غزل شمارهٔ ۱۹۷گو نباشد شمع بر خاک این به خون آغشته رانور می بارد ز سیما این چراغ کشته راساده لوحان جنون از بیم محشر فارغندبیم رسوایی نباشد نامه ننوشته رانیست در دل خاکساران را تماشایی که نیستآسمان در زیر پا افتاده است این پشته راتار و پود عالم امکان بود موج سرابهمچو سوزن جا به چشم خود مده این رشته راناامیدی از غم عالم دل ما را خریداز غبار اندیشه نبود چشم بر هم هشته راتشنه برمی گشت از سرچشمه آب حیاتخضر اگر می دید آن تیغ به خون آغشته رانیست جز اشک ندامت خوشه ای در آستیندانه در رهگذار کاروانی کشته راصحبت افسرده را نادیدن از دیدن به استشکوه از دامن نباشد شمع ماتم کشته راجمع کردن خویش را در عهد پیری مشکل استپیش ره نتوان گرفتن لشکر برگشته راحاصل پهلوی چرب این خسیسان کاهش استمی خورد گوهر به چشم تنگ آخر رشته رابر سر ریگ روان باشد اساس زندگیمی کند موج سراب این خانه یک خشته رانیست بی خون شفق نان فلک چون آفتابخاک خور صائب، مخور این قرص خون آغشته را
غزل شمارهٔ ۱۹۸از مروت نیست چیدن غنچه نشکفته راچون صدف کن پرده داری گوهر ناسفته راسینه اهل تعلق شاهراه تفرقه استمیهمان باشد کثافت، خانه نارفته رادر دل تنگ است فتح الباب ها عشاق راخنده ها در پرده باشد غنچه نشکفته رادیده بیدار نگذارد اگر پایی به پیشقطع کردن سخت دشوارست راه خفته راخودسران سررشته پرواز را گم می کنندسر مده در صید دل ها کاکل آشفته راپاک چون گردند دل ها، فیض نازل می شودمی رسد از غیب مهمان، خانه های رفته رابا سیه بختی شود آسان ره دور عدممی توان طی کرد در شب زود راه خفته راخامشی را رتبه بالا(تر) بود صائب ز نطققدر و قیمت بیش باشد گوهر ناسفته را
غزل شمارهٔ ۱۹۹بال و پر شد شوق من سنگ نشان خفته رامن به راه انداختم این کاروان خفته رامرگ بر ارباب غفلت تلخ تر از زندگی استگرگ می آید به خواب اکثر شبان خفته رانقد انفاس گرامی رفت از غفلت به بادراهزن از خویش باشد کاروان خفته رامهر بر لب زن که می ریزد نمک در چشم خوابخنده بی شرمی گلها خزان خفته راشد ره خوابیده بیدار و همان آسوده اندبرده گویا خواب مرگ این همرهان خفته رااز نصیحت غافلان را بی خودی گردد زیادطبل رحلت می شود افسانه جان خفته رازود گردد چهره بی شرم پامال نگاهمی رود گلشن به غارت باغبان خفته رااز فسون عقل می گردد گرانجانی زیادخارخار عشق می باید روان خفته راعالم از افسردگان یک چشم خواب آلود شدکو قیامت تا برانگیزد جهان خفته را؟جان قدسی را به نور عشق صائب زنده دارشمع می باید به بالین میهمان خفته را
غزل شمارهٔ ۲۰۰جا به عرش دوش خود دادم سبوی باده رافرش کردم در ره می دامن سجاده راچون سبو تا هست نم از زندگی در پیکرتدستگیری کن می آشامان عاشق باده رااین سخن را سرو می گوید به آواز بلندجامه از پیکر بروید مردم آزاده راروز و شب از صافی خاطر کدورت می کشمما چه می کردیم چون آیینه لوح ساده را؟نقطه قاف قناعت دانه من گشته استبال عنقا بادزن زیبد من افتاده رازهد و مستی را به هم پیوند جانی داده امبسته ام بر دامن خم دامن سجاده راصائب آن ابرو کمان رو بر هدف افکند تیردیگر از بهر چه داری سینه بگشاده را؟
غزل شمارهٔ ۲۰۱نیست یک جو غم ز بی برگی دل آزاده راتخم خال عیب باشد این زمین ساده راعشرت روی زمین در خاکساری بسته استبیم افتادن نمی باشد ز پا افتاده رابر سر گفتار، دل را خامشی می آوردجوش مستی در خم سربسته باشد باده راهر که پامال حوادث شد به منزل می رسداز رسیدن پیچ و خم مانع نگردد جاده رااز نظر افتادن اغیار، عین رحمت استشکوه بی موقع بود عضو به جا افتاده رامی کند قرب خسیسان پاک گوهر را خسیسمی پرد بهر پر کاهی نظر بیجاده راچون کف بی مغز باشد پیش دریا دل، سبکزاهد اندازد به روی آب اگر سجاده رانیست صائب قسمت منعم به جز حسرت ز مالاشتها در غیب باشد نعمت آماده را
غزل شمارهٔ ۲۰۲دل شود شاد از شکست آرزو آزاده رااین سبو از خود برآرد در شکستن باده راروی شرم آلود گل را باغبان در کار نیستحاجب و دربان نمی باید در نگشاده راکاروان شوق را درد طلب رهبر بس استراه پیمای جنون زنار داند جاده رادر دل روشن ندارد ره تمنای بهشتنقش یوسف می کند مغشوش لوح ساده رابا حضور دل هوای خلد کافر نعمتی استچند خواهی نسیه کرد این نعمت آماده را؟نیست محو یار را اندیشه از زهر فناتلخی مرگ است شکر، مور شهد افتاده راسرو از فکر لباس عاریت آسوده استجامه از پیکر بروید مردم آزاده رازان جهان قانع به دنیا گشت حرص زردروبرگ کاهی می دهد تسکین، دل بیجاده رانیست خالص طاعت حق تا نگردد کشته نفسمی کند این خون نمازی دامن سجاده راتا به روی پرده سوز یار چشم افکنده استنیست پروای دو عالم صائب آزاده را
غزل شمارهٔ ۲۰۳عمر در تلخی سرآید در شراب افتاده راساحل از موج خطر باشد در آب افتاده رادارد از حکم روان ما را قضا در پیچ و تاباختیاری نیست خاشاک در آب افتاده رادل به دریا کن که در مهد صدف بحر کرمساخت گوهر قطره چشم سحاب افتاده راساحلی جز دست شستن نیست از جان چون حباباز تهی مغزی به دریای شراب افتاده رادر نظر بستن بود، دارالامانی گر بودسالک در عالم پر انقلاب افتاده رانیست غیر از عقده تبخال دیگر دانه ایتشنه در دام امواج سراب افتاده رانعمت دنیا نصیب دل سیاهان می شودجغد دارد زیر پر گنج خراب افتاده راچون نگردد عمر کوته، گر چه جاویدان بودرشته در قبضه صد پیچ و تاب افتاده را؟پیش هر موجی سپر انداختن لازم بوددر محیط آفرینش چون حباب افتاده رااختیاری نیست در سیر و سکون خویشتنسایه در پیش پای آفتاب افتاده راچون نپاشد تار و پود جسم را از یکدگر؟چون کتان در دست و پای ماهتاب افتاده راکی خبر از ناله شبخیز مظلومان بود؟در دل شب، مست در آغوش خواب افتاده راعزت از افتادگی خیزد که باشد در کنارجای از افتادگی، حرف کتاب افتاده رابرنمی آید نفس نشمرده صائب از جگردر غم و اندیشه روز حساب افتاده را
غزل شمارهٔ ۲۰۴پوست زندان است بر تن زاهد افسرده راحاجت زندان دیگر نیست خون مرده رابر جراحت بخیه نتواند ره خوناب بستسود ندهد مهر خاموشی دل آزرده راخضر در سرچشمه تیغش نمازی می کندعمر اگر باشد، دهان آب حیوان خورده رانقد جان را چون شرر بر آتشین رویی فشاندر گره تا کی توان چون غنچه بست این خرده را؟آب را استادگی آیینه روشن کندصاف می سازد تحمل، طبع بر هم خورده رامی کند باد مخالف شور دریا را زیادکی نصیحت می دهد تسکین، دل آزرده را؟هر چه رفت از کف، به دست آوردن او مشکل استچون کند گردآوری گل، بوی غارت برده را؟این جواب آن که وقتی حالتی فرموده استاز نصیحت می دهم تسکین، دل آزرده را
غزل شمارهٔ ۲۰۵می کنم از سینه بیرون این دل افسرده رابشنوم تا چند بوی این چراغ مرده را؟شب چو خون مرده و سنگ مزارش خواب توستزنده گردان از عبادت این زمین مرده راای گل بی درد، پر زر کن دهان بلبلاندر گره چون غنچه خواهی بست چند این خرده را؟زنگ هیهات است از پیکان زداید خون گرمباده چون آرد به حال خود دل افسرده را؟از ترشرویان شود ماتم سرا دارالسرورره مده رضوان به جنت زاهد دلمرده راباعث آرامش دل گشت صائب خط یارتوتیای چشم باشد خاک، طوفان برده را
غزل شمارهٔ ۲۰۶دل سیه سازد در و دیوار، سودا کرده راشهر زندان است روی دل به صحرا کرده راکوس رحلت نغمه داود می آید به گوشپیشتر از کوچ، زاد ره مهیا کرده راشهپر پرواز چشم است از تمناهای خامچشم قربانی است دل ترک تمنا کرده راقطره گردد گوهر غلطان در آغوش صدفدل تپد در سینه دایم سیر دریا کرده رالب به روشن گوهران وا کن که ابر نوبهارمهر گوهر می زند بر لب، دهن وا کرده راپرده ناموس از زخم زبان لرزد به خودهیچ پروا از ملامت نیست رسوا کرده رااز دل تارست در چشم تو دنیا بی صفایوسفستان است عالم دل مصفا کرده راچشم پوشیدن بود مشاطه رخسار زشتجنت نقدست دنیا، رو به عقبی کرده راابر نیسان از صدف احسان نمی دارد دریغمخزن گوهر شود دل دست بالا کرده راشبنم گلزار جنت در نمی آید به چشمگریه همچون شمع در دامان شب ها کرده راگل به شبنم روی خود را پاک نتوانست کردچهره خونین است دایم خنده بی جا کرده رااز سواد شهر بر مجنون شود عالم سیاهخانه گور تنگ باشد سیر صحرا کرده رازندگی بر من شد از تیغ شهادت ناگوارمی شود باطل تیمم آب پیدا کرده راعالم پر شور صائب وحشت آبادی بودسیر کوه قاف عزلت همچو عنقا کرده را