انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 14 از 718:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۷

تر زبانی معدن زنگار می سازد مرا
خامشی آیینه اسرار می سازد مرا
آفتاب غیب، فرش خانه بی روزن است
چشم بستن مطلع انوار می سازد مرا
در میان مستی و هشیاری من پرده ای است
نعره مستانه ای هشیار می سازد مرا
سایه سروی که من در پای او آسوده ام
از شکر خواب عدم بیدار می سازد مرا
می تواند چشم بیماری مسیح من شدن
فتنه خوابیده ای بیدار می سازد مرا
کف چه حد دارد نقاب شورش دریا شود؟
مستی سرشار، بی دستار می سازد مرا
آفتاب گرمرویی دشمن جان من است
نخل مومم، سردی بازار می سازد مرا
تنگ می سازد بیابان را به رهرو کفش تنگ
تنگدستی از جهان بیزار می سازد مرا
عز آزادی به ذل بندگی نتوان فروخت
بخل بیش از جود منت دار می سازد مرا
هیچ سوهان راهرو را چون ره باریک نیست
فکر آن موی میان هموار می سازد مرا
گر چه چون سیل از غبار ره گران گردیده ام
جذبه دریا سبک رفتار می سازد مرا
این جواب آن غزل صائب، که می گوید اسیر
خواب چون گردد گران، بیدار می سازد مرا
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۸

تنگ ظرفم، باده کم زور می سازد مرا
دور گردی و نگاه دور می سازد مرا
نیست از بی حاصلی نقل مکان در خاطرم
خار بی برگم، زمین شور می سازد مرا
چشم بر دریا ندارد کاسه دریوزه ام
اشک نیسان چون صدف معمور می سازد مرا
با گشاد جبهه چون آیینه نازک مشربم
از نظرها یک نفس مستور می سازد مرا
نیست در دل حسن را زنگی ز نیل چشم زخم
آب حیوانم، شب دیجور می سازد مرا
پله نزدیک، سازد دست جرأت را دراز
خار دیوارم، نگاه دور می سازد مرا
غنچه را با شاخساران است پیوند قدیم
دار عبرت چون سر منصور می سازد مرا
خاکساری پادشاه وقت خویشم کرده است
از سفالی کاسه فغفور می سازد مرا
سبزه خوابیده را بیدار سازد ناله ام
وای بر باغی که از خود دور می سازد مرا
بر دل من چون گهر گرد یتیمی بار نیست
کلفت روی زمین معمور می سازد مرا
نیست از زخم زبان پروا، ز شیرینی مرا
شهد صافم، خانه زنبور می سازد مرا
نیست صائب در بساط من به غیر از زخم و داغ
همچو مجنون وادی پرشور می سازد مرا
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲۹

دیدن لعل لبش خاموش می سازد مرا
تنگ ظرفم، رنگ می مدهوش می سازد مرا
مهره گهواره ام اشک است چون طفل یتیم
می خورد خون دایه تا خاموش می سازد مرا
شعله های شخ از صرصر شود بی باک تر
سیلی استاد، بازیگوش می سازد مرا
پرده شرم و حجاب من ز گل نازکترست
گرمی نظاره شبنم پوش می سازد مرا
می کنم در جرعه اول سبکبارش ز غم
چون سبو هر کس که بار دوش می سازد مرا
حسن مهتابی مرا می ریزد از هم چون کتان
از بهار افزون خزان مدهوش می سازد مرا
گر چنین خواهد ز روی درد بلبل ناله کرد
همچو شاخ گل سراپا گوش می سازد مرا
همچنان بر سرو سیمین تو می لرزد دلم
گر نسیم از برگ گل آغوش می سازد مرا
گر چه می داند نماند برق پنهان در سحاب
آسمان ساده دل خس پوش می سازد مرا
صائب از گفت و شنود خلق مغزم پوچ شد
گوش سنگین و لب خاموش می سازد مرا
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳۰

تن پرستی زیر دست خاک می سازد مرا
بی خودی تاج سر افلاک می سازد مرا
در گره دایم نخواهد ماند کارم چون صدف
شوخی گوهر گریبان چاک می سازد مرا
گر چه چون سوزن گرانی بر زمینم دوخته است
جذبه آهن ربا چالاک می سازد مرا
مدتی شد بار بیرون برده ام زین آسیا
گردش افلاک کی غمناک می سازد مرا
گر نپردازم به خون چون سیل، جای طعن نیست
گرد راه از چهره دریا پاک می سازد مرا
گرم می سازد دل افسرده را زخم زبان
آتش بی مایه ام، خاشاک می سازد مرا
پیش آب زندگی گر مهر بردارم ز لب
غیرت همت، دهن پر خاک می سازد مرا
فرصت خاریدن سر کو، که عشق سنگدل
از گریبان حلقه فتراک می سازد مرا
نیست بر خاطر غبار از رهگذار گریه ام
خاکسارم، دیده نمناک می سازد مرا
اشک تاک از می پرستی عذر خواه من بس است
این رگ ابر از گناهان پاک می سازد مرا
دانه من پشت پا بر خرمن گردون زده است
این رگ ابر از گناهان پاک می سازد مرا
دانه من پشت پا بر خرمن گردون زده است
کی شکار خود جهان خاک می سازد مرا
گر چنین بر خشک بندد کشتی من زهد خشک
بینوا از برگ چون مسواک می سازد مرا
پیچ و تابی کز خط او در رگ جان من است
جوهر آیینه ادراک می سازد مرا
صائب از افسردگی خون در رگ من مرده است
کاوش مژگان آن بی باک می سازد مرا
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳۱

نیست ممکن قرب آتش بال و پر سوزد مرا
چون سمندر دوری آتش مگر سوزد مرا
گر چنین حسن گلو سوزش جگر سوزد مرا
از سرشک آتشین، مژگان تر سوزد مرا
از لطافت می شود هر دم به رنگی عارضش
تا به هر نظاره ای رنگ دگر سوزد مرا
چون توانم از تماشایش نظر را آب داد؟
آن که رخسارش نگه در چشم تر سوزد مرا
گر چنین خواهد شد از می عارض او آتشین
خون چو داغ لاله در لخت جگر سوزد مرا
کی به خلوت رخصت بر گرد سرگشتن دهد؟
آتشین خویی که در بیرون در سوزد مرا
بهر روغن آبروی خود چرا ریزم به خاک؟
تا چراغ از آب خود همچون گهر سوزد مرا
شمع را هرگاه گردد گرد سر پروانه ای
بی پر و بالی ز آتش بیشتر سوزد مرا
از پرستاران، به غیر از اشک و آه آتشین
کیست بر بالین چراغی تا سحر سوزد مرا
فیض صبح زنده دل بیش است از دل های شب
مرگ پیران از جوانان بیشتر سوزد مرا
شمع محفل گر نپردازد به من از سرکشی
گرمی پرواز، صائب بال و پر سوزد مرا
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳۲

برگ عیش آماده از فقر و قناعت شد مرا
دست خود از هر چه شستم پاک، قسمت شد مرا
خود حسابی شد دل آگاه را روز حساب
دیده انصاف میزان قیامت شد مرا
پیری از دنیای باطل کرد روی من به حق
قامت خم گشته محراب عبادت شد مرا
هر می تلخی که بردم در جوانی ها به کار
وقت پیری مایه اشک ندامت شد مرا
دانه ای جز خوردن دل نیست در هنگامه ها
حیف از اوقاتی که صرف دام صحبت شد مرا
آنچه در ایام پیری کم شد از نور بصر
باعث افزونی نور بصیرت شد مرا
منت ایزد را که در انجام عمر آمد به دست
در جوانی گر ز کف دامان فرصت شد مرا
دست هر کس را گرفتم صائب از افتادگان
بر چراغ زندگی دست حمایت شد مرا
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳۳

از سر زلف تو بر دل کار مشکل شد مرا
این ره پر پیچ و خم بر پا سلاسل شد مرا
تخم امیدی که دل در سینه خرمن کرده بود
در زمین شور دنیا جمله باطل شد مرا
کرد کار سیل بی زنهار با ویرانه ام
خرمنی کز دانه های اشک حاصل شد مرا
نیستم بر خاطر دریا گران چون خار و خس
می تواند هر کف بی مغز، ساحل شد مرا
خار خشکم، می شوم قانع به اندک گرمیی
هر شراری می تواند شمع محفل شد مرا
دست خود چون موج شستم از عنان اختیار
تا به دریای حقیقت قطره واصل شد مرا
شرم عشق از دیدن رخسار یارم بازداشت
از تماشا این حجاب نور حایل شد مرا
ضعف بر مجنون من گر این چنین زور آورد
موجه ریگ روان خواهد سلاسل شد مرا
قامت خم برد آرام و قرار از جان من
خواب شیرین، تلخ ازین دیوار مایل شد مرا
شاهد کیفیت می، شور میخواران بس است
رهبر تیغ شهادت رقص بسمل شد مرا
حسن عالمگیر لیلی تا نقاب از رخ گرفت
دامن دشت جنون دامان محمل شد مرا
در طریقت بار هر کس را نگرفتم به دوش
چون گشودم چشم بینش، بار بر دل شد مرا
عشق تا دست نوازش بر سر دوشم کشید
زال شد صائب اگر رستم مقابل شد مرا
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳۴

سنگ طفلان از جنون رطل گرانی شد مرا
درد و داغ عشق باغ و بوستانی شد مرا
از گرفتاری به آزادی رسیدم در قفس
خارخار دیدن گل آشیانی شد مرا
شد ز دنیا چشم بستن، جنت در بسته ام
خط کشیدن بر جهان، خط امانی شد مرا
عشرت ملک سلیمان می کنم در چشم مور
قطره از دقت محیط بیکرانی شد مرا
تا ز خاموشی زبان بی زبانان یافتم
روی در دیوار کردم، همزبانی شد مرا
بس که دیدم بی ثباتی از جهان بی وفا
خاک ساکن در نظر آب روانی شد مرا
در جوانی توبه دمسرد پیرم کرده بود
همت پیر مغان بخت جوانی شد مرا
تیر آهی از پشیمانی نجست از سینه ام
گر چه از بار گنه، قد چون کمانی شد مرا
حرف پیمایی مرا پیوسته در خمیازه داشت
مهر خاموشی به لب رطل گرانی شد مرا
پاس صحبت داشتن در دوزخم افکنده بود
گوشه عزلت بهشت جاودانی شد مرا
گفتم از خط دار و گیر حسن او آخر شد
عاقبت خط فتنه آخر زمانی شد مرا
شوق من افتاده ای نگذاشت در روی زمین
نقش پا از بی قراری کاروانی شد مرا
پیش هر سنگی که کردم سینه را صائب سپر
در بیابان طلب سنگ نشانی شد مرا
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳۵

عشق پنهان باعث روشن روانی شد مرا
روشن این غمخانه از سوز نهانی شد مرا
در بلندی، عمر من چون شمع کوتاهی نداشت
زندگانی کوته از آتش زبانی شد مرا
چون در دوزخ ز چشم باز بودم در عذاب
چشم پوشیدن بهشت جاودانی شد مرا
تا شدم خاموش چون ماهی، محیط پر خطر
مهد آسایش ز فیض بی زبانی شد مرا
نخل امید مرا جز بار دل حاصل نبود
حیف ازان عمری که صرف باغبانی شد مرا
پای در دامان عزلت کش که چون موج سراب
زندگی پا در رکاب از خوش عنانی شد مرا
ریخت هر خونی که چرخ سنگدل در ساغرم
از هواجویی شراب ارغوانی شد مرا
حاصلش چون خنده برق است اشک بی شمار
آنچه صرف عیش از ایام جوانی شد مرا
خرده جانی که در غم صرف کردن ظلم بود
چون گل بی درد خرج شادمانی شد مرا
کشتی جسمی کز او امید ساحل داشتم
در دل دریا زمین گیر از گرانی شد مرا
عرض مطلب می کند کوتاه طول عمر را
حفظ آبرو، حیات جاودانی شد مرا
کرد شعر آبدار از آب خضرم بی نیاز
مزرع امید سبز از ترزبانی شد مرا
بر کمال لطف رخسارست نادیدن دلیل
رغبت دیدار بیش از لن ترانی شد مرا
نیست صائب کوتهی در جذبه افتادگان
راه دور عشق طی از ناتوانی شد مرا
هله
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳۶

سر به جیب خویش دزدیدم، کلاهی شد مرا
جمع کردم پای در دامن، پناهی شد مرا
در گذار سیل بودم، داشتم تا خانه ای
از گرانان ترک خان و مان پناهی شد مرا
دستگاه عیش بر من خواب راحت تلخ داشت
چون سبو کوتاه دستی تکیه گاهی شد مرا
غیر حق کردم فرامش هر چه در دل داشتم
طاق نسیان از دو عالم قبله گاهی شد مرا
شور دریای جهان وقت مرا شوریده داشت
از خطر کام نهنگ آرامگاهی شد مرا
بی ندامت برنیامد یک نفس از سینه ام
زندگی چون صبح، صرف مد آهی شد مرا
هیچ کس را از عزیزان دل به حال من نسوخت
همچو یوسف پاکدامانی گناهی شد مرا
تا به چشم نور وحدت سرمه بینش کشید
هر سر خاری به مقصد شاهراهی شد مرا
تا گشودم دیده انصاف، هر داغ پلنگ
در نظر چشم غزال خوش نگاهی شد مرا
تا نظر بر خامه نقاش افکندم ز نقش
هر کجی از راست بینی کج کلاهی شد مرا
خامشی از کرده های بد به فریادم رسید
بی زبانی ها زبان عذرخواهی شد مرا
تا به خط عنبرین شد دیده من آشنا
زلف در مد نظر مار سیاهی شد مرا
صائب از مکر جهان بی وفا غافل شدم
دامن رهزن ز غفلت خوابگاهی شد مرا
هله
     
  
صفحه  صفحه 14 از 718:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA