انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 2 از 718:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  715  716  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


مرد

 

غزل شمارهٔ ۷


با خودی هرگز نگردد دل ز درد و غم جدا
هر که از خود شد جدا، شد از غم عالم جدا

نان جو خور، در بهشت جاودان پاینده باش
کز بهشت از خوردن گندم شده است آدم جدا

تا ترا چون گل درین گلزار باشد خرده ای
دیده شوری بود هر قطره شبنم جدا

دور گشتن از سبکروحان بود بر دل گران
می شود سنگین چو عیسی گردد از مریم جدا

در حریم وصل، اشک شور من شیرین نشد
کعبه نتوانست کردن تلخی از زمزم جدا

چون ز صد گرداب کشتی سالم آید بر کنار؟
نیست ممکن دل شود زان طره پر خم جدا

لذت خاصی است با هر بوسه لبهای او
می شود نقش نوی هر دم از این خاتم جدا

چون دو تا شد قد، وداع روح را آماده باش
کز کسان تیر سبکرو می شود یکدم جدا

توسن عمر ترا کردند ازان صرصر خرام
تا تو کاه و دانه خود را کنی از هم جدا

تا دم رفتن سبک از جا توانی خاستن
مال را در در زندگی از خویش کن کم کم جدا

نی که جان را تازه می سازد ز قرب همنفس
قالب بی جان شود چون گردد از همدم جدا

نیک و بد را می کند صائب فلک هم امتیاز
گندم و جو را کند گر آسیا از هم جدا
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۸

گر چه باشند آن دو زلف مشکبار از هم جدا
نیستند اما به وقت گیر و دار از هم جدا

مستی و مخموری از هم گر چه دور افتاده اند
نیست در چشم تو مستی و خمار از هم جدا

لرزد از بیم جدایی استخوانم بند بند
هر کجا بینم فلک سازد دو یار از هم جدا

نشأه و می را نماید با کمال اتحاد
از نگاهی چشم شور روزگار از هم جدا

یک دل صد پاره آید عارفان را در نظر
گر چه باشد برگ برگ لاله زار از هم جدا

سر به یک جا می گذارد این دو راه مختلف
می نماید گر به صورت زلف یار از هم جدا

متحد گردند با هم، چشم چون بر هم نهند
هست اگر جان های روشن چون شرار از هم جدا

از دل روشن، علایق را شود پیوند سست
ماه می سازد کتان را پود و تار از هم جدا

چند باشیم از حجاب عشق و استغنای حسن
در ته یک پیرهن، ما و نگار از هم جدا؟

آشنایی های ظاهر، پرده بیگانگی است
آب و روغن هست در یک جویبار از هم جدا

غافلی از پشت و روی کار صائب، ور نه نیست
چون گل رعنا، خزان و نوبهار از هم جدا
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۹

می شوند از سرد مهری دوستان از هم جدا
برگها را می کند باد خزان از هم جدا

قطره شد سیلاب و واصل شد به دریای محیط
تا به کی باشید ای بی غیرتان از هم جدا

گر دو بی نسبت به هم صد سال باشند آشنا
می کند بی نسبتی در یک زمان از هم جدا

در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر
تا به هم پیوست، شد تیر و کمان از هم جدا

می پذیرد چون گلاب از کوره رنگ اتحاد
گر چه باشد برگ برگ گلستان از هم جدا

تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من
می شود نزدیک منزل کاروان از هم جدا

تا چو زنبور عسل در چشم هم شیرین شوند
به که باشد خانه های دوستان از هم جدا

در خموشی حرفهای مختلف یک نقطه اند
می کند این جمع را تیغ زبان از هم جدا

پیش ارباب بصیرت گفتگوی عشق و عقل
هست چون بیداری و خواب گران از هم جدا

گر چه در صحبت قسم ها بر سر هم می خورند
خون خود را می خورند این دوستان از هم جدا

نیست ممکن آشنایان را جدا کردن ز هم
می کند بیگانگان را آسمان از هم جدا

لفظ و معنی را به تیغ از یکدگر نتوان برید
کیست صائب تا کند جانان و جان از هم جدا؟
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۰

