غزل شمارهٔ ۱۶۷ می پرد امشب ز شادی دیده روزن مراخانه از روی که یارب می شود روشن مرا؟تا به چشمم نور وحدت سرمه بینش کشیدهر کف خاکی بود چون وادی ایمن مراکی ز پیچ و تاب می شد رشته جانم گره؟آب باریکی اگر می بود چون سوزن مراتیره روزان صیقل آیینه یکدیگرندزنگ از دل می برد خاکستر گلخن مراخوشترست از جامه پوشیده، عریان زیستنتیره می گردد نظر از بوی پیراهن مرافتح باب من بود در بستن چشم و دهانمی شود از روزن مسدود، دل روشن مراربط من چون لاله با داغ جنون امروز نیستبود دایم اخگری در زیر پیراهن مراپیش دریا نعل بی تابی مرا در آتش استخار نتواند چو سیل آویخت در دامن مرافلس من چون ماهیان محضر به خون من نوشتحلقه فتراک شد هر حلقه زین جوشن مرابی رخ او داغ در زیر سیاهی مانده ای استدیده خورشید اگر صائب شود روزن مرا
غزل شمارهٔ ۱۶۸ نیست از دشمن محابا یک سر سوزن مراکز دل سخت است در زیر قبا جوشن مراهر چه را خورشید سوزد، برنیاید دود ازونه ز بی دردی بود از آه لب بستن مرابا دل روشن، ز نور عاریت مستغنیمگل فتد از مهر و مه در دیده روزن مراداشتم چندین گل بی خار چشم از سادگیزخم خاری هم نشد روزی ازین گلشن مرادر کمین دارد پریشان خاطری جمعیتمپر برون آرد چو موران، دانه در خرمن مرابا تهیدستی درین دریای گوهر چون صدفصد یتیم از اشک افتاده است در دامن مرااز هوای تر شود آیینه ام تاریک ترهیچ باغ دلگشایی نیست چون گلخن مرااز نسیم شکر، ناف آهوی مشکین کنماز دهان شیر سازد چرخ اگر مسکن مرااز نفس هر چند چون عیسی روان بخشم به خلقآب می باید گرفت از چشمه سوزن مرااز زبان آتشینم گر چه محفل روشن استنیست چون شمع از تهیدستی دو پیراهن مراگر چه دارم تازه، روی باغ را در بر گریزنیست چون سرو از تهیدستی دو پیراهن مرا
غزل شمارهٔ ۱۶۹ مشکل است از کوی او قطع نظر کردن مراورنه آسان است از دنیا گذر کردن مرابال من در گرد سر گردیدن گل ریخته استاز مروت نیست زین گلشن به در کردن مرانیست در کالای من چون آب روشن پشت و رویچیست یارب مطلب از زیر و زبر کردن مرا؟گر چه از شیشه است نازک تر دل بی صبر منسینه پیش سنگ می باید سپر کردن مراپیش گل چاک گریبان باز کردن زود بودشرم می بایست از مژگان تر کردن مرادر شکرزاری که موران کامرانی می کنندنیست از انصاف محروم از شکر کردن مرادل چه باشد تا ز من باید به پنهانی ربود؟آخر ای بی درد، بایستی خبر کردن مرابا چنین سامان حسن ای غنچه لب انصاف نیستاز برای بوسه ای خون در جگر کردن مرامن که با یاد تو دنیا را فرامش کرده اماز مروت نیست از خاطر به در کردن مرادر بیابانی که از نقش قدم بیش است چاهبا دو چشم بسته می باید سفر کردن مرااز صدف صد پرده صائب کار من نازکترستآب تلخ و شور می باید گهر کردن مرا
