غزل شمارهٔ ۱۷۷ شیشه ای، می بود اگر چون شمع بر بالین مرااز خمار می نمی شد دل سیه چندین مراداغ دارد شعله سرگرمیم خورشید راپخته گردد، خشت خامی گر شود بالین مرامی کشد دست نوازش بر سر دریا ز موجآن که بر دل می نهد دست از پی تسکین مراجوش دریا بی نیاز از آتش همسایه استساده لوح آن کس که بی تابی کند تلقین مراسرمه می کردم ز برق تیشه سنگ خاره راگوشه چشمی اگر می بود از شیرین مراتا عنان نفس سرکش را به دست آورده امتوسن افلاک چون عیسی است زیر زین مرااستخوان در پیکر من توتیا خواهد شدنخواب غفلت گر به این عنوان شود سنگین مراکوهسارم، صرفه نتوان برد در افغان ز منمی کند تمکین خود، هر کس کند تمکین مراچون نباشد بلبل من چار موسم نغمه سنج؟نیست کم از شاخ گل هر مصرع رنگین مراکرد از فکر معاش آسوده ام فکر معادشد دوای صد هزاران درد، درد دین مرااز هوسناکان دنیا گر گریزم دور نیستمی فزاید خارخار از صحبت گرگین مراصائب از ناز و عتاب او ندارم شکوه ایمد احسانی است از ابروی او هر چین مرا
غزل شمارهٔ ۱۷۸ چشم شوخش می برد آرام و تسکین مرامی دهد سر در بیابان کوه تمکین مراگردش چشمی که من دیدم ازان وحشی غزالدر فلاخن می گذارد خواب سنگین مراپای گل را می گرفت از اشک خجلت در نگارباغبان می دید اگر دست نگارین مرامی شدی زنار خونین جوی شیرش بر کمربیستون گر می کشیدی ناز شیرین مرابعد مردن نیست حیرت گر ز سر گیرم حیاتگر کنند از خشت خم احباب بالین مراگر چه خون را مشک می سازم، سپهر تنگ چشمخون به منت می دهد آهوی مشکین مراکرد تحسین رسایی های فهم خویشتنآن که تحسین کرد صائب فکر رنگین مرا
غزل شمارهٔ ۱۷۹ طاق کرد از هر دو عالم طاق آن ابرو مراساخت وحشی از جهان آن نرگس جادو مراچون دهانش زود بی نام و نشان خواهم شدنگر چنین پیچد به هم فکر میان او مرااز سیاهی تازه گردد داغ آب زندگیشد خمار چشم لیلی بیش از آهو مرانیست ممکن چون صدف لب پیش نیسان واکنمگر دهد گوهر به دامن جای آب رو مراسخت می ترسم نپیوندد به دریای بقاآب باریکی که هست از زندگی در جو مرافکر رنگین با دماغ من کند کار شرابنیست از رطل گران کم کاسه زانو مراآن زمان گوی سعادت بود در چوگان منکز ترنج غبغب او بود دستنبو مرامی توانستم به بستر کرد پهلو آشناجای دل، پیکان اگر می بود در پهلو مرامی پرستی فارغ از همصحبتانم کرده استساغر می همدم و میناست همزانو مراچون شرار از سنگ دارم خانه هر جا می روممی رسد سنگ ملامت بس که از هر سو مراهمت من دست اگر از آستین بیرون کندآسمان باشد کمان حلقه بر بازو مراوحشت من رام گردیدن نمی داند که چیستخانه صیاد باشد سایه چون آهو مراخورده ام خون، کرده ام تا مشک خون خویش رادر گره چون نافه هیهات است ماند بو مرااز شکر خند سلیمان ساخت رزق مور منچون زبان آید برون از شکر گفت و گو مرا؟از زبان شکر، نعمت را تلافی می کنمآب، چون شمشیر، جوهر می شود در جو مرابود آن سرو روان در حلقه آغوش منناله قمری به دور انداخت از کوکو مراداشتم امید آزادی، ندانستم که خطبر سر آتش گذارد نعل جست و جو مراصائب از آب مروت دیده گردون تهی استچون نباشد سبزه امید بی نیرو مرا؟
غزل شمارهٔ ۱۸۰ برگ عیشی نیست چشم از نوبهار او مرابس بود چون لاله داغی یادگار او مرایک دهن خمیازه ام چون زخم، بی شمشیر اوعالم آب است تیغ آبدار او مراخط باطل می کشد بر صفحه آیینه هاگر دل روشن کند آیینه دار او مرامی کند گرد یتیمی آب گوهر را زیادنیست گردی بر دل از خط غبار او مراخون من خواهد گرفت از دامن او گرد منکرد اگر با خاک یکسان انتظار او مرامی کنم از نامه و پیغام، اظهار حیاتسخت جانی کرد آخر شرمسار او مراصائب از خشم و عتاب او ندارم شکوه ایخوشترست از صد گل بی خار، خار او مرا
غزل شمارهٔ ۱۸۱ باعث آزار شد ترک دل آزاری مراتخته مشق حوادث کرد همواری مراروز روشن می کند کار نمک در دیده امشب ز شکر خواب باشد خط بیزاری مراگر به خونم هر سر خاری کمر بندد چو تیغروی خندان می کند چون گل سپر داری مرانیستم مقبول تا مردود خاطرها شومچون یتیمان نیست بیم از خط بیزاری مراآنچه من در بیخودی و می پرستی یافتمحیف از اوقاتی که شد ضایع به هشیاری مراداشت خودداری مرا یک چند در قید فرنگبی خودی آزاد کرد از قید خودداری مراصائب از پند و نصیحت غفلت من بیش شدنیست زین خواب گران امید بیداری مرا
