غزل شمارهٔ ۱۵۷ شد گرفتاری فزون در روزگار خط مراخاک دامنگیر شد آخر غبار خط مراخط آزادی طمع زان خط مشکین داشتمابجد مشق جنون شد نوبهار خط مراگوهر شهوار را گرد یتیمی کیمیاستنیست بر خاطر غبار از رهگذار خط مراآنچنان کز سرمه گیرد روشنایی دیده هامی شود آیینه روشن از غبار خط مراچون قلم از هستی من هست تا بندی به جانیست آزادی ز دام دل شکار خط مرازشت می آیم به چشم خویش از بی جوهریدر جگر روزی که نبود خارخار خط مراسر نمی پیچم ز خط، تیغم اگر بر سر نهندچون قلم تا چاک دل شد رازدار خط مرادوربینان از دعا دارند بر آمین نظردر کمند زلف دارد انتظار خط مرانیست صائب بردم جان بخش عیسی چشم منزنده می دارد نسیم مشکبار خط مرا
غزل شمارهٔ ۱۵۸ از بهار افزود شور عشق چون بلبل مراخامه مشق جنون گردید چوب گل مراصحبت طفلان بود دیوانه را باغ و بهاردامن پر سنگ باشد دامن پر گل مرابا پریشان خاطری از وسعت مشرب خوشمچشمه ها پنهان بود در موجه سنبل مرامی شوند از زودرفتن ها، گرانان خوشگوارنیست از سیل بهاران شکوه ای چون پل مراپای طاوس از پر طاوس باشد بی نصیبنیست غیر از خارخاری زان رخ گلگل مراخواب من هر چند از رطل گران سنگین ترستشیشه می، می کند بیدار از قلقل مراگل چو شبنم رو نمی پوشد ز چشم پاک منمی برد با خود به سیر گلستان بلبل مرامعنی رنگین شراب لاله رنگ من بس استنیست صائب دیده حسرت به جام مل مرا
غزل شمارهٔ ۱۵۹ می کشد هر دم ز بی تابی به جایی دل مرانیست چون ریگ روان آسایش منزل مراشهری عشقم، به سنگ کودکان خو کرده امبرنچیند دامن صحرا غبار از دل مراگر چه از آزادگانم می شمارند اهل دیدرفته است از بار دل چون سرو، پا در گل مرامی کند خون در دلم هر ساعت از چین جبینمی کشد با اره از سنگین دلی قاتل مراچون چراغ صبح دارم نقد جان در آستینمی توان کردن به دست افشاندنی بسمل مراچون حباب از روی دریا دیده من روشن استمی زند در چشم، خاک اندیشه ساحل مراناخن تدبیر چون برگ خزان بر خاک ریختوا نشد از کار دل یک عقده مشکل مرانیست چون قسمت، چه حاصل رزق اگر صد خرمن است؟باد در دست است چون غربال از حاصل مرامی دهد از سادگی اندام، آتش را به چوبآن که می خواهد به چوب گل کند عاقل مرافرصت خاریدن سر نیست در اقلیم عقلوقت ساقی خوش، که گاهی می کند غافل مراگر چه چون آیینه خاموشم ز حرف نیک و بدگرد کلفت روز و شب فرش است در منزل مراگردم اما برنمی دارم سر از پای ادببا دو صد زنجیر نتوان بست بر محمل مراهر که را باری است صائب بر دل من می نهدنیست همراهی که بردارد غمی از دل مرا
غزل شمارهٔ ۱۶۰ کی سبکباری ز همراهان کند غافل مرا؟بار هر کس بر زمین ماند، بود بر دل مراشکر قطع راه را پامال کردن مشکل استخواب کردن از مروت نیست در منزل مراشوق را عشق مجازی از زمین گیران کندنیست چون قمری نظر بر سر و پا در گل مرابی گزند دیده بد، درد و داغ عشق بودحاصلی گر بود ازین دنیای بی حاصل مرااز علایق خاطر آزادمردان فارغ استچون صنوبر نیست پروایی ز بار دل مرامی گدازد پرتو منت مرا چون ماه نوهر قدر خورشید تابان می کند کامل مرادست احسانی که شکر از سایلان دارد طمعنیست کم از کاسه دریوزه سایل مرااز خس و خاشاک گردد بیش آتش شعله ورچوب گل کی می تواند ساختن عاقل مرا؟وای بر من کز کهنسالی درین محنت سراعنکبوت رشته طول امل شد دل مرادست خواهد کرد خونم عاقبت در گردنشنیست گر در زندگانی رنگی از قاتل مراچون سپند آسوده ام صائب ز منع دور باشمی کند بی طاقتی آواره از محفل مرا
غزل شمارهٔ ۱۶۱ نیست بر ابر بهاران، دیده پر نم مراآب باریک قناعت می کند خرم مرایک سر سوزن تعلق نیست با عالم مرارشته از پا برنیارد رشته مریم مرااز شمار موج آگاهم ز روشن گوهریچون حباب از کاسه زانوست جام جم مرادامن پاک مرا چون خون نگیرد رنگ گلچشم بر خورشید تابان است چون شبنم مراسینه ای دارم ز صحرای قیامت پهن ترنیست ممکن تنگدل سازد غم عالم مرابا کمان حلقه هیهات است گردد جمع تیرراست چون گردد نفس با قامت پر خم مرا؟نیست از قانون حکمت بحث با اهل جدلورنه نتواند فلاطون، ساختن ملزم مرابا دل پر رخنه خود می کنم اظهار رازنیست غیر از چاه در روی زمین محرم مراکرد فارغبالم از شغل خطیر سلطنتچون سلیمان دیو برد از دست اگر خاتم مرانیست در دنبال چشم شور عیش تلخ راپرده داری می کند چون کعبه این زمزم مرامی زنم مهر خموشی بر دهن از آفتابتا به کی چون صبح باید داشت پاس دم مرا؟محضری حاجت ندارد پاکی دامان منبس بود رخسار شرم آلود چون مریم مراگلخن از آیینه من زنگ نتوانست بردچون تواند کرد سیر گلستان خرم مرا؟نیست یک جو خلد را در دیده من اعتبارحسن گندم گون برد از راه چون آدم مراناخن الماس باشد چرب نرمی های خصممی شود ناسور زخم از منت مرهم مراقطره ای می سازد از دریا گهر را بی نیازبا قناعت چشم احسان نیست از حاتم مرابحر بی پایان چه بال و پر گشاید در حباب؟دل نکرد از گریه خالی حلقه ماتم مرااز عزیزان جهان هر کس به دولت می رسدآشنایی می شود از آشنایان کم مراهر قدر صائب شود بنیاد نخل عمر سستریشه طول امل در دل شود محکم مرا
غزل شمارهٔ ۱۶۲ چهره شد نیلوفری از سیلی اخوان مراخوش گلی آخر شکفت از گلشن احزان مراتیغ بر فرقم زنند و گوهر از دستم برندچون صدف شد دشمن جان گوهر رخشان مرادل چو رو گرداند، بر گرداندن او مشکل استروی دل تا برنگردیده است، بر گردان مراذوق همچشمی ندارد شهرتم با آفتابگرد عالم از چه دارد چرخ سرگردان مرا؟هر که بر من پرده پوشد خویش را رسوا کندمن نه آن شمعم که بتوان داشتن پنهان مرانیستم پیراهن یوسف، چرا هر جا رومخون تهمت می چکد از گوشه دامان مرا؟نیست صائب در خرابات مغان دریا دلیتا به یک ساغر کند شرمنده احسان مرا