غزل شمارهٔ ۱۷۰ سبز می گردد روان چون آب از ماندن مراخضر نتواند به آب زندگی راندن مرابس که دلسردم ز تار و پود هستی چون کتانمی تواند پرتو مهتاب سوزاندن مرادشمنان را دارم از تیغ تغافل سینه چاکچشم خواباندن بود شمشیر خواباندن مراشمع ماتم را خموشی به ز آب زندگی استدل نمی گردد سیاه از دامن افشاندن مراگر چه بر خورشید من آفاق تنگی می کنداز سبکروحی توان در ذره گنجاندن مراداغ دارد مشربم در خوش عنانی موج راهر نسیمی می تواند دست پیچاندن مرالنگر دریای امکان است کوه صبر منعالمی پر شور می گردد ز شوراندن مراچون زمین آرامش عالم به من پیوسته استکوهها را می کند بی سنگ، لرزاندن مراعشرت روی زمین از من بود چون صبح عیدیک جهان خوشوقت می گردد ز خنداندن مراگر چه از افسردگی ها چون چراغ کشته اممی تواند یک نگاه گرم، گیراندن مراپرتو خورشید چون خورشید باشد بی زوالآتش لعلم، میسر نیست میراندن مرادستگیری می کنم آن را که گیرد دست منچون دعا دارد اثرها زیرلب خواندن مرادر گره از نافه نتوان بست موی مشک راراز عشقم، می کند بی پرده، پوشاندن مراهر تهیدستی نیارد ماه کنعان را خریددر ترازو از گرانقدری بود ماندن مراای که چون سنگ فلاخن دورم از خود می کنیاز مروت نیست گرد سر نگرداندن مراحاصل من منحصر در ترک حاصل گشته استدامن افشانی است صائب دانه افشاندن مرا
غزل شمارهٔ ۱۷۱ یارب از دل مشرق نور هدایت کن مرااز فروغ چشم خورشید قیامت کن مراتا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مراخانه آرایی نمی آید ز من همچون حبابموج بی پروای دریای حقیقت کن مرااستخوانم سرمه شد از کوچه گردی های حرصخانه دار گوشه چشم قناعت کن مراچند باشد شمع من بازیچه باد فنا؟زنده جاوید از دست حمایت کن مرابهر تعمیر گهر گرد یتیمی لایق استاز غبار خاکساری ها عمارت کن مراخشک بر جا مانده ام چون گوهر از افسردگیآتشین رفتار چون اشک ندامت کن مراگر چه در صحبت همان در گوشه تنهائیماز فراموشان امن آباد عزلت کن مرااز خیالت در دل شبها اگر غافل شومتا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرابی طفیلی نیست مهمانخانه اهل کرمبا سیه رویی به کار اهل جنت کن مراگر ندانم قدر تلخی های شورانگیز عشقزهر در کام از شکرخند حلاوت کن مرادر خرابی هاست چون چشم بتان تعمیر منمرحمت فرما ز ویرانی عمارت کن مرا(خال عصیان برنمی تابد دل خونین منلاله بی داغ صحرای قیامت کن مرا)از فضولی های خود صائب خجالت می کشممن که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟
غزل شمارهٔ ۱۷۲ ساقی از رطل گرانسنگی سبکدل کن مراحلقه بیرون این دنیای باطل کن مراوادی سرگشتگی در من نفس نگذاشته استپای خواب آلوده دامان منزل کن مرارفته است از کار چون زلف تو دستم عمرهاستگه به دوش و گاه بر گردن حمایل کن مرادور باش من بود بس بی قراری چون سپندگر گرانجانی کنم بیرون ز محفل کن مراتیزی تیغ است بر قربانیان عید دگرچون نمی بخشی، به تیغ غمزه بسمل کن مرااز برای امتحان چندی مرا دیوانه کنگر به از مجنون نباشم باز عقل کن مرابنده را گستاخ می سازد حضور دایمیمرحمت کن، گاه گاه از خویش غافل کن مراجای من خالی است در وحشت سرای آب و گلبعد ازین صائب سراغ از گوشه دل کن مرا
