غزل شمارهٔ ۱۰۷ خلق خوش چون صلح می سازد گوارا جنگ رامی نماید چرب نرمی مومیایی سنگ رابر فقیران مرگ آسان تر بود از اغنیاراحت افزون است در کندن، قبای تنگ راخورد از بس زخم های منکر از نادیدنیمرهم زنگار کرد آیینه من زنگ راگریه را در پرده دل آب و تاب دیگرستحسن دیگر هست در مینا می گلرنگ راگفتگوی ناصحان بر دل گرانی می کندور نه گیرد از هوا دیوانه من سنگ رااز نواهای مخالف می کشند آزار خلقگوشمالی نیست حاجت ساز سیر آهنگ راظاهرآرایان ز چشم شور ایمن نیستندنیست از خورشید پروایی گل بی رنگ راسحر را تأثیر نبود در عصای موسویراستی در هم نوردد حیله و نیرنگ رامفت شیطانند صائب کوته اندیشان که سگصید خود سازد به آسانی شکار لنگ را
غزل شمارهٔ ۱۰۸ نعل در آتش نهد دیوانه من سنگ راشعله جواله سازد بی فلاخن سنگ راسخت جانانند باغ دلگشای یکدگرمی کند گلریز، روی سخت آهن سنگ رانفس سرکش را دل روشن به اصلاح آوردنرم از آتش می شود رگ های گردن سنگ راسهل باشد گر ز آتشدستی فرهاد منهر رگی گردد چو تار شمع، روشن سنگ راخواب سنگین شد سبک از شوخی مژگان اوشهپر پرواز می گردد فلاخن سنگ رابر شکیبایی مناز ای دل که آن مژگان شوخخانه زنبور می سازد به سوزن سنگ رادامن دشتی اگر می بود چون مجنون مرابهر طفلان جمع می کردم به دامن سنگ رااین زمان بی برگ و بارم، ور نه از جوش ثمرمنت دست نوازش بود بر من سنگ راما به زور می درین میخانه از خود می رویممی شود سیلاب، گاهی پای رفتن سنگ راگفتگو با سخت رویان زحمت خود دادن استمی کشد آزار، دست از دل فشردن سنگ رابی بری دارد مرا از حلقه اطفال دورورنه گیرد از هوا دیوانه من سنگ رامی توان سنگین دلان را چین قهر از جبهه بردنقش اگر بتوان به دست از دل ستردن سنگ راهر که دارد عذرخواهی، بر گنه باشد دلیرمومیایی می دهد دل در شکستن سنگ راشد یکی صد غفلت من صائب از قد دوتاخواب سنگین شد در آغوش فلاخن سنگ را
غزل شمارهٔ ۱۰۹ جذبه مجنون سبک سازد ز تمکین سنگ رادر کف طفلان دهد پرواز شاهین سنگ رامی توان دل را به آهی کرد از غم ها سبکیک فلاخن می کند آواره چندین سنگ رابر گرانخوابان غفلت مهربان است آسمانکز فروغ لعل باشد شمع بالین سنگ رااز خیال یار، دل شد کعبه حاجت مرانقش شیرین در نظرها ساخت شیرین سنگ راکم نشد از گریه مستانه خواب غفلتمسیل نتوانست کند از جای خود این سنگ رااز کمان نرم بر من زور چندین می رودشیشه جانی های من دارد شلایین سنگ راغوطه در خون می دهد دل را فروغ داغ عشقمی کند خورشید عالمتاب رنگین سنگ رایک دل افسرده بی داغ از دم گرمم نمانددر بهار از لاله گردد چهره رنگین سنگ راچون نباشد عید طفلان صحبت رنگین من؟می کند مجنون من دست نگارین سنگ رابر خمار سنگ طفلان صبر کردن مشکل استمی کنم بالین خود شب بهر تسکین سنگ رااز بدآموزان بود مستغنی آن پیمان شکننیست در سنگین دلی حاجت به تلقین سنگ رابر دل بی رحم جانان بوی گل باشد گرانشیشه در بارست از نازکدلی این سنگ راسختی ایام باشد بر سبک عقلان گرانکی کند دیوانه سرشار، تمکین سنگ رابود اگر زین پیش صائب در گرانخوابی مثلشد سبک از غفلت من خواب سنگین سنگ را
غزل شمارهٔ ۱۱۰ بی کسی کی خوار سازد زاده اقبال را؟شهپر سیمرغ می گردد مگس ران زال رابا تهی چشمان چه سازد نعمت روی زمین؟سیری از خرمن نباشد دیده غربال رامی توانی در دو عالم نوبت شاهی زدنصرف در تسخیر دلها گر کنی اقبال راگفتگوی خامشان را ترجمان در کار نیستلال می فهمد به آسانی زبان لال راپیچ و تاب عشق را از دل زدودن مشکل استکی به افشاندن توان بی نقش کردن بال رامی توان ز افتادگی بردن به ساق عرش راهدولت پابوس روزی می شود خلخال رامار از نزدیکی گنج اژدهایی می شوداز برای جاه می جویند مردم مال راساده لوحانی که محو حسن بی رنگی شدندابجد مشق جنون دانند خط و خال راساغر ناکامی از خود آب برمی آوردتشنگی سیراب می سازد گل تبخال رامی شود ناطق کمربند از میان نازکتساق سیمین تو خامش می کند خلخال رارنج باریک تو صائب از دل پرآرزوستدور کن این عنکبوت رشته آمال را