گر چه جان ما به ظاهر هست از جانان جدا
موج را نتوان شمرد از بحر بی پایان جدا

از جدایی، قطع پیوند خدایی مشکل است
گر شود سی پاره، از هم کی شود قرآن جدا

می شود بیگانگان را دوری ظاهر حجاب
آشنایان را نمی سازد ز هم هجران جدا

زود می پاشد ز هم جمعیت بی نسبتان
دانه را از کاه در خرمن کند دهقان جدا

دل به دشواری توان برداشت از جان عزیز
می شود یارب سخن چون از لب جانان جدا

تا تو ای سرو روان از باغ بیرون رفته ای
دست افسوسی است هر برگی درین بستان جدا

هست با هر ذره خاک من جنون کاملی
می کند هر قطره از دریای من طوفان جدا

عشق هیهات است در خلوت شود غافل ز حسن
نیست در زندان زلیخا از مه کنعان جدا

می توان از عالم افسرده، دل برداشت زود
از تنور سرد می گردد به گرمی نان جدا

کم نگردد آنچه می آید به خون دل به دست
نیست از دامان دریا پنجه مرجان جدا

قانع از روزی به تلخ و شور شو صائب که ساخت
پسته را آمیزش قند از لب خندان جدا
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۱

می رسد هر دم مرا از چرخ آزاری جدا
می خلد در دیده من هر نفس خاری جدا

از متاع عاریت بر خود دکانی چیده ام
وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا

چون گنهکاری که هر ساعت ازو عضوی برند
چرخ سنگین دل ز من هر دم کند یاری جدا

نیست ممکن جان پر افسوس من خالی شود
گر شود هر موی من آه شرر باری جدا

تا شدم بی عشق، می لرزم به جان خویشتن
هیچ بیماری نگردد از پرستاری جدا

دست من چون خار دیوارست از گل بی نصیب
ور نه دارد دامن گل هر سر خاری جدا

نه همین خورشید سرگرم است از سودای او
عشق دارد در دل هر ذره بازاری جدا

حسن سرکش، کافر از جوش هواداران شود
دارد از هر طوق قمری سرو زناری جدا

قطع امید از حیات تلخ بر من مشکل است
وای بر آن کس که گردد از شکرزاری جدا

تکیه بر پیوند جان و تن مکن صائب که چرخ
این چنین پیوندها کرده است بسیاری جدا
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۲

نیست از زخم زبان پروا دل بی تاب را
مانع از گردش نگردد خار و خس گرداب را

تیغ را نتوان برآوردن ز زخم ما به زور
از زمین تشنه بیرون شد نباشد آب را

جوهر ذاتی است مستغنی ز نور عاریت
روغنی حاجت نباشد گوهر شب تاب را

قامت خم زندگی را می کند پا در رکاب
می گذارد پل در آتش نعل این سیلاب را

می کند فکر متین کج بحث را کوته زبان
از کجی زور نهنگ آرد برون قلاب را

لب ز حرف شکوه بستن تلخ دارد کام من
وقت زخمی خوش که بیرون می دهد خوناب را

دل منه بر اختر دولت که در هر صبحدم
مشرق دیگر بود خورشید عالمتاب را

نقد خود را نسیه می سازد ز کوته دیدگی
با چراغ آن کس که جوید گوهر شب تاب را

سینه خود صائب از گرد کدورت پاک کن
صاف اگر با خویش خواهی سینه احباب را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۳

چشم روشن می دهد از کف دل بی تاب را
صفحه آیینه بال و پر شود سیماب را

از علایق نیست پروایی دل بی تاب را
هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را

عشق در کار دل سرگشته ما عاجزست
بحر نتواند گشودن عقده گرداب را

می کند هر لحظه ویران تر مرا تعمیر عقل
شور سیلاب است در ویرانه ام مهتاب را

بی خموشی نیست ممکن جان روشن یافتن
کوزه سربسته می باید شراب ناب را

زنده می سوزد برای مرده در هندوستان
دل نمی سوزد درین کشور به هم احباب را

طاعت زهاد را می بود اگر کیفیتی
مهر می زد بر دهن خمیازه محراب را

نیست دلگیر آسمان از گریه های تلخ ما
خون ناحق گل به دامن می کند قصاب را

در صفای سینه خود سعی کن تا ممکن است
صاف اگر با خویش خواهی سینه احباب را

نفس را نتوان به لاحول از سر خود دور کرد
وای بر کاشانه ای کز خود برآرد آب را

نیست درمان مردم کج بحث را جز خامشی
ماهی لب بسته خون در دل کند قلاب را

روشنم شد تنگ چشمی لازم جمعیت است
بر کف دریا چو دیدم کاسه گرداب را

چرب نرمی رتبه ای دارد که با اجرای حکم
می نماید زیردست خویش روغن آب را

تا نگردد آب دل صائب ز آه آتشین
نیست ممکن یافتن آن گوهر نایاب را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۴

ی توان در زلف او دیدن دل بی تاب را
پرده پوشی چون کند شب گوهر شب تاب را

غیرت طاق دلاویز خم ابروی او
همچو ناخن می خراشد سینه محراب را

دیده حسرت عنان عمر نتواند گرفت
هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را

چون عنانداری کنم دل را، که چشم شوخ او
شهپر پرواز می گردد دل بی تاب را

در لباس عاریت چون ابر آرامش مجو
برق زیر پوست باشد جامه سنجاب را

خاکیان را بحر رحمت می کند روشنگری
موجه دریاست صیقل، ظلمت سیلاب را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۵

نم به دل نگذاشت خونم خنجر قصاب را
جذبه من می کشد از صلب آهن آب را

ابر چشم من چنین گر گوهر افشانی کند
کاسه دریوزه دریا کند گرداب را

صبح هر روز از شفق صد کاسه خون بر سر کشد
تا در آغوش آورد خورشید عالمتاب را

می تواند از دویدن سیل را مانع شدن
می کند هر کس عنانداری دل بی تاب را

نشأه صرف از می ممزوج می باشد بیشتر
آب در شیر از می روشن مکن مهتاب را

از گرانجانی شود در هر قدم سنگ نشان
گر نیندازد به منزل راه پیما خواب را

پیش راه شکوفه خونین نگیرد خامشی
بخیه نتواند عنانداری کند خوناب را

می دهد اشک ندامت عاجزان را شستشو
بحر روشن می کند آیینه سیلاب را

خط بر آن لبهای میگون تنگ می گیرد عبث
نیست حاجت صاف گرداندن شراب ناب را

در حریم وصل از عاشق اثر جستن خطاست
نیست ممکن خودنمایی در حرم محراب را

می کند بر خود فضای خلد را زندان تنگ
هر که در مستی رعایت می کند آداب را

از کجی گردند خلق از صید مطلب کامیاب
راستی خالی ز بحر آرد برون قلاب را

نیست کار ساده لوحان راز پنهان داشتن
صفحه آیینه بال و پر شود سیماب را

چشم عبرت باز کن، گردید چون مویت سفید
مگذران در خواب غفلت این شب مهتاب را

کشتی خود را سبک گردان درین دریا که نیست
بهتر از کام نهنگان مصرفی اسباب را

تیغ او را در نظر دارند دایم کشتگان
تشنگان در خواب می بینند صائب آب را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۶

غوطه در دریا دهد آتش عنانی آب را
رزق خاک مرده می سازد گرانی آب را

زنگ بندد تیغ چون بسیار ماند در نیام
مانع است از سبز گردیدن روانی آب را

سرعت سیلاب می گردد ز سنگینی زیاد
مانع از رفتن نمی گردد گرانی آب را

صاف کن دل را که بر خار و گل این بوستان
حکم جاری باشد از روشن روانی آب را

چرب نرمی پیشه خود کن که بر روی زمین
سبز می گردد سخن از ترزبانی آب را

از شکایت نیست گر آهی کشم در زیر تیغ
گرد می خیزد به هر جا می فشانی آب را

تیره بختی نیل چشم زخم جان روشن است
در سیاهی بیش باشد زندگانی آب را

چشم دلسوزی مدار از همرهان روز سیاه
کز سکندر خضر می نوشد نهانی آب را

خاکساران فیض بیش از آب رحمت می برند
در زمین پست باشد خوش عنانی آب را

نشأه حسن این قدر سرشار هم می بوده است؟
می شود صهبا، به لب تا می رسانی آب را

سختی ایام کرد از کاهلی جان را خلاص
سنگلاخ آورد بیرون از گرانی آب را

خامشان را می شود از غیب پیدا ترجمان
می شود ماهی زبان از بی زبانی آب را

می پرستی می رساند خانه تن را به آب
در عمارت ره مده تا می توانی آب را

می کند کثرت جهان در چشم روشندل سیاه
تیره می سازد هجوم کاروانی آب را

دست نتوان شست صائب زود از روشندلان
در گره بندد گهر از قدردانی آب را
     
  
صفحه  صفحه 2 از 718:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  715  716  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA