غزل شمارهٔ ۷ با خودی هرگز نگردد دل ز درد و غم جداهر که از خود شد جدا، شد از غم عالم جدانان جو خور، در بهشت جاودان پاینده باشکز بهشت از خوردن گندم شده است آدم جداتا ترا چون گل درین گلزار باشد خرده ایدیده شوری بود هر قطره شبنم جدادور گشتن از سبکروحان بود بر دل گرانمی شود سنگین چو عیسی گردد از مریم جدادر حریم وصل، اشک شور من شیرین نشدکعبه نتوانست کردن تلخی از زمزم جداچون ز صد گرداب کشتی سالم آید بر کنار؟نیست ممکن دل شود زان طره پر خم جدالذت خاصی است با هر بوسه لبهای اومی شود نقش نوی هر دم از این خاتم جداچون دو تا شد قد، وداع روح را آماده باشکز کسان تیر سبکرو می شود یکدم جداتوسن عمر ترا کردند ازان صرصر خرامتا تو کاه و دانه خود را کنی از هم جداتا دم رفتن سبک از جا توانی خاستنمال را در در زندگی از خویش کن کم کم جدانی که جان را تازه می سازد ز قرب همنفسقالب بی جان شود چون گردد از همدم جدانیک و بد را می کند صائب فلک هم امتیازگندم و جو را کند گر آسیا از هم جدا
غزل شمارهٔ ۸ گر چه باشند آن دو زلف مشکبار از هم جدانیستند اما به وقت گیر و دار از هم جدامستی و مخموری از هم گر چه دور افتاده اندنیست در چشم تو مستی و خمار از هم جدالرزد از بیم جدایی استخوانم بند بندهر کجا بینم فلک سازد دو یار از هم جدانشأه و می را نماید با کمال اتحاداز نگاهی چشم شور روزگار از هم جدایک دل صد پاره آید عارفان را در نظرگر چه باشد برگ برگ لاله زار از هم جداسر به یک جا می گذارد این دو راه مختلفمی نماید گر به صورت زلف یار از هم جدامتحد گردند با هم، چشم چون بر هم نهندهست اگر جان های روشن چون شرار از هم جدااز دل روشن، علایق را شود پیوند سستماه می سازد کتان را پود و تار از هم جداچند باشیم از حجاب عشق و استغنای حسندر ته یک پیرهن، ما و نگار از هم جدا؟آشنایی های ظاهر، پرده بیگانگی استآب و روغن هست در یک جویبار از هم جداغافلی از پشت و روی کار صائب، ور نه نیستچون گل رعنا، خزان و نوبهار از هم جدا
غزل شمارهٔ ۹ می شوند از سرد مهری دوستان از هم جدابرگها را می کند باد خزان از هم جداقطره شد سیلاب و واصل شد به دریای محیطتا به کی باشید ای بی غیرتان از هم جداگر دو بی نسبت به هم صد سال باشند آشنامی کند بی نسبتی در یک زمان از هم جدادر نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگرتا به هم پیوست، شد تیر و کمان از هم جدامی پذیرد چون گلاب از کوره رنگ اتحادگر چه باشد برگ برگ گلستان از هم جداتا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش منمی شود نزدیک منزل کاروان از هم جداتا چو زنبور عسل در چشم هم شیرین شوندبه که باشد خانه های دوستان از هم جدادر خموشی حرفهای مختلف یک نقطه اندمی کند این جمع را تیغ زبان از هم جداپیش ارباب بصیرت گفتگوی عشق و عقلهست چون بیداری و خواب گران از هم جداگر چه در صحبت قسم ها بر سر هم می خورندخون خود را می خورند این دوستان از هم جدانیست ممکن آشنایان را جدا کردن ز هممی کند بیگانگان را آسمان از هم جدالفظ و معنی را به تیغ از یکدگر نتوان بریدکیست صائب تا کند جانان و جان از هم جدا؟
