انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 21 از 718:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۹۷

گو نباشد شمع بر خاک این به خون آغشته را
نور می بارد ز سیما این چراغ کشته را

ساده لوحان جنون از بیم محشر فارغند
بیم رسوایی نباشد نامه ننوشته را

نیست در دل خاکساران را تماشایی که نیست
آسمان در زیر پا افتاده است این پشته را

تار و پود عالم امکان بود موج سراب
همچو سوزن جا به چشم خود مده این رشته را

ناامیدی از غم عالم دل ما را خرید
از غبار اندیشه نبود چشم بر هم هشته را

تشنه برمی گشت از سرچشمه آب حیات
خضر اگر می دید آن تیغ به خون آغشته را

نیست جز اشک ندامت خوشه ای در آستین
دانه در رهگذار کاروانی کشته را

صحبت افسرده را نادیدن از دیدن به است
شکوه از دامن نباشد شمع ماتم کشته را

جمع کردن خویش را در عهد پیری مشکل است
پیش ره نتوان گرفتن لشکر برگشته را

حاصل پهلوی چرب این خسیسان کاهش است
می خورد گوهر به چشم تنگ آخر رشته را

بر سر ریگ روان باشد اساس زندگی
می کند موج سراب این خانه یک خشته را

نیست بی خون شفق نان فلک چون آفتاب
خاک خور صائب، مخور این قرص خون آغشته را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۹۸

از مروت نیست چیدن غنچه نشکفته را
چون صدف کن پرده داری گوهر ناسفته را

سینه اهل تعلق شاهراه تفرقه است
میهمان باشد کثافت، خانه نارفته را

در دل تنگ است فتح الباب ها عشاق را
خنده ها در پرده باشد غنچه نشکفته را

دیده بیدار نگذارد اگر پایی به پیش
قطع کردن سخت دشوارست راه خفته را

خودسران سررشته پرواز را گم می کنند
سر مده در صید دل ها کاکل آشفته را

پاک چون گردند دل ها، فیض نازل می شود
می رسد از غیب مهمان، خانه های رفته را

با سیه بختی شود آسان ره دور عدم
می توان طی کرد در شب زود راه خفته را

خامشی را رتبه بالا(تر) بود صائب ز نطق
قدر و قیمت بیش باشد گوهر ناسفته را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۹۹

بال و پر شد شوق من سنگ نشان خفته را
من به راه انداختم این کاروان خفته را

مرگ بر ارباب غفلت تلخ تر از زندگی است
گرگ می آید به خواب اکثر شبان خفته را

نقد انفاس گرامی رفت از غفلت به باد
راهزن از خویش باشد کاروان خفته را

مهر بر لب زن که می ریزد نمک در چشم خواب
خنده بی شرمی گلها خزان خفته را

شد ره خوابیده بیدار و همان آسوده اند
برده گویا خواب مرگ این همرهان خفته را

از نصیحت غافلان را بی خودی گردد زیاد
طبل رحلت می شود افسانه جان خفته را

زود گردد چهره بی شرم پامال نگاه
می رود گلشن به غارت باغبان خفته را

از فسون عقل می گردد گرانجانی زیاد
خارخار عشق می باید روان خفته را

عالم از افسردگان یک چشم خواب آلود شد
کو قیامت تا برانگیزد جهان خفته را؟

جان قدسی را به نور عشق صائب زنده دار
شمع می باید به بالین میهمان خفته را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۰


جا به عرش دوش خود دادم سبوی باده را
فرش کردم در ره می دامن سجاده را

چون سبو تا هست نم از زندگی در پیکرت
دستگیری کن می آشامان عاشق باده را

این سخن را سرو می گوید به آواز بلند
جامه از پیکر بروید مردم آزاده را

روز و شب از صافی خاطر کدورت می کشم
ما چه می کردیم چون آیینه لوح ساده را؟

نقطه قاف قناعت دانه من گشته است
بال عنقا بادزن زیبد من افتاده را

زهد و مستی را به هم پیوند جانی داده ام
بسته ام بر دامن خم دامن سجاده را

صائب آن ابرو کمان رو بر هدف افکند تیر
دیگر از بهر چه داری سینه بگشاده را؟
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۱


نیست یک جو غم ز بی برگی دل آزاده را
تخم خال عیب باشد این زمین ساده را

عشرت روی زمین در خاکساری بسته است
بیم افتادن نمی باشد ز پا افتاده را

بر سر گفتار، دل را خامشی می آورد
جوش مستی در خم سربسته باشد باده را

هر که پامال حوادث شد به منزل می رسد
از رسیدن پیچ و خم مانع نگردد جاده را

از نظر افتادن اغیار، عین رحمت است
شکوه بی موقع بود عضو به جا افتاده را

می کند قرب خسیسان پاک گوهر را خسیس
می پرد بهر پر کاهی نظر بیجاده را

چون کف بی مغز باشد پیش دریا دل، سبک
زاهد اندازد به روی آب اگر سجاده را

نیست صائب قسمت منعم به جز حسرت ز مال
اشتها در غیب باشد نعمت آماده را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۲