غزل شمارهٔ ۱۱۱ دامن دریای خونخوارست بالین سیل رادر کنار بحر باشد خواب سنگین سیل رابی قرار عشق را جز در وصال آرام نیستمی کند آمیزش دریا به تمکین سیل راراهرو را بال پروازست سختی های دهرکوهساران می شود سنگ فسان این سیل راعشق می داند چه باید کرد با آسودگاننیست حاجت در خرابی ها به تلقین سیل رانعمت الوان نگردد سد راه زندگیکی حنای پا شود این خاک رنگین سیل رامشت خاکی کز عمارت تنگ گردد مشربشجادهد بر سینه خود همچو شاهین سیل راشوق را افسرده سازد صحبت افسردگانمی کند این خاک های مرده سنگین سیل راعمر مستعجل ز عاجز نالی ما فارغ استخار نتواند گرفتن دامن این سیل رامی رساند شوق در دل سالکان را باغ هادر گریبان از کف خویش است نسرین سیل رابردباری و تواضع عمر می سازد درازهر پلی دارد به یاد خویش چندین سیل راملک ویران مرا برگ و نوای شکرنیستورنه هست از هر حبابی چشم تحسین سیل راگریه بی طاقتان آخر به جایی می رسدمی دهد صائب وصال بحر تسکین سیل را
غزل شمارهٔ ۱۱۲ گل نزد آبی بر آتش بلبل خودکام رانیست غیر از ناامیدی حاصلی ابرام راچهره خورشید رویان را سپندی لازم استاز شب جمعه است نیل چشم زخم ایام راعشق عالمسوز می باید دل افسرده رامی پزد خورشید تابان میوه های خام رانیست ممکن از زبان خوش کسی نقصان کندچرب نرمی غوطه در شکر دهد بادام راچون شرر بر جان نمی لرزم ز بیم نیستیدیده ام در نقطه آغاز خود، انجام رابا ضعیفان پنجه کردن نیست کار اقویادر قفس دارد نیستان شیر خون آشام راصبح چون روشن شود، از خواب غفلت سر برآرتا کفن بر خود نسازی جامه احرام را
غزل شمارهٔ ۱۱۳ نیست از روی زمین سیری دل خود کام راحرص می گردد زیاد از خاک، چشم دام راداغ دارد میکشان را تشنه چشمی های منمی کنم خالی ز می در دست ساقی جام راروزگار عیش را دود سپندی لازم استشد شب آدینه نیل چشم زخم ایام رادل به کوشش آرزو را پخته نتوانست کرددر بغل نتوان رساندن میوه های خام راهر که را از درد و صاف می نظر بر نشأه استباده یک جام داند بوسه و دشنام راجسم رنگ جان گرفت از بی قراری های دلمی برد چون سایه با خود صید وحشی دام رادر دل خود کعبه مقصود را هر کس که یافتبستن زنار داند بستن احرام رابوسه را در نامه می پیچد برای دیگرانآن که می دارد دریغ از عاشقان پیغام رادل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پاره ای استرنگ برگ خویش باشد میوه های خام رانیست صائب شنبه و آدینه در کوی مغانمی کند یکرنگ، مشرب سر به سر ایام را
غزل شمارهٔ ۱۱۴ نیست فرق از تن دل افسرده خودکام رارنگ برگ خویش باشد میوه های خام رابا تهی چشمان چه سازد نعمت روی زمین؟خاک نتوانست کردن سیر چشم دام راهر که از روز سیاه نامداران غافل استمی پذیرد چون عقیق از ساده لوحی نام راخواهش بی جا مرا محروم کرد از فیض عشقبرنمی دارد کریم از سایلان ابرام راعارفان دل را سفید از نقش هستی کرده اندرنگ داغ عیب باشد جامه احرام راناصح از بیهودگی آبروی خویش بردبوی خون آید ز افغان مرغ بی هنگام راشور بختی تلخکامان را به اصلاح آوردجز نمک درمان نباشد تلخی بادام رافکر صید خلق دارد زاهدان را گوشه گیرخاکساری پرده تزویر باشد دام راخو به مردم کرده را صائب جدایی مشکل استدامن صحراست زندان صیدهای رام را
غزل شمارهٔ ۱۱۵ کرده ام بر خود گوارا تلخی دشنام رادیده ام در عین ناکامی جمال کام راانتقام هرزه گویان را به خاموشی گذارتیغ می گوید جواب مرغ بی هنگام راکام خود شیرین اگر خواهی، به کام خلق باشتلخ باشد کام دایم مردم ناکام رانقش موم و شعله هرگز راست ننشیند به همروی از فولاد باید سیلی ایام رالعل سیرابش زکات بوسه بیرون می کندکیست تا آرد به یادش صائب گمنام را؟
غزل شمارهٔ ۱۱۶ نیست دلگیری ز دنیا بنده تسلیم راآتش نمرود گلزارست ابراهیم رادر دل دریا به ساحل می تواند پشت دادهر که گیرد وقت طوفان دامن تسلیم راگر کنی دل را چو سرو آزاد از فکر بهشتزیر پای خویش بینی کوثر و تسنیم راکشتی طوفانی از ساحل ندارد شکوه اینیست دلگیری ز ملک فقر ابراهیم راگر به امر حق ترا اعضا شود فرمان پذیربه که چون شاهان کنی تسخیر هفت اقلیم راوای بر کوتاه بینانی که می دانند حقبا هزاران خط باطل، صفحه تقویم رانیست صائب سرو را فکر خزان و نوبهاردر دل آزاده ره نبود امید و بیم را