غزل شمارهٔ ۱۷۳ در بهشت افکند آن رخسار گندم گون مراشست یاد کوثر از دل آن لب میگون مرااز تماشای رخش چون چشم بردارم، که هستچهره گلرنگ او گیرنده تر از خون مراخط آزادی طمع زان روی نوخط داشتمسرخط مشق جنون شد آن خط شبگون مراخشک می آید به چشم سرو چون سوهان روحریشه در دل کرد تا آن قامت موزون مرایک سیه خانه است چشم لیلی از صحرای اوسر به صحرا داده است آن کس که چون مجنون مراشیشه گو گردنکشی کن، جام گو ناساز باشکز خمار آورد بیرون آن لب میگون مراگرد کلفت گر به خاطر این چنین زور آوردمی دهد در خاک آخر غوطه چون قارون مرااز جهان آب و گل عمری است بیرون رفته امخم نمی سازد حصاری همچو افلاطون مراتنگنای شهر نتواند مرا دلتنگ داشتوسعت مشرب بود پیشانی هامون مرانیست احسان، بنده کردن مردم آزاده رابخل منعم می کند بیش از کرم ممنون مراسرمه دان دریاکشان را برنیارد از خمارشد خمار لیلی از چشم غزال افزون مراصید وحشت دیده ام صائب به تنهایی خوشممی توان کردن به رو گرداندنی ممنون مرا
غزل شمارهٔ ۱۷۴ کو می گرمی که در جوش آورد خون مرا؟چون شفق سازد فلک پرواز گلگون مرااز محک افزون شود قدر زر کامل عیارسرکشی از سنگ طفلان نیست مجنون مراپخته شد از گوشه عزلت شراب نارسمخم برون آورد از خامی فلاطون مرامعنی نازک نباشد ایمن از عین الکمالنیل چشم زخم باشد لفظ، مضمون مرابی گناهی می کشد از قاتل خود انتقامچون حنا پامال نتوان ساختن خون مراسخت تر گردد گره هرگاه صائب تر شودنیست ممکن می گشاید جان محزون مرا
غزل شمارهٔ ۱۷۵ نان به خون دل شد از تیغ زبان رنگین مراترزبانی در گلو شد گریه خونین مراداغ دارد شعله سرگرمیم خورشید رامی شود روشن چراغ کشته بر بالین مراشد دو بالا حرص دنیای من از قد دوتادر فلاخن گشت این خواب سبک، سنگین مرادشمن خونخوار از تیغ زبانم ایمن استچون گل بی خار، منتهاست بر گلچین مراحسن بی اندازه را حیرت سزاوارست و بسبس بود فهمیدگی از مستمع، تحسین مراچون سپر تا چند در میدان جانبازان عشقطعمه شمشیر سازد جبهه پرچین مرااین سر پر شور کز قسمت نصیب من شده استزود خواهد کرد با منصور، هم بالین مراشورش مجنون من از کوه غم ساکن نشدکی تواند داد سنگ کودکان تسکین مرا؟داغ نومیدی مرا از لاله زاران خوشترستچشم بر روزن بود از خانه رنگین مرازهره می بازد عقاب از خنده مستانه اممن نه آن کبکم که صید خود کند شاهین مرارزق دندان ملامت می شود صائب لبشهمچو خون مرده هر کس می کند تلقین مرا
غزل شمارهٔ ۱۷۶ خواب غفلت گر به این عنوان شود سنگین مرابالش پر می شود سنگی که شد بالین مراآهم از دل تا به لب جولان کند در لاله زاردر گلو از بس گره شد گریه خونین مرابس که ترسیده است از خواب پریشان چشم منمی گزد چون مار و عقرب بستر و بالین مرااز گرانی سنگلاخ آرد برون سیلاب راکی شود سنگ ملامت لنگر تمکین مرا؟در چمن چون از خمار باده گردم بی قرارتاک از دست نوازش می دهد تسکین مرامن که چون خورشید از خوانش به قرصی قانعممی کشد گردون چرا در خاک و خون چندین مرا؟نیست از غفلت، نپردازم اگر دل را ز زنگترسم این آیینه روشن، کند خودبین مراز آب تلخ و شور، روی خود نگرداندم ترشتا چو گوهر استخوان در بحر شد شیرین مرادرک فکر نازک من شاهد فهمیدگی استمی کند تحسین خود، هر کس کند تحسین مرادر مذاق من به است از خنده دندان نمااره گر بر سر گذارد جبهه پرچین مرامستمع را می برد صائب کلام من ز هوشکیست تا آید برون از عهده تحسین مرا؟