انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 22 از 718:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۷


می کند پامال، تن آخر دل آسوده را
می شود دامن کفن این پای خواب آلوده را

جز پشیمانی ندارد حاصلی طول امل
چند پیمایی مکرر این ره پیموده را؟

آن که دارد آرزوی راه بی پایان عشق
کاش می دید این دل و دست و قدم فرسوده را

می کشد در حلقه فرمان به اندک فرصتی
گوشمال آسمان، گوش سخن نشنوده را

از دل شب می کند در یوزه روز سیاه
دید تا ماه تمام آن روی مشک اندوده را

دل چو غافل شد ز حق، فرمان پذیر تن شود
می برد هر جا که خواهد اسب، خواب آلوده را

کی برابر می کنم صائب به ماه و آفتاب؟
چهره بر آستان خاکساری سوده را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۸


کرد بی تابی فزون زنگ دل غم دیده را
پایکوبی آب شد این سبزه خوابیده را

می شود ظاهر عیار فقر بعد از سلطنت
توتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده را

تن به هر تشریف ناقص کی دهد نفس شریف؟
کعبه هیهات است پوشد جامه پوشیده را

همت عالی شود نازل ز پیوند خسیس
برگ کاهی مانع از پرواز گردد دیده را

منع ما از سیر گلزار ای چمن پیرا مکن
ور نه برمی چیند آهی این بساط چیده را

قدر یاقوت لب او را که می داند که چیست؟
جوهری قیمت نداند جوهر نادیده را

گرمخونی می کند بیگانگان را آشنا
موج می شیرازه گردد صحبت پاشیده را

صیقل دل های بی غم گر چه باشد ماه عید
تازه می سازد به ناخن داغ ماتم دیده را

رتبه کامل عیاران بیش گردد از محک
نیست پروایی ز میزان مردم سنجیده را

خود حسابان صائب از دیوان محشر فارغند
از حساب اندیشه ای نبود قیامت دیده را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۰۹


از غبار خط فزون شد روشنایی دیده را
توتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده را

دیده یعقوب می خواهد نسیم پیرهن
نیست هر نادیده لایق جامه پوشیده را

گر چه باشد صیقل زنگ کدورت ماه عید
ناخن الماس باشد، داغ ماتم دیده را

خود حساب از پرسش روز حساب آسوده است
نیست پروایی ز میزان مردم سنجیده را

می نمودم وحشت از کثرت، ندانستم که خار
از گریبان سر برآرد دامن برچیده را

چند باشم زان رخ مستور، قانع با خیال؟
در گریبان تا به کی ریزم گل ناچیده را؟

بی قراری های دل زنگ کدورت را فزود
پایکوبی آب شد این سبزه خوابیده را

بهره زان موی میان نازک خیالان می برند
در نیابد هر کسی این معنی پیچیده را

زلف با افتادگی بر سر کشان غالب شود
فتح باشد در رکاب این رایت خوابیده را

نیست جز انسان کسی شایسته اوصاف حق
شاه می بخشد به خاصان جامه پوشیده را

سخت تر گردد گره، هر گاه صائب تر شود
باده هیهات است بگشاید دل غم دیده را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۰

از خسیسان چاره نبود مردم بگزیده را
می شود گاهی به برگ کاه حاجت، دیده را
نیک بیش از بد حجاب راه بینایان شود
زحمت گل بیشتر از خار باشد دیده را
قدر صحرای عدم را رفتگان دانند چیست
توتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده را
نیست در طبع گرانجانان نصیحت را اثر
شور محشر برنیانگیزد ره خوابیده را
چشم خواب آلود را در خلوت دل بار نیست
حاش لله کعبه پوشد جامه پوشیده را
لازم غفلت بود خواری، نبینی رهروان
می کنند اکثر به پا بیدار، ره خوابیده را؟
از علایق فارغند آزاد مردان همچو سرو
خار نتواند گرفتن دامن برچیده را
نیست آسان معنی پیچیده صائب یافتن
رهنما از پیچ و تاب است این ره پیچیده را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۱


از هوا گیرد سر دیوانه سنگ خاره را
نیست از رطل گران اندیشه ای میخواره را
خاطر آشفته را شیرازه کنج عزلت است
دل ز جمعیت پریشان می شود سی پاره را
خصم را کردم به همواری حصار خویشتن
می کند آیینه من موم، سنگ خاره را
از تردد کرد آزارم دل بی آرزو
خواب طفلان لنگر تمکین بود گهواره را
نیست چشم شوخ را مانع ز گردش بیخودی
ماندگی از سیر نبود اختر سیاره را
نیست ممکن برق را در ابر پنهان داشتن
چون عنانداری کنم آن شوخ آتشپاره را؟
سیر و دور سبحه در محراب افزون می شود
در عبادت جمع چون سازم دل صد پاره را؟
ریزه چینان قناعت را تلاش رزق نیست
سنگ، روزی می رساند مرغ آتشخواره را
می پذیرد گر به خود شیرازه اوراق خزان
می توان گردآوری کردن دل صد پاره را
کاسه دریوزه گردد چون صدف شد بی گهر
ریزش دندان فزاید حرص روزی خواره را
تا به چند این صید وحشی را عنانداری کنم؟
سر به صحرا می دهم صائب دل آواره را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۲

