غزل شمارهٔ ۱۵۴۲ روح را جسم گران مانع شبگیر شده استجای رحم است به سیلی که زمین گیر شده استدامن دشت پر از آهوی آهوگیرستبس که صیاد درین بادیه نخجیر شده استهیچ کافر نشود دور ز آهو چشمان!نافه را موی ازین واقعه چون شیر شده استمی زند دست به ترکش ز نیستان دایمهر که چون شیر ز سر پنجه خود سیر شده استهیچ کس را غم فردا نکند استقبال!خواب من تلخ ز اندیشه تعبیر شده استتیر از روح سیاووش مدد می طلبدسینه گرم که دیگر هدف تیر شده است!صائب از قحط هم آواز چنین خاموش استطوطی از خامشی آینه دلگیر شده است
غزل شمارهٔ ۱۵۴۳ از رگ ابر، هوا سینه شهباز شده استباده پیش آر که قانون طرب ساز شده استنیست خاری کهن باشد مژه گلگونشمگر از جوش بهاران رگ گل باز شده است!من چه مرغم، که تذروان بهشتی رو راخال آن لب، گره رشته پرواز شده استبهله تا دست به آن موی میان افکنده استمژه بر دیده من چنگل شهباز شده استدل چرا از خط مشکین تو در هم باشد؟که ز هر حلقه، در باغ نوی باز شده استروی گرم تو مرا بر سر حرف آورده استطوطی از پرتو آیینه سخنساز شده استصائب از فیض دعای شب و اوراد سحردر توفیق به روی دل من باز شده است
غزل شمارهٔ ۱۵۴۴ آخر حسن تو از خط به از آغاز شده استکه ز هر حلقه، در باغ نوی باز شده استجوهر از آینه حسن تو بیرون زده استهر خم و پیچی ازو صیقل پرداز شده استخط به فکر سخن انداخته یاقوت تراعاشقان را در تقریب سخن باز شده استنیم زلفی که شده است از بر روی تو عیانسینه پردازتر از چنگل شهباز شده استخط که پروانه عزل است پریرویان راابجد شوخی آن چشم سخنساز شده استخط که باطل کن سحرست سیه چشمان راحجت ناطق آن غمزه غماز شده استدر بناگوش تو تا راه سخن یافته خطدر گوشت صدف گوهر صد راز شده استگلی از صحبت این نوسفر قدس بچینکه ز خط، حسن تو آماده پرواز شده استگرمی روی دل افزود به حسن از دم خطشمع رخسار تو روشن تر ازین گاز شده استتا به روی تو خط از حلقه نظر وا کرده استیکی از جمله عشاق نظرباز شده استخط سبزی که ترا بر سر حرف آورده استعندلیبان ترا سرمه آواز شده استچشم بد دور که آن دلبر نو خط صائببه دو صد خوبی و زیبایی آغاز شده است
غزل شمارهٔ ۱۵۴۵ دل به یک آه سراسر رو مژگان شده استمغز این نافه به یک عطسه پریشان شده استبید گل می کند از پرتو صاحب نظرانسر دار از سر منصور به سامان شده استجمع چون غنچه به شیرازه محشر نشودمغز هر کس که ز بوی تو پریشان شده استدل عاشق چه غم از اشک دمادم دارد؟کشتی نوح، خراباتی طوفان شده استگل روی تو که سر پنجه زدی با خورشیداز خط سبز، چراغ ته دامان شده استسپر حادثه چرخ بود روی گشادزخم کمتر خورد آن پسته که خندان شده استدل سرگشته ام از شوق شبستان عدمگردبادی است که مشتاق بیابان شده استصائب امشب سخن آن لب میگون می گفتمی توان یافت که از توبه پشیمان شده است
غزل شمارهٔ ۱۵۴۶ دلم از کثرت پیکان تو آهن شده استتنم از ناوک دلدوز تو جوشن شده استمژه از پرتو رخسار تو زرین گردداین چراغ از نفس گرم که روشن شده است؟پنبه از داغ دل خویش که برداشت، که بازدامن دشت جنون وادی ایمن شده است؟در بیابان جنون، چشم به هر جا فکنیدانه آبله ماست که خرمن شده استدر تمنای تو ای قبله ارباب نیازکعبه سرگشته تر از سنگ فلاخن شده استچاشنی از لب شکر شکن او داردفکر صائب که سزاوار شنیدن شده است
غزل شمارهٔ ۱۵۴۷ صحن گلزار ز گل کاسه پر خون شده استلب جو از شفق گل لب میگون شده استابر چون بال پریزاد به هم پیوسته استخاک تخت جم و گل تاج فریدون شده استشده مضراب گل از نغمه رنگین گلگوناز رگ ابر هوا سینه قارون شده استبوستان از گل و ریحان رخ و زلف لیلیدشت از لاله ستان سینه مجنون شده استمی کند جلوه فانوس، سیه خیمه دشتلاله از بس که فروزنده به هامون شده استبحر اخضر شده از سبزه شاداب چمنگل ز شبنم صدف گوهر مکنون شده استبس که پیوسته ز اطراف رگ ابر به همگرد رخسار گلستان خط شبگون شده استچهره لاله عذاران شده ویرانه ز گلجغد چون خال فریبنده و موزون شده استجلوه سنبل سیراب جنون می آردبید ازین سلسله سودایی و مجنون شده استخار دیوار به سرپنجه مرجان ماندچمن از لاله و گل بس که شفق گون شده استبس که از جوش گل و لاله گلستان شده تنگدهن رخنه دیوار پر از خون شده استهر زمان صورتی از غیب چمن می گیردلاله و گل، صدف خامه بیچون شده استدیده از نقش به نقاش نمی پردازدحسن خط پرده مستوری مضمون شده استکمی از حکمت اشراق دارد می نابخم مکرر طرف بحث فلاطون شده استگشته سر حلقه صاحب نظران همچو حبابکاسه هر که درین میکده وارون شده استمی دهد یادی ازان چهره گلگون گلزارچه عجب صائب اگر واله و مفتون شده است
غزل شمارهٔ ۱۵۴۸ نه ز خط حلقه بر اطراف رخت بسته شده استکه نظرها به تماشای تو پیوسته شده استاز غبار خط شبرنگ دل آزرده مباشکه مه روی تو زین هاله کمر بسته شده استختم شد بر تو ازان حسن، که از روز ازلخوبی از هر که جدا شد به تو پیوسته شده استجلوه رشته تسبیح کند زنارشبس که در زلف دلاویز تو دل بسته شده استخوابش از چنگل شهباز رباینده ترستشوخ چشمی که شکار من دلخسته شده استبر غزالان سبکسیر، بیابان جنوناز غبار دل من خانه در بسته شده استدل که چون تیر کج از بیهده گردیها بودتا نشسته است ز پا، مصرع برجسته شده استدامن دشت بود سرمه خاموشی سیلگردش چرخ ز همواریم آهسته شده استهیچ کس مشکل ما را نتوانست گشودتا به نام که طلسم دل ما بسته شده است؟تا به مغز سخن افتاده مرا ره صائبپوست بر پیکر من تنگتر از پسته شده است
غزل شمارهٔ ۱۵۴۹ از تب رشک تو خورشید هلالی شده استطوبی از غیرت سرو تو خلالی شده استخون ما گر چه حرام است چو می، خوردن آنپیش این سنگدلان آب حلالی شده استآفتاب سخنش گرد جهان می گرددهر که ز اندیشه باریک هلالی شده استمختصر کن سخنم را به شکرخنده لطفکه چراغ گله ام فتنه بالی شده استکذاخطرم چند چو طاوس بود از پر و بال؟بر من این نکته رنگین چه وبالی شده استبر تن باد صبا پیرهن یوسف مصراز تب رشک تو فانوس خیالی شده استدل آسوده ات از حال به حالی گرددگر بدانی تو که صائب به چه حالی شده است
غزل شمارهٔ ۱۵۵۰ از دل خم می گلرنگ به جام آمده استآفتاب عجبی بر لب بام آمده استباده در سلسله تاک ندارد آراملب میگون تو تا بر لب جام آمده استسرو چون سبزه خوابیده زمین گیر شده استقدر رعنای که دیگر به خرام آمده است؟اشک حسرت شده در ساغر خضر آب حیاتتا دگر تیغ که بیرون ز نیام آمده است؟هاله از غیرت من حلقه ماتم شده استتا به دلجوییم آن ماه تمام آمده استاز سیاهی چه خیال است برآید داغشهر عقیقی که گرفتار به نام آمده استای بسا خام که بسیار به از پخته بودعیب عنبر نتوان کرد که خام آمده استمی کند جوش گل و ناله بلبل فریادکه ز می توبه درین فصل حرام آمده استسیری از حرص مدارید توقع زنهارکه تهی چشم تر از حلقه دام آمده است
[aligncenter]غزل شمارهٔ ۱۵۵۱ خط به گرد رخ آن سیم ذقن آمده استمور در دست سلیمان به سخن آمده استدر هوای لب یاقوت فروغ تو، سهیلاشک گرمی است که از چشم یمن آمده استاین نه صبح است، که خورشید ز اندیشه جانبه سر راه تو با تیغ و کفن آمده استچون نباشد خط مشکین تو در گرد نهان؟که نفس سوخته از ناف ختن آمده استشور محشر ز گریبان چمن گل کرده استبلبل نغمه غریبی به چمن آمده استجامه فتح ضعیفان سپر انداختن استخصم با تیغ، عبث بر سر من آمده استگوش ارباب سخن تنگ شکر چون نشود؟طوطی خامه صائب به سخن آمده است [/align]