غزل شمارهٔ ۱۸۲ جلوه برقی است در میخانه هشیاری مرااز پی تغییر بالین است بیداری مراچون فلاخن کز وصال سنگ دست افشان شودمی دهد رطل گران از غم سبکباری مراتا نیابم در سخن میدان، نمی آیم به حرفهمچو طوطی لوح تعلیم است همواری مرانیست چون ریگ روانم در سفر واماندگیراحت منزل بود از نرم رفتاری مرابس که چون آیینه دیدم از جهان نادیدنینیست بر خاطر غبار از چرخ زنگاری مرامرد بی برگ و نوا را کاروان در کار نیستمی کند چون تیغ، عریانی سپر داری مراگوسفندی از دهان گرگ می آرد برونهر که چون یوسف کند ز اخوان خریداری مرابس که می سوزد دلش بر بی قراری های منشمع بالین می شود انگشت زنهاری مرانیست غم از تیر باران جوشن داود رامی کند عشق از غم عالم نگهداری مرانسبت من با گنه، آیینه و خاکسترستروسفیدی هاست حاصل از سیه کاری مرانیست صائب چاه و زندان بر دل من ناگوارهمچو یوسف می فزاید عزت از خواری مرا
غزل شمارهٔ ۱۸۳ تر نسازد گریه های ابر نیسانی مراجوهر دیگر بود در گوهرافشانی مراچون نباشم یک سر و گردن بلند از آفتاب؟می کند زخم تو بر گردن گریبانی مراگر نمی شد دانه خال تو خضر راه کفرسبحه می انداخت در دام مسلمانی مرادر قیامت هم نخواهم از عتابش شکوه کردزین زبان بندی که کرد آن چین پیشانی مراعشق تا دست نوازش بر سر دوشم کشیدعمر چون کاکل به سر شد در پریشانی مرااز هوا گیرد خطر را کشتی من چون حبابهر نسیمی می تواند کرد طوفانی مراظاهرم گو جلوه گاه صورت دیبا مباشبس بود آیینه سان تشریف عریانی مرا
غزل شمارهٔ ۱۸۴ نیست بر خاطر غباری از پریشانی مراجامه فتح است چون شمشیر عریانی مراگر چه از آتش زبانی شمع این نه محفلمنیست رزقی جز سرانگشت پشیمانی مراچون گهر گرد یتیمی سرنوشت من شده استنیست ممکن شستن این صندل ز پیشانی مرافارغ از آمد شد نقش بد و نیکم، که ساختخانه دربسته، چون آیینه، حیرانی مرازندگی گردید از قد دو تا پا در رکاببرد از عالم برون این اسب چوگانی مراتا سرافرازم به داغ بندگی کرده است عشقهست در زیر نگین ملک سلیمانی مرادر دبستان تأمل کرده ام روشن سوادابجد اطفال باشد خط پیشانی مرانیست احسان بنده کردن مردم آزاد رادانه چینی خوشترست از دانه افشانی مراچون صدف بر هم نمی پیچد مرا زخم زبانزیر تیغ تیز باشد گوهرافشانی مرانعل وارون است آه و گریه یعقوبیمورنه یوسف در دل تنگ است زندانی مراپنجه خونین تهمت جلوه گل می کنددر گریبان حیا از پاکدامانی مرااز خرابی های ظاهر شکوه صائب چون کنم؟مغرب گنج گهر گرداند ویرانی مرا
غزل شمارهٔ ۱۸۵ خواب غفلت شد گران از بس ز خودبینی مراسیل نتواند ز جا کندن ز سنگینی مرابود بی رنگی ز آفت جوشن داودیمتخته مشق شکستن کرد رنگینی مراتا درین گلشن پر و بالم چو طوطی سبز شدغوطه در زنگ قساوت داد خودبینی مراشد به من آب حیات از خاکساری خوشگوارکرد دلسرد این سفال از کاسه چینی مراگر شد از شیرین زبانی قسمت طوطی شکرنیست جز جوش مگس حاصل ز شیرینی مرادیگران گر انتظار روز محشر می کشندمحنت فرداست نقد از عاقبت بینی مرااز حیات رفته صائب حاصل من حسرت استنیست غیر از دست پرخاری ز گلچینی مرا
غزل شمارهٔ ۱۸۶چشم مستش از نگاهی کرد سودایی مراکشتی از یک قطره می، گردید دریایی مراچشم باز از پیش پا دیدن حجابم گشته استاز نظر بستن یکی صد گشت بینایی مرانرمتر صد پیرهن از خواب مخمل گشته استخار صحرای ملامت از سبکپایی مراخانه داری داشت بر من دستگاه عیش تنگمالک روی زمین گرداند بی جایی مراآه حسرت می کشم چون سرو بهر بندگیتا فکند آزادگی در قید رعنایی مرامحنت پیری نمی بود این قدر ناخوشگوارمحو اگر می شد ز خاطر یاد برنایی مرامرغ بی بال و پری را می کند بی آشیانهر که می آرد برون از کنج تنهایی مرابرندارم چون قلم صائب سر از پای سخنگر چه مد عمر کوته شد ز گویایی مرا