غزل شمارهٔ ۱۶۳ پرده ظلمت نپوشد چشم حیران مراشمع کافوری است بیداری شبستان مرابخیه انجم اگر بندد دهان صبح رامی توان کردن رفو چاک گریبان مرادیده شیران نیستان را دعای جوشن استنیست پروایی ز اشک گرم مژگان مرادامن پاکان ندارد احتیاج شستشواشک شبنم دیده شورست بستان مراهر حبابی مهره گل گردد از گرد گناهبحر رحمت از کرم شوید چو دامان مرااز سیه روزی نیم غمگین که چون موج سرابشب کند شیرازه، اوراق پریشان مراصائب از اندیشه سامان دل من فارغ استآن که سر داده است، خواهد داد سامان مرا
غزل شمارهٔ ۱۶۴ چشم بر خورشید تابان نیست ویران مراکرم شب تابی برافروزد شبستان مرادر زمین پاک من ریگ روان حرص نیستتازه می سازد رگ تاکی گلستان مراحیرت دیدار، قفل خانه چشم من استنیست امید گشایش چشم حیران مرازیر بار منت ابر بهاران نیستمزهره شیران دهد آب نیستان مرادر محیط عشق دارم چون صدف صد خانه خواهسر فرو ناید به صحرا ابر نیسان مرااز فروغ شمع ایمن سنگ اطلس پوش شدداغ نومیدی نخواهد سوختن جان مرامی رود صد جا دل از آشفتگی، زلفی کجاستتا کند شیرازه اوراق پریشان مرا؟بارها دامن ز چنگ برق بیرون کرده امخار نتواند گرفتن طرف دامان مراتاک اگر دست حمایت برنیارد ز آستینکیست کز دست فلک گیرد گریبان مرا؟تا قیامت صائب از دریوزه گردد بی نیازابر اگر در خواب بیند چشم گریان مرا
غزل شمارهٔ ۱۶۵ برگ کاهی نیست کشت نابسامان مراخوشه از اشک پشیمانی است دهقان مراهست از روز ازل با پیچ و تاب آمیزشیچون میان نازک خوبان، رگ جان مرامزرع امید من از سیر چشمی تازه روستشبنمی سیراب دارد باغ و بستان مرادیده آیینه از نقش پریشان سیر شدنیست سیری از تماشا چشم حیران مرافکر شورانگیز من دیوانگی می آوردهست زنجیر جنون شیرازه دیوان مرابر دل آزاده من فکر مهمان بار نیستاز دل خود روزی آماده است مهمان مرانامه ناشسته نتوان یافت در دیوان حشرگر بیفشارند روز حشر دامان مرانیست بی داغ جنون صائب دل غم دیده امهیچ کس بی گل ندارد یاد، بستان مرا
غزل شمارهٔ ۱۶۶ پیش تیغ و تیر ناچارست استادن مراچون علم، ناموس لشکرهاست بر گردن مراصورت حال جهان زنگی و من آیینه امجز کدورت نیست حاصل از دل روشن مراچون علم می بایدم زد غوطه در دریای تیغنیست بر تن گر چه غیر از پیرهن جوشن مرابرنمی تابد فروغ عاریت کاشانه امگل فتد از مهر و مه در دیده روزن مرافیض اشک گرم من خورشید را دارد کبابمی شود سنگ ملامت لعل در دامن مرادر بهشت افتاد، هر کس باغ خود از خانه کردسینه پر داغ دارد فارغ از گلشن مرانیستم در انجمن غافل ز استعداد جنگهست چون فانوس، جوشن زیر پیراهن مرافکر بی حاصل سرم را در گریبان غوطه دادرستمی کو تا برآرد زین چه بیژن مرا؟حاصل من برنمی آید به ارباب سؤالخوشه چین از دانه افزون است در خرمن مرابی قراری های من منزل نمی داند که چیستنیست چون ریگ روان دلگیری از رفتن مرااز سیه روزان چراغ عیش من روشن شودنیست باغ دلگشا جز گوشه گلخن مراخار دیوارم، برومندی نمی دانم که چیستجلوه خشکی است صائب روزی از گلشن مرا