در شکایت ریختی دندان نعمت خواره را
کهنه کردی در ورق گردانی این سی پاره را
جوهر دل شد عیان از گرم و سرد روزگار
آب و آتش ذوالفقاری کرد این انگاره را
اهل دل را گفتگوی عشق آب زندگی است
نیست نقلی به ز اخگر مرغ آتشخواره را
دل نهاد درد تا بودم، فراغت داشتم
چاره جویی کرد سرگردان من بیچاره را
من که در صحرای خودکامی سراسر می روم
چون توانم جمع کردن این دل صد پاره را؟
عشرت روی زمین بسته است در آرام دل
خواب طفلان لنگر تمکین بود گهواره را
گر دل خود زنده خواهی خاکساری پیشه کن
به ز خاکستر لباسی نیست آتشپاره را
گوشه چشمی اگر صائب به حال من کنند
سرمه می سازم ز برق تیشه سنگ خاره را
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۳


می کنم از سینه بیرون این دل غمخواره را
چند بتوان در گریبان داشت آتشپاره را؟
نیست ممکن بوی گل خود را کند گردآوری
آه بی تاب از جگر خیزد دل صد پاره را
ماندگی از سیر و دور خود ندارد گردباد
نیست از سرگشتگی سیری دل آواره را
دل نمی سوزد کسی را بر یتیمی های من
سبز اگر سازد سرشکم تخته گهواره را
از نظربازان شود پرکار، حسن ساده لوح
صحبت فرهاد آدم کرد سنگ خاره را
مور در خرمن ز نقل دانه عاجز می شود
حسن کامل، می کند بی دست و پا نظاره را
خاک دامنگیر، بند دست و پای رهروست
توبه مشکل تر بود از صاف، دردی خواره را
از نصیحت کی شود دلهای غافل چرب نرم؟
بهره ای از مومیایی نیست سنگ خاره را
نقطه بی رمال چون مرکز بود ثابت قدم
اختیاری نیست گردش سبعه سیاره را
شد ز فیض عالم بالا زبان من دراز
سربلندی در خور منبع بود فواره را
در رحم رزق مقدر یافت طفل بی زبان
همچنان دل می تپد در سینه روزی خواره را
یک سر مو تیرگی موی سفید از دل نبرد
شد ز سوهان بیش ناهمواری این انگاره را
هست در پاشیدن صحبت، حضور اهل دل
دل ز جمعیت پریشان می شود سی پاره را
از لحد در هر نفس چندین دهن وا می کند
نیست ممکن سیر گشتن خاک مردم خواره را
جز جوانی نیست صائب درد پیری را علاج
از طبیبان تا به کی جویی ز غفلت چاره را؟
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۲۱۴


می کنم از سینه بیرون این دل غمخواره را
چند بتوان در گریبان داشت آتشپاره را؟

خون به جای آب از سرچشمه ها گردد روان
کوه بردارد اگر درد من بیچاره را

عالم افسرده را مشاطه ای چون عشق نیست
صحبت فرهاد آدم کرد سنگ خاره را

می کشد دامن به خون بی گناهان جلوه اش
نیست پروای سلیمان آن پری رخساره را

آسمان آسوده است از بی قراری های ما
گریه طفلان نمی سوزد دل گهواره را

دشمنان خویش را بی عشق دیدن مشکل است
می کنم قسمت به بی دردان، دل صد پاره را

می کند امروز صائب موم نی در ناخنم
من که ناخن گیر می کردم به آهی، خاره را
     
  
مرد

 

غزل شمارهٔ ۲۱۵



طی به ماهی سازد از کندی، ره یک روزه را
رشته بیرون آمده است از پای، ماه روزه را

در مه شوال، دست از باده روشن مدار
صیقل سی روزه باید، ظلمت سی روزه را

در خسیسان عیب ظاهر گردد اسباب طمع
می کند کوری مثنی، کاسه دریوزه را

دل ز دنیا زودتر گردد جوانان را خنک
کهنگی از سردی آب است مانع کوزه را

در غریبی زود میرد ناز پرورد وطن
شد نگین دان چار دیوار لحد فیروزه را

سخت رویی با ملایم طینتان زیبنده نیست
در زمین نرم بیرون آور از پا موزه را

دیده عاشق نگردد صائب از دیدار سیر
کز طمع سیری نباشد کاسه دریوزه را
     
  
مرد

 

غزل شمارهٔ ۲۱۶


چون دهد پیغام تسکین بی قرار بوسه را؟
حرف وصوت از دل برد کی خارخار بوسه را
آنچنان کز سر خمار می به می بیرون رود
نیست غیر از بوسه درمانی خمار بوسه را
چون برافروزد ز صهبا آن عقیق آبدار
نعل در آتش گذارد میگسار بوسه را
گفتم از خط شوق آن لبهای میگون کم شود
خط یکی صد ساخت در دل خارخار بوسه را
افکند بیم تمامی در شمار من غلط
گر دو صد نوبت ز سر گیرم شمار بوسه را!
تلخ را امید شیرینی گوارا می کند
نیست از دشنام غم امیدوار بوسه را
تشنه ای را از مروت آب بر آتش نزد
سبزه خط چون نپوشد چشمه سار بوسه را؟
از سیه مستی کند گم خویش را، هر کس چشید
زان لب نوخط شراب پشت دار بوسه را
من که بودم با لب لعلش ز خط گستاخ تر
چون کنم بر خود گوارا انتظار بوسه را؟
رحم کن با تلخکامان رحم، تا نگرفته است
پرده زنبوری خط رهگذار بوسه را
ریخته است از بس که نقد جان به روی یکدگر
نیست قدر خاک در کویش نثار بوسه را
گر دهی صد جان شیرین در بهای بوسه ای
در عقب نبود پشیمانی قمار بوسه را
آن که در آیینه دارد بوسه را از خود دریغ
کی به عاشق واگذارد اختیار بوسه را؟
گشت صائب در مذاقم تلخ آب زندگی
تا چشیدم من شراب خوشگوار بوسه را
     
  
صفحه  صفحه 22 از 718:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA