غزل شمارهٔ ۱۲۷ تر زبانی معدن زنگار می سازد مراخامشی آیینه اسرار می سازد مراآفتاب غیب، فرش خانه بی روزن استچشم بستن مطلع انوار می سازد مرادر میان مستی و هشیاری من پرده ای استنعره مستانه ای هشیار می سازد مراسایه سروی که من در پای او آسوده اماز شکر خواب عدم بیدار می سازد مرامی تواند چشم بیماری مسیح من شدنفتنه خوابیده ای بیدار می سازد مراکف چه حد دارد نقاب شورش دریا شود؟مستی سرشار، بی دستار می سازد مراآفتاب گرمرویی دشمن جان من استنخل مومم، سردی بازار می سازد مراتنگ می سازد بیابان را به رهرو کفش تنگتنگدستی از جهان بیزار می سازد مراعز آزادی به ذل بندگی نتوان فروختبخل بیش از جود منت دار می سازد مراهیچ سوهان راهرو را چون ره باریک نیستفکر آن موی میان هموار می سازد مراگر چه چون سیل از غبار ره گران گردیده امجذبه دریا سبک رفتار می سازد مرااین جواب آن غزل صائب، که می گوید اسیرخواب چون گردد گران، بیدار می سازد مرا
غزل شمارهٔ ۱۲۸ تنگ ظرفم، باده کم زور می سازد مرادور گردی و نگاه دور می سازد مرانیست از بی حاصلی نقل مکان در خاطرمخار بی برگم، زمین شور می سازد مراچشم بر دریا ندارد کاسه دریوزه اماشک نیسان چون صدف معمور می سازد مرابا گشاد جبهه چون آیینه نازک مشربماز نظرها یک نفس مستور می سازد مرانیست در دل حسن را زنگی ز نیل چشم زخمآب حیوانم، شب دیجور می سازد مراپله نزدیک، سازد دست جرأت را درازخار دیوارم، نگاه دور می سازد مراغنچه را با شاخساران است پیوند قدیمدار عبرت چون سر منصور می سازد مراخاکساری پادشاه وقت خویشم کرده استاز سفالی کاسه فغفور می سازد مراسبزه خوابیده را بیدار سازد ناله اموای بر باغی که از خود دور می سازد مرابر دل من چون گهر گرد یتیمی بار نیستکلفت روی زمین معمور می سازد مرانیست از زخم زبان پروا، ز شیرینی مراشهد صافم، خانه زنبور می سازد مرانیست صائب در بساط من به غیر از زخم و داغهمچو مجنون وادی پرشور می سازد مرا
غزل شمارهٔ ۱۲۹ دیدن لعل لبش خاموش می سازد مراتنگ ظرفم، رنگ می مدهوش می سازد مرامهره گهواره ام اشک است چون طفل یتیممی خورد خون دایه تا خاموش می سازد مراشعله های شخ از صرصر شود بی باک ترسیلی استاد، بازیگوش می سازد مراپرده شرم و حجاب من ز گل نازکترستگرمی نظاره شبنم پوش می سازد مرامی کنم در جرعه اول سبکبارش ز غمچون سبو هر کس که بار دوش می سازد مراحسن مهتابی مرا می ریزد از هم چون کتاناز بهار افزون خزان مدهوش می سازد مراگر چنین خواهد ز روی درد بلبل ناله کردهمچو شاخ گل سراپا گوش می سازد مراهمچنان بر سرو سیمین تو می لرزد دلمگر نسیم از برگ گل آغوش می سازد مراگر چه می داند نماند برق پنهان در سحابآسمان ساده دل خس پوش می سازد مراصائب از گفت و شنود خلق مغزم پوچ شدگوش سنگین و لب خاموش می سازد مرا
غزل شمارهٔ ۱۳۰ تن پرستی زیر دست خاک می سازد مرابی خودی تاج سر افلاک می سازد مرادر گره دایم نخواهد ماند کارم چون صدفشوخی گوهر گریبان چاک می سازد مراگر چه چون سوزن گرانی بر زمینم دوخته استجذبه آهن ربا چالاک می سازد مرامدتی شد بار بیرون برده ام زین آسیاگردش افلاک کی غمناک می سازد مراگر نپردازم به خون چون سیل، جای طعن نیستگرد راه از چهره دریا پاک می سازد مراگرم می سازد دل افسرده را زخم زبانآتش بی مایه ام، خاشاک می سازد مراپیش آب زندگی گر مهر بردارم ز لبغیرت همت، دهن پر خاک می سازد مرافرصت خاریدن سر کو، که عشق سنگدلاز گریبان حلقه فتراک می سازد مرانیست بر خاطر غبار از رهگذار گریه امخاکسارم، دیده نمناک می سازد مرااشک تاک از می پرستی عذر خواه من بس استاین رگ ابر از گناهان پاک می سازد مرادانه من پشت پا بر خرمن گردون زده استاین رگ ابر از گناهان پاک می سازد مرادانه من پشت پا بر خرمن گردون زده استکی شکار خود جهان خاک می سازد مراگر چنین بر خشک بندد کشتی من زهد خشکبینوا از برگ چون مسواک می سازد مراپیچ و تابی کز خط او در رگ جان من استجوهر آیینه ادراک می سازد مراصائب از افسردگی خون در رگ من مرده استکاوش مژگان آن بی باک می سازد مرا
غزل شمارهٔ ۱۳۱ نیست ممکن قرب آتش بال و پر سوزد مراچون سمندر دوری آتش مگر سوزد مراگر چنین حسن گلو سوزش جگر سوزد مرااز سرشک آتشین، مژگان تر سوزد مرااز لطافت می شود هر دم به رنگی عارضشتا به هر نظاره ای رنگ دگر سوزد مراچون توانم از تماشایش نظر را آب داد؟آن که رخسارش نگه در چشم تر سوزد مراگر چنین خواهد شد از می عارض او آتشینخون چو داغ لاله در لخت جگر سوزد مراکی به خلوت رخصت بر گرد سرگشتن دهد؟آتشین خویی که در بیرون در سوزد مرابهر روغن آبروی خود چرا ریزم به خاک؟تا چراغ از آب خود همچون گهر سوزد مراشمع را هرگاه گردد گرد سر پروانه ایبی پر و بالی ز آتش بیشتر سوزد مرااز پرستاران، به غیر از اشک و آه آتشینکیست بر بالین چراغی تا سحر سوزد مرافیض صبح زنده دل بیش است از دل های شبمرگ پیران از جوانان بیشتر سوزد مراشمع محفل گر نپردازد به من از سرکشیگرمی پرواز، صائب بال و پر سوزد مرا
غزل شمارهٔ ۱۳۲ برگ عیش آماده از فقر و قناعت شد مرادست خود از هر چه شستم پاک، قسمت شد مراخود حسابی شد دل آگاه را روز حسابدیده انصاف میزان قیامت شد مراپیری از دنیای باطل کرد روی من به حققامت خم گشته محراب عبادت شد مراهر می تلخی که بردم در جوانی ها به کاروقت پیری مایه اشک ندامت شد مرادانه ای جز خوردن دل نیست در هنگامه هاحیف از اوقاتی که صرف دام صحبت شد مراآنچه در ایام پیری کم شد از نور بصرباعث افزونی نور بصیرت شد مرامنت ایزد را که در انجام عمر آمد به دستدر جوانی گر ز کف دامان فرصت شد مرادست هر کس را گرفتم صائب از افتادگانبر چراغ زندگی دست حمایت شد مرا
غزل شمارهٔ ۱۳۳ از سر زلف تو بر دل کار مشکل شد مرااین ره پر پیچ و خم بر پا سلاسل شد مراتخم امیدی که دل در سینه خرمن کرده بوددر زمین شور دنیا جمله باطل شد مراکرد کار سیل بی زنهار با ویرانه امخرمنی کز دانه های اشک حاصل شد مرانیستم بر خاطر دریا گران چون خار و خسمی تواند هر کف بی مغز، ساحل شد مراخار خشکم، می شوم قانع به اندک گرمییهر شراری می تواند شمع محفل شد مرادست خود چون موج شستم از عنان اختیارتا به دریای حقیقت قطره واصل شد مراشرم عشق از دیدن رخسار یارم بازداشتاز تماشا این حجاب نور حایل شد مراضعف بر مجنون من گر این چنین زور آوردموجه ریگ روان خواهد سلاسل شد مراقامت خم برد آرام و قرار از جان منخواب شیرین، تلخ ازین دیوار مایل شد مراشاهد کیفیت می، شور میخواران بس استرهبر تیغ شهادت رقص بسمل شد مراحسن عالمگیر لیلی تا نقاب از رخ گرفتدامن دشت جنون دامان محمل شد مرادر طریقت بار هر کس را نگرفتم به دوشچون گشودم چشم بینش، بار بر دل شد مراعشق تا دست نوازش بر سر دوشم کشیدزال شد صائب اگر رستم مقابل شد مرا
غزل شمارهٔ ۱۳۴ سنگ طفلان از جنون رطل گرانی شد مرادرد و داغ عشق باغ و بوستانی شد مرااز گرفتاری به آزادی رسیدم در قفسخارخار دیدن گل آشیانی شد مراشد ز دنیا چشم بستن، جنت در بسته امخط کشیدن بر جهان، خط امانی شد مراعشرت ملک سلیمان می کنم در چشم مورقطره از دقت محیط بیکرانی شد مراتا ز خاموشی زبان بی زبانان یافتمروی در دیوار کردم، همزبانی شد مرابس که دیدم بی ثباتی از جهان بی وفاخاک ساکن در نظر آب روانی شد مرادر جوانی توبه دمسرد پیرم کرده بودهمت پیر مغان بخت جوانی شد مراتیر آهی از پشیمانی نجست از سینه امگر چه از بار گنه، قد چون کمانی شد مراحرف پیمایی مرا پیوسته در خمیازه داشتمهر خاموشی به لب رطل گرانی شد مراپاس صحبت داشتن در دوزخم افکنده بودگوشه عزلت بهشت جاودانی شد مراگفتم از خط دار و گیر حسن او آخر شدعاقبت خط فتنه آخر زمانی شد مراشوق من افتاده ای نگذاشت در روی زمیننقش پا از بی قراری کاروانی شد مراپیش هر سنگی که کردم سینه را صائب سپردر بیابان طلب سنگ نشانی شد مرا
غزل شمارهٔ ۱۳۵ عشق پنهان باعث روشن روانی شد مراروشن این غمخانه از سوز نهانی شد مرادر بلندی، عمر من چون شمع کوتاهی نداشتزندگانی کوته از آتش زبانی شد مراچون در دوزخ ز چشم باز بودم در عذابچشم پوشیدن بهشت جاودانی شد مراتا شدم خاموش چون ماهی، محیط پر خطرمهد آسایش ز فیض بی زبانی شد مرانخل امید مرا جز بار دل حاصل نبودحیف ازان عمری که صرف باغبانی شد مراپای در دامان عزلت کش که چون موج سرابزندگی پا در رکاب از خوش عنانی شد مراریخت هر خونی که چرخ سنگدل در ساغرماز هواجویی شراب ارغوانی شد مراحاصلش چون خنده برق است اشک بی شمارآنچه صرف عیش از ایام جوانی شد مراخرده جانی که در غم صرف کردن ظلم بودچون گل بی درد خرج شادمانی شد مراکشتی جسمی کز او امید ساحل داشتمدر دل دریا زمین گیر از گرانی شد مراعرض مطلب می کند کوتاه طول عمر راحفظ آبرو، حیات جاودانی شد مراکرد شعر آبدار از آب خضرم بی نیازمزرع امید سبز از ترزبانی شد مرابر کمال لطف رخسارست نادیدن دلیلرغبت دیدار بیش از لن ترانی شد مرانیست صائب کوتهی در جذبه افتادگانراه دور عشق طی از ناتوانی شد مرا
غزل شمارهٔ ۱۳۶ سر به جیب خویش دزدیدم، کلاهی شد مراجمع کردم پای در دامن، پناهی شد مرادر گذار سیل بودم، داشتم تا خانه ایاز گرانان ترک خان و مان پناهی شد مرادستگاه عیش بر من خواب راحت تلخ داشتچون سبو کوتاه دستی تکیه گاهی شد مراغیر حق کردم فرامش هر چه در دل داشتمطاق نسیان از دو عالم قبله گاهی شد مراشور دریای جهان وقت مرا شوریده داشتاز خطر کام نهنگ آرامگاهی شد مرابی ندامت برنیامد یک نفس از سینه امزندگی چون صبح، صرف مد آهی شد مراهیچ کس را از عزیزان دل به حال من نسوختهمچو یوسف پاکدامانی گناهی شد مراتا به چشم نور وحدت سرمه بینش کشیدهر سر خاری به مقصد شاهراهی شد مراتا گشودم دیده انصاف، هر داغ پلنگدر نظر چشم غزال خوش نگاهی شد مراتا نظر بر خامه نقاش افکندم ز نقشهر کجی از راست بینی کج کلاهی شد مراخامشی از کرده های بد به فریادم رسیدبی زبانی ها زبان عذرخواهی شد مراتا به خط عنبرین شد دیده من آشنازلف در مد نظر مار سیاهی شد مراصائب از مکر جهان بی وفا غافل شدمدامن رهزن ز غفلت خوابگاهی شد مرا