دل شود شاد از شکست آرزو آزاده را
این سبو از خود برآرد در شکستن باده را

روی شرم آلود گل را باغبان در کار نیست
حاجب و دربان نمی باید در نگشاده را

کاروان شوق را درد طلب رهبر بس است
راه پیمای جنون زنار داند جاده را

در دل روشن ندارد ره تمنای بهشت
نقش یوسف می کند مغشوش لوح ساده را

با حضور دل هوای خلد کافر نعمتی است
چند خواهی نسیه کرد این نعمت آماده را؟

نیست محو یار را اندیشه از زهر فنا
تلخی مرگ است شکر، مور شهد افتاده را

سرو از فکر لباس عاریت آسوده است
جامه از پیکر بروید مردم آزاده را

زان جهان قانع به دنیا گشت حرص زردرو
برگ کاهی می دهد تسکین، دل بیجاده را

نیست خالص طاعت حق تا نگردد کشته نفس
می کند این خون نمازی دامن سجاده را

تا به روی پرده سوز یار چشم افکنده است
نیست پروای دو عالم صائب آزاده را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۳


عمر در تلخی سرآید در شراب افتاده را
ساحل از موج خطر باشد در آب افتاده را

دارد از حکم روان ما را قضا در پیچ و تاب
اختیاری نیست خاشاک در آب افتاده را

دل به دریا کن که در مهد صدف بحر کرم
ساخت گوهر قطره چشم سحاب افتاده را

ساحلی جز دست شستن نیست از جان چون حباب
از تهی مغزی به دریای شراب افتاده را

در نظر بستن بود، دارالامانی گر بود
سالک در عالم پر انقلاب افتاده را

نیست غیر از عقده تبخال دیگر دانه ای
تشنه در دام امواج سراب افتاده را

نعمت دنیا نصیب دل سیاهان می شود
جغد دارد زیر پر گنج خراب افتاده را

چون نگردد عمر کوته، گر چه جاویدان بود
رشته در قبضه صد پیچ و تاب افتاده را؟

پیش هر موجی سپر انداختن لازم بود
در محیط آفرینش چون حباب افتاده را

اختیاری نیست در سیر و سکون خویشتن
سایه در پیش پای آفتاب افتاده را

چون نپاشد تار و پود جسم را از یکدگر؟
چون کتان در دست و پای ماهتاب افتاده را

کی خبر از ناله شبخیز مظلومان بود؟
در دل شب، مست در آغوش خواب افتاده را

عزت از افتادگی خیزد که باشد در کنار
جای از افتادگی، حرف کتاب افتاده را

برنمی آید نفس نشمرده صائب از جگر
در غم و اندیشه روز حساب افتاده را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۴


پوست زندان است بر تن زاهد افسرده را
حاجت زندان دیگر نیست خون مرده را

بر جراحت بخیه نتواند ره خوناب بست
سود ندهد مهر خاموشی دل آزرده را

خضر در سرچشمه تیغش نمازی می کند
عمر اگر باشد، دهان آب حیوان خورده را

نقد جان را چون شرر بر آتشین رویی فشان
در گره تا کی توان چون غنچه بست این خرده را؟

آب را استادگی آیینه روشن کند
صاف می سازد تحمل، طبع بر هم خورده را

می کند باد مخالف شور دریا را زیاد
کی نصیحت می دهد تسکین، دل آزرده را؟

هر چه رفت از کف، به دست آوردن او مشکل است
چون کند گردآوری گل، بوی غارت برده را؟

این جواب آن که وقتی حالتی فرموده است
از نصیحت می دهم تسکین، دل آزرده را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۵


می کنم از سینه بیرون این دل افسرده را
بشنوم تا چند بوی این چراغ مرده را؟

شب چو خون مرده و سنگ مزارش خواب توست
زنده گردان از عبادت این زمین مرده را

ای گل بی درد، پر زر کن دهان بلبلان
در گره چون غنچه خواهی بست چند این خرده را؟

زنگ هیهات است از پیکان زداید خون گرم
باده چون آرد به حال خود دل افسرده را؟

از ترشرویان شود ماتم سرا دارالسرور
ره مده رضوان به جنت زاهد دلمرده را

باعث آرامش دل گشت صائب خط یار
توتیای چشم باشد خاک، طوفان برده را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۶


دل سیه سازد در و دیوار، سودا کرده را
شهر زندان است روی دل به صحرا کرده را

کوس رحلت نغمه داود می آید به گوش
پیشتر از کوچ، زاد ره مهیا کرده را

شهپر پرواز چشم است از تمناهای خام
چشم قربانی است دل ترک تمنا کرده را

قطره گردد گوهر غلطان در آغوش صدف
دل تپد در سینه دایم سیر دریا کرده را

لب به روشن گوهران وا کن که ابر نوبهار
مهر گوهر می زند بر لب، دهن وا کرده را

پرده ناموس از زخم زبان لرزد به خود
هیچ پروا از ملامت نیست رسوا کرده را

از دل تارست در چشم تو دنیا بی صفا
یوسفستان است عالم دل مصفا کرده را

چشم پوشیدن بود مشاطه رخسار زشت
جنت نقدست دنیا، رو به عقبی کرده را

ابر نیسان از صدف احسان نمی دارد دریغ
مخزن گوهر شود دل دست بالا کرده را

شبنم گلزار جنت در نمی آید به چشم
گریه همچون شمع در دامان شب ها کرده را

گل به شبنم روی خود را پاک نتوانست کرد
چهره خونین است دایم خنده بی جا کرده را

از سواد شهر بر مجنون شود عالم سیاه
خانه گور تنگ باشد سیر صحرا کرده را

زندگی بر من شد از تیغ شهادت ناگوار
می شود باطل تیمم آب پیدا کرده را

عالم پر شور صائب وحشت آبادی بود
سیر کوه قاف عزلت همچو عنقا کرده را
     
  
صفحه  صفحه 21 از 718:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA