف راترک باشد اول و آخر ازان تریاک رااز رگ ابری چه کم گردد ز بحر بی کنار؟آستین چون خشک سازد دیده نمناک را؟کاهلان را می کشد در زیر بار این سنگدلخواب سنگ ره نگردد رهرو چالاک رااز زمین گیری برآرد زورمی افتاده راهیچ نخلی زیر دست خود نسازد تاک راناتوانان را سبکباری بود باد مرادکشتی نوح است هر موجی خس و خاشاک راهر زمینی دارد از دریا رگ ابری نصیبفکر صائب کرد سرسبز این زمین پاک را
غزل شمارهٔ ۱۰۶ مورم اما خوشه چین خرمن دونان نیممی کنم شکر به اکسیر قناعت خاک راعالمی از راستگویی دشمن ما گشته اندما چه می کردیم چون آیینه لوح پاک راخیرگی دارد ترا محروم، ورنه گلرخانهمچو شبنم از هوا گیرند چشم پاک راعقده های مشکل خود را اگر خرمن کنمتنگ گردد راه جولان گردش افلاک راصائب از بیداد، گردون ستمگر دست داشتنیست از خون شهیدان سیری آن بی باک رابسته گردد راه جولان گردش افلاک راگر زمین بیرون دهد آسودگان خاک راعقده گوهر شود محکم تر از آب گهرگریه مستانه نگشاید دل غمناک راوسعت مشرب مرا در صد بلا انداخته استهست در دل عقده ها از خوش عنانی تاک رااز ضعیفان دست طوفان حوادث کوته استکشتی نوح است هر موجی خس و خاشاک راپرده شب شعله را بی پرده جولان می دهدزلف چون پنهان کند آن روی آتشناک را؟زور می با هر چه آمیزد به معراجش بردهیچ نخلی زیر دست خود نسازد تاک رامن کیم تا صید او باشم، که آهوی حرماز نظربازان بود آن حلقه فتراک را