غزل شمارهٔ ۱۰ گر چه جان ما به ظاهر هست از جانان جداموج را نتوان شمرد از بحر بی پایان جدااز جدایی، قطع پیوند خدایی مشکل استگر شود سی پاره، از هم کی شود قرآن جدامی شود بیگانگان را دوری ظاهر حجابآشنایان را نمی سازد ز هم هجران جدازود می پاشد ز هم جمعیت بی نسبتاندانه را از کاه در خرمن کند دهقان جدادل به دشواری توان برداشت از جان عزیزمی شود یارب سخن چون از لب جانان جداتا تو ای سرو روان از باغ بیرون رفته ایدست افسوسی است هر برگی درین بستان جداهست با هر ذره خاک من جنون کاملیمی کند هر قطره از دریای من طوفان جداعشق هیهات است در خلوت شود غافل ز حسننیست در زندان زلیخا از مه کنعان جدامی توان از عالم افسرده، دل برداشت زوداز تنور سرد می گردد به گرمی نان جداکم نگردد آنچه می آید به خون دل به دستنیست از دامان دریا پنجه مرجان جداقانع از روزی به تلخ و شور شو صائب که ساختپسته را آمیزش قند از لب خندان جدا
غزل شمارهٔ ۱۱ می رسد هر دم مرا از چرخ آزاری جدامی خلد در دیده من هر نفس خاری جدااز متاع عاریت بر خود دکانی چیده اموام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جداچون گنهکاری که هر ساعت ازو عضوی برندچرخ سنگین دل ز من هر دم کند یاری جدانیست ممکن جان پر افسوس من خالی شودگر شود هر موی من آه شرر باری جداتا شدم بی عشق، می لرزم به جان خویشتنهیچ بیماری نگردد از پرستاری جدادست من چون خار دیوارست از گل بی نصیبور نه دارد دامن گل هر سر خاری جدانه همین خورشید سرگرم است از سودای اوعشق دارد در دل هر ذره بازاری جداحسن سرکش، کافر از جوش هواداران شوددارد از هر طوق قمری سرو زناری جداقطع امید از حیات تلخ بر من مشکل استوای بر آن کس که گردد از شکرزاری جداتکیه بر پیوند جان و تن مکن صائب که چرخاین چنین پیوندها کرده است بسیاری جدا
غزل شمارهٔ ۱۲ نیست از زخم زبان پروا دل بی تاب رامانع از گردش نگردد خار و خس گرداب راتیغ را نتوان برآوردن ز زخم ما به زوراز زمین تشنه بیرون شد نباشد آب راجوهر ذاتی است مستغنی ز نور عاریتروغنی حاجت نباشد گوهر شب تاب راقامت خم زندگی را می کند پا در رکابمی گذارد پل در آتش نعل این سیلاب رامی کند فکر متین کج بحث را کوته زباناز کجی زور نهنگ آرد برون قلاب رالب ز حرف شکوه بستن تلخ دارد کام منوقت زخمی خوش که بیرون می دهد خوناب رادل منه بر اختر دولت که در هر صبحدممشرق دیگر بود خورشید عالمتاب رانقد خود را نسیه می سازد ز کوته دیدگیبا چراغ آن کس که جوید گوهر شب تاب راسینه خود صائب از گرد کدورت پاک کنصاف اگر با خویش خواهی سینه احباب را
غزل شمارهٔ ۱۳ چشم روشن می دهد از کف دل بی تاب راصفحه آیینه بال و پر شود سیماب رااز علایق نیست پروایی دل بی تاب راهیچ دامی مانع از جولان نگردد آب راعشق در کار دل سرگشته ما عاجزستبحر نتواند گشودن عقده گرداب رامی کند هر لحظه ویران تر مرا تعمیر عقلشور سیلاب است در ویرانه ام مهتاب رابی خموشی نیست ممکن جان روشن یافتنکوزه سربسته می باید شراب ناب رازنده می سوزد برای مرده در هندوستاندل نمی سوزد درین کشور به هم احباب راطاعت زهاد را می بود اگر کیفیتیمهر می زد بر دهن خمیازه محراب رانیست دلگیر آسمان از گریه های تلخ ماخون ناحق گل به دامن می کند قصاب رادر صفای سینه خود سعی کن تا ممکن استصاف اگر با خویش خواهی سینه احباب رانفس را نتوان به لاحول از سر خود دور کردوای بر کاشانه ای کز خود برآرد آب رانیست درمان مردم کج بحث را جز خامشیماهی لب بسته خون در دل کند قلاب راروشنم شد تنگ چشمی لازم جمعیت استبر کف دریا چو دیدم کاسه گرداب راچرب نرمی رتبه ای دارد که با اجرای حکممی نماید زیردست خویش روغن آب راتا نگردد آب دل صائب ز آه آتشیننیست ممکن یافتن آن گوهر نایاب را
غزل شمارهٔ ۱۴ ی توان در زلف او دیدن دل بی تاب راپرده پوشی چون کند شب گوهر شب تاب راغیرت طاق دلاویز خم ابروی اوهمچو ناخن می خراشد سینه محراب رادیده حسرت عنان عمر نتواند گرفتهیچ دامی مانع از جولان نگردد آب راچون عنانداری کنم دل را، که چشم شوخ اوشهپر پرواز می گردد دل بی تاب رادر لباس عاریت چون ابر آرامش مجوبرق زیر پوست باشد جامه سنجاب راخاکیان را بحر رحمت می کند روشنگریموجه دریاست صیقل، ظلمت سیلاب را
غزل شمارهٔ ۱۵ نم به دل نگذاشت خونم خنجر قصاب راجذبه من می کشد از صلب آهن آب راابر چشم من چنین گر گوهر افشانی کندکاسه دریوزه دریا کند گرداب راصبح هر روز از شفق صد کاسه خون بر سر کشدتا در آغوش آورد خورشید عالمتاب رامی تواند از دویدن سیل را مانع شدنمی کند هر کس عنانداری دل بی تاب رانشأه صرف از می ممزوج می باشد بیشترآب در شیر از می روشن مکن مهتاب رااز گرانجانی شود در هر قدم سنگ نشانگر نیندازد به منزل راه پیما خواب راپیش راه شکوفه خونین نگیرد خامشیبخیه نتواند عنانداری کند خوناب رامی دهد اشک ندامت عاجزان را شستشوبحر روشن می کند آیینه سیلاب راخط بر آن لبهای میگون تنگ می گیرد عبثنیست حاجت صاف گرداندن شراب ناب رادر حریم وصل از عاشق اثر جستن خطاستنیست ممکن خودنمایی در حرم محراب رامی کند بر خود فضای خلد را زندان تنگهر که در مستی رعایت می کند آداب رااز کجی گردند خلق از صید مطلب کامیابراستی خالی ز بحر آرد برون قلاب رانیست کار ساده لوحان راز پنهان داشتنصفحه آیینه بال و پر شود سیماب راچشم عبرت باز کن، گردید چون مویت سفیدمگذران در خواب غفلت این شب مهتاب راکشتی خود را سبک گردان درین دریا که نیستبهتر از کام نهنگان مصرفی اسباب راتیغ او را در نظر دارند دایم کشتگانتشنگان در خواب می بینند صائب آب را
غزل شمارهٔ ۱۶ غوطه در دریا دهد آتش عنانی آب رارزق خاک مرده می سازد گرانی آب رازنگ بندد تیغ چون بسیار ماند در نیاممانع است از سبز گردیدن روانی آب راسرعت سیلاب می گردد ز سنگینی زیادمانع از رفتن نمی گردد گرانی آب راصاف کن دل را که بر خار و گل این بوستانحکم جاری باشد از روشن روانی آب راچرب نرمی پیشه خود کن که بر روی زمینسبز می گردد سخن از ترزبانی آب رااز شکایت نیست گر آهی کشم در زیر تیغگرد می خیزد به هر جا می فشانی آب راتیره بختی نیل چشم زخم جان روشن استدر سیاهی بیش باشد زندگانی آب راچشم دلسوزی مدار از همرهان روز سیاهکز سکندر خضر می نوشد نهانی آب راخاکساران فیض بیش از آب رحمت می برنددر زمین پست باشد خوش عنانی آب رانشأه حسن این قدر سرشار هم می بوده است؟می شود صهبا، به لب تا می رسانی آب راسختی ایام کرد از کاهلی جان را خلاصسنگلاخ آورد بیرون از گرانی آب راخامشان را می شود از غیب پیدا ترجمانمی شود ماهی زبان از بی زبانی آب رامی پرستی می رساند خانه تن را به آبدر عمارت ره مده تا می توانی آب رامی کند کثرت جهان در چشم روشندل سیاهتیره می سازد هجوم کاروانی آب رادست نتوان شست صائب زود از روشندلاندر گره بندد گهر از قدردانی آب را