غزل شمارهٔ ۱۱۷ نیست از درد غریبی چون گهر پروا مرابستر از گرد یتیمی بود در دریا مراطره زنجیرم از ریحان بود شاداب ترمی چکد آب حیات از ظلمت سودا مراوحشت من از سبکروحان گرانی می کشدهست بر دل کوه قاف از صحبت عنقا مرایک سر مو نیست از تیغ زبان اندیشه اممی کند زخم نمایان چون قلم گویا مرانور خورشیدم، ز امداد خسیسان فارغمنیستم آتش که هر خاری کند رعنا مراخار راه عشق چون مژگان به چشمم بار نیستگو نرنجاند به منت سوزن عیسی مراخلد با آن ناز و نعمت دام راه من نشدچون تواند صید کردن نعمت دنیا مرا؟کوه آهن را شرار من گریبان پاره کردلنگر پرواز نتواند شدن خارا مراطشت من چون آفتاب از بام چرخ افتاده استساده لوح آن کس که می خواهد کند رسوا مرامن که در خامی چو عنبر سود خود را دیده امنیست ممکن پخته سازد جوش این دریا مرانیست صائب در بساط من به غیر از درد و داغمی شود معمور هر کس می خرد یک جا مرا
غزل شمارهٔ ۱۱۸ غوطه در گل داده بود اندیشه دنیا مراناله نی شد دلیل عالم بالا مراگر چه چون حلاج مهر خامشی بر لب زدمزور می برداشت آخر پنبه از مینا مرااز سیاهی خضر می آرد گلیم خود بروننیست بر خاطر غبار از ظلمت سودا مرابود از بس بر دل من دیدن مردم گرانشد سبک در دیده کوه قاف چون عنقا مرامهره گهواره من بود از عقد سخنمنت گویایی از کس نیست چون عیسی مراحسن عالمگیر را هر جا که جویی حاضرستهر غباری محمل لیلی است زین صحرا مرابا کمال قرب، از پاس ادب خون می خورمپنجه خشکی است چون مرجان از این دریا مرانیست مانع بحر را گرداب از جوش و خروشمهر خاموشی چه سازد با لب گویا مرانیست چون آتش مرا اندیشه از زخم زبانمی شود بال و پر پرواز، خار پا مراچون الف در بسم گردد محو، باقی می شودعمر کوته جاودان شد زان قد رعنا مرادر سرانجام اقامت نیستم چون غافلانتوشه راهی است صائب چشم از دنیا مرا
غزل شمارهٔ ۱۱۹ از نظر یک لحظه دوری نیست محبوب مراپیرهن از پرده چشم است یعقوب مراتار و پود بوی پیراهن رسا افتاده استشکوه از هجران یوسف نیست یعقوب مراکعبه مقصود را آغوش محرم حلقه استهرگز از طالب جدایی نیست مطلوب مراصبر من در سخت جانی ها قیامت می کندسایه بی دست زخم تیغ، ایوب مرانیست ممکن راه شبنم را به رنگ و بو زدناین کشش از عالم بالاست مجذوب مراپرده های حسن او چون گل برون است از شمارشرم یک پیراهن چاک است محجوب مراهمچو زخم تازه خون رحم ازو آید به جوشگر نهی در رخنه دیوار مکتوب مرامی کند با من عداوت در لباس دوستیبر سر رحم آورد هر کس که محبوب مرابی دماغی های ناز از خون مگر سیرش کندورنه پروای قیامت نیست مطلوب مراگفتم از خط حسن او صائب برآید از حجابپرده شرم دگر گردید محجوب مرا
غزل شمارهٔ ۱۲۰ عشق خونگرم از محبت کرده ایجاد مراآهوان از چشم نگذارند صیاد مراگر چه من چون غنچه دارم مهر خاموشی به لبنکهت گل می کند تفسیر، فریاد مراکارها را کارفرما آب و رنگی می دهدور نه جوی شیر زناری است فرهاد مراصید لاغر دام با خود دارد از پهلوی خویشحاجت دام و کمندی نیست صیاد مراقطره ای هم در سواد دیده اش می بود کاشاینقدر آبی که در تیغ است جلاد مراصبر من در بی قراری ها قیامت می کندورنه می گیرد ازو خط عاقبت داد مرااز ادب صائب خموشم، ورنه در هر وادییرتبه شاگردی من نیست استاد مرا
غزل شمارهٔ ۱۲۱ خلق خوش در نوبهار عافیت دارد مراخاکساری در حصار عافیت دارد مراتا چه بدمستی ز من سرزد که دور روزگاردر کشاکش از خمار عافیت دارد مراآسمان گر از خزان درد پامالم کندبه که سرسبز از بهار عافیت دارد مراتا سبو بر دوش دارم از خمار آسوده اممیکشی در زیر بار عافیت دارد مراصبح محشر شور در عالم فکند و همچنانآسمان امیدوار عافیت دارد مراشکر زنجیر جنون بر گردن من واجب استمدتی شد در حصار عافیت دارد مرااهل دردی نیست صائب زین همه دردی کشانتا به جامی شرمسار عافیت دارد مرا
غزل شمارهٔ ۱۲۲ گر چه جا در دیده آن نور نظر دارد مراشوق چون خورشید تابان دربدر دارد مرانیست از کوتاهی پرواز برجا ماندنمتنگنای آسمان بی بال و پر دارد مرابس که دارم انفعال از بی وجودی های خویشآب گردم چون کسی از خاک بردارد مرانیست از بی جوهری پوشیده حالی های منآسمان چون تیغ در زیر سپر دارد مراگوهر شهوارم اما زیرپا افتاده امدست خود بوسد کسی کز خاک بردارد مرابوی پیراهن نمی سازد به پای کاروانگرم رفتاری خجل از همسفر دارد مراخارم اما برنمی دارد زبونی غیرتموای بر آن کس که خواهد پی سپر دارد مرامی کشد از دوربینی انتظار سنگلاخگر به روی دست، چرخ کاسه گر دارد مراچون لب پیمانه می جوشد به هر تر دامنیآن لب میگون که دندان بر جگر دارد مراآسمان صائب یکی از بی سروپایان اوستگردش چشمی که از خود بی خبر دارد مرا
غزل شمارهٔ ۱۲۳ خواب وقت فیض در محراب می گیرد مراچون سگان در صبح دام خواب می گیرد مرادر مسبب گر چه از اسباب رو آورده امدل همان از عالم اسباب می گیرد مرابا حواس جمع، خود را جمع کردن مشکل استدل درین منزل به چندین باب می گیرد مرانفس ظلمانی به ظلمت بس که عادت کرده استدل چو دزدان از شب مهتاب می گیرد مرامی تپم چون کبک، زیر بال و پر شهباز رادولت بیدار اگر در خواب می گیرد مرالغزشی چون شبنم گل گر ز من صادر شودجذبه خورشید عالمتاب می گیرد مرادر بهاران تازه گردد داغ هر تخمی که سوختبیشتر دل از شراب ناب می گیرد مراراه من دایم دو چندان می شود از کاهلیدر میاه راه، صائب خواب می گیرد مرا
غزل شمارهٔ ۱۲۴ التفات زاهدان خشک، تر سازد مراگرمی افسردگان افسرده تر سازد مرااشک نیسانم، گدایی دارم از بحر گهرچون صدف دامان پاکی، تا گهر سازد مرامعنی دور، از لباس لفظ می گردد جدامختصر کی این جهان مختصر سازد مراشعله بی باک را از چوبکاری باک نیستچوب گل از بوی گل دیوانه تر سازد مراناخن فولاد دارم در گشاد کارهابوی خون صاحب جگر چون نیشتر سازد مرابحر را تلخی ز آفت ها دعای جوشن استتلخرویی از حلاوت بیشتر سازد مرارشته عمرم به اندک فرصتی گردد گرهگر چنین بی تاب، آن موی کمر سازد مراجذبه دریا بود صائب دلیل سیل منکی ره خوابیده دلگیر از سفر سازد مرا؟
غزل شمارهٔ ۱۲۵ شور عشقی کو، که رسوای جهان سازد مرا؟بی نیاز از نام و فارغ از نشان سازد مراچند چون آب گهر باشم گره در یک مقام؟خضر راهی کو، که موج خوش عنان سازد مرامی گریزم در پناه بی خودی از خلق، چندخودفروشی بنده این کاروان سازد مراخوشتر از کنج دهان یار می آید به چشمگوشه ای کز دیده مردم نهان سازد مرامی کنم پهلو تهی از قرب، تا کی چون صدفچربی پهلوی گوهر، استخوان سازد مراوادی پیموده را از سرگرفتن مشکل استچون زلیخا، عشق می ترسم جوان سازد مرابخیه از جوهر زنم بر چشم شوخ آیینه اچهره محجوب او گر دیده بان سازد مراجلوه دست و گریبان گل این بوستانسخت می ترسم خجل از باغبان سازد مرااستخوانم همچو صبح آغوش رغبت واکندگر نشان تیر، آن ابرو کمان سازد مراگر چه خاک راه عشقم، می خورم خون گر به سهوبادپیمایی طرف با آسمان سازد مراصائب از راز دهان او نیارم سر برونفکر اگر باریک چون موی میان سازد مرا
غزل شمارهٔ ۱۲۶ چشم او چندان که مست خواب می سازد مراتاب آن موی میان بی تاب می سازد مراتا شدم محو جمال او، اثر از من نماندچون کتان آمیزش مهتاب می سازد مراتا نگشتم دور ازو، کامل نگشتم، همچو ماهدوری خورشید عالمتاب می سازد مراخوشدلم با آه سرد و گریه های آتشینبی تکلف این هوا و آب می سازد مراسرنمی پیچم چو طفل از گوشمال روزگارجوهر تیغم که پیچ و تاب می سازد مرادر گداز گوهر من آتشی در کار نیستدیدن گل همچو شبنم آب می سازد مراگر چه امروز از رعونت سر فرو نارد به منخاک چون گرد، فلک محراب می سازد مرااین سبکروحی که من از کنج عزلت دیده امدلگران از صحبت احباب می سازد مراخاکساران صیقل آیینه یکدیگرنددرد می بیش از شراب ناب می سازد مرامی گذارم سر به پای خاک، صائب سایه وارچرخ اگر خورشید عالمتاب می سازد مرا