غزل شمارهٔ ۲۰۷می کند پامال، تن آخر دل آسوده رامی شود دامن کفن این پای خواب آلوده راجز پشیمانی ندارد حاصلی طول املچند پیمایی مکرر این ره پیموده را؟آن که دارد آرزوی راه بی پایان عشقکاش می دید این دل و دست و قدم فرسوده رامی کشد در حلقه فرمان به اندک فرصتیگوشمال آسمان، گوش سخن نشنوده رااز دل شب می کند در یوزه روز سیاهدید تا ماه تمام آن روی مشک اندوده رادل چو غافل شد ز حق، فرمان پذیر تن شودمی برد هر جا که خواهد اسب، خواب آلوده راکی برابر می کنم صائب به ماه و آفتاب؟چهره بر آستان خاکساری سوده را
غزل شمارهٔ ۲۰۸کرد بی تابی فزون زنگ دل غم دیده راپایکوبی آب شد این سبزه خوابیده رامی شود ظاهر عیار فقر بعد از سلطنتتوتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده راتن به هر تشریف ناقص کی دهد نفس شریف؟کعبه هیهات است پوشد جامه پوشیده راهمت عالی شود نازل ز پیوند خسیسبرگ کاهی مانع از پرواز گردد دیده رامنع ما از سیر گلزار ای چمن پیرا مکنور نه برمی چیند آهی این بساط چیده راقدر یاقوت لب او را که می داند که چیست؟جوهری قیمت نداند جوهر نادیده راگرمخونی می کند بیگانگان را آشناموج می شیرازه گردد صحبت پاشیده راصیقل دل های بی غم گر چه باشد ماه عیدتازه می سازد به ناخن داغ ماتم دیده رارتبه کامل عیاران بیش گردد از محکنیست پروایی ز میزان مردم سنجیده راخود حسابان صائب از دیوان محشر فارغنداز حساب اندیشه ای نبود قیامت دیده را
غزل شمارهٔ ۲۰۹از غبار خط فزون شد روشنایی دیده راتوتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده رادیده یعقوب می خواهد نسیم پیرهننیست هر نادیده لایق جامه پوشیده راگر چه باشد صیقل زنگ کدورت ماه عیدناخن الماس باشد، داغ ماتم دیده راخود حساب از پرسش روز حساب آسوده استنیست پروایی ز میزان مردم سنجیده رامی نمودم وحشت از کثرت، ندانستم که خاراز گریبان سر برآرد دامن برچیده راچند باشم زان رخ مستور، قانع با خیال؟در گریبان تا به کی ریزم گل ناچیده را؟بی قراری های دل زنگ کدورت را فزودپایکوبی آب شد این سبزه خوابیده رابهره زان موی میان نازک خیالان می برنددر نیابد هر کسی این معنی پیچیده رازلف با افتادگی بر سر کشان غالب شودفتح باشد در رکاب این رایت خوابیده رانیست جز انسان کسی شایسته اوصاف حقشاه می بخشد به خاصان جامه پوشیده راسخت تر گردد گره، هر گاه صائب تر شودباده هیهات است بگشاید دل غم دیده را
غزل شمارهٔ ۲۱۰از خسیسان چاره نبود مردم بگزیده رامی شود گاهی به برگ کاه حاجت، دیده رانیک بیش از بد حجاب راه بینایان شودزحمت گل بیشتر از خار باشد دیده راقدر صحرای عدم را رفتگان دانند چیستتوتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده رانیست در طبع گرانجانان نصیحت را اثرشور محشر برنیانگیزد ره خوابیده راچشم خواب آلود را در خلوت دل بار نیستحاش لله کعبه پوشد جامه پوشیده رالازم غفلت بود خواری، نبینی رهروانمی کنند اکثر به پا بیدار، ره خوابیده را؟از علایق فارغند آزاد مردان همچو سروخار نتواند گرفتن دامن برچیده رانیست آسان معنی پیچیده صائب یافتنرهنما از پیچ و تاب است این ره پیچیده را
غزل شمارهٔ ۲۱۱از هوا گیرد سر دیوانه سنگ خاره رانیست از رطل گران اندیشه ای میخواره راخاطر آشفته را شیرازه کنج عزلت استدل ز جمعیت پریشان می شود سی پاره راخصم را کردم به همواری حصار خویشتنمی کند آیینه من موم، سنگ خاره رااز تردد کرد آزارم دل بی آرزوخواب طفلان لنگر تمکین بود گهواره رانیست چشم شوخ را مانع ز گردش بیخودیماندگی از سیر نبود اختر سیاره رانیست ممکن برق را در ابر پنهان داشتنچون عنانداری کنم آن شوخ آتشپاره را؟سیر و دور سبحه در محراب افزون می شوددر عبادت جمع چون سازم دل صد پاره را؟ریزه چینان قناعت را تلاش رزق نیستسنگ، روزی می رساند مرغ آتشخواره رامی پذیرد گر به خود شیرازه اوراق خزانمی توان گردآوری کردن دل صد پاره راکاسه دریوزه گردد چون صدف شد بی گهرریزش دندان فزاید حرص روزی خواره راتا به چند این صید وحشی را عنانداری کنم؟سر به صحرا می دهم صائب دل آواره را
غزل شمارهٔ ۲۱۲در شکایت ریختی دندان نعمت خواره راکهنه کردی در ورق گردانی این سی پاره راجوهر دل شد عیان از گرم و سرد روزگارآب و آتش ذوالفقاری کرد این انگاره رااهل دل را گفتگوی عشق آب زندگی استنیست نقلی به ز اخگر مرغ آتشخواره رادل نهاد درد تا بودم، فراغت داشتمچاره جویی کرد سرگردان من بیچاره رامن که در صحرای خودکامی سراسر می رومچون توانم جمع کردن این دل صد پاره را؟عشرت روی زمین بسته است در آرام دلخواب طفلان لنگر تمکین بود گهواره راگر دل خود زنده خواهی خاکساری پیشه کنبه ز خاکستر لباسی نیست آتشپاره راگوشه چشمی اگر صائب به حال من کنندسرمه می سازم ز برق تیشه سنگ خاره را
غزل شمارهٔ ۲۱۳می کنم از سینه بیرون این دل غمخواره راچند بتوان در گریبان داشت آتشپاره را؟نیست ممکن بوی گل خود را کند گردآوریآه بی تاب از جگر خیزد دل صد پاره راماندگی از سیر و دور خود ندارد گردبادنیست از سرگشتگی سیری دل آواره رادل نمی سوزد کسی را بر یتیمی های منسبز اگر سازد سرشکم تخته گهواره رااز نظربازان شود پرکار، حسن ساده لوحصحبت فرهاد آدم کرد سنگ خاره رامور در خرمن ز نقل دانه عاجز می شودحسن کامل، می کند بی دست و پا نظاره راخاک دامنگیر، بند دست و پای رهروستتوبه مشکل تر بود از صاف، دردی خواره رااز نصیحت کی شود دلهای غافل چرب نرم؟بهره ای از مومیایی نیست سنگ خاره رانقطه بی رمال چون مرکز بود ثابت قدماختیاری نیست گردش سبعه سیاره راشد ز فیض عالم بالا زبان من درازسربلندی در خور منبع بود فواره رادر رحم رزق مقدر یافت طفل بی زبانهمچنان دل می تپد در سینه روزی خواره رایک سر مو تیرگی موی سفید از دل نبردشد ز سوهان بیش ناهمواری این انگاره راهست در پاشیدن صحبت، حضور اهل دلدل ز جمعیت پریشان می شود سی پاره رااز لحد در هر نفس چندین دهن وا می کندنیست ممکن سیر گشتن خاک مردم خواره راجز جوانی نیست صائب درد پیری را علاجاز طبیبان تا به کی جویی ز غفلت چاره را؟
غزل شمارهٔ ۲۱۴می کنم از سینه بیرون این دل غمخواره راچند بتوان در گریبان داشت آتشپاره را؟خون به جای آب از سرچشمه ها گردد روانکوه بردارد اگر درد من بیچاره راعالم افسرده را مشاطه ای چون عشق نیستصحبت فرهاد آدم کرد سنگ خاره رامی کشد دامن به خون بی گناهان جلوه اشنیست پروای سلیمان آن پری رخساره راآسمان آسوده است از بی قراری های ماگریه طفلان نمی سوزد دل گهواره رادشمنان خویش را بی عشق دیدن مشکل استمی کنم قسمت به بی دردان، دل صد پاره رامی کند امروز صائب موم نی در ناخنممن که ناخن گیر می کردم به آهی، خاره را
غزل شمارهٔ ۲۱۵طی به ماهی سازد از کندی، ره یک روزه رارشته بیرون آمده است از پای، ماه روزه رادر مه شوال، دست از باده روشن مدارصیقل سی روزه باید، ظلمت سی روزه رادر خسیسان عیب ظاهر گردد اسباب طمعمی کند کوری مثنی، کاسه دریوزه رادل ز دنیا زودتر گردد جوانان را خنککهنگی از سردی آب است مانع کوزه رادر غریبی زود میرد ناز پرورد وطنشد نگین دان چار دیوار لحد فیروزه راسخت رویی با ملایم طینتان زیبنده نیستدر زمین نرم بیرون آور از پا موزه رادیده عاشق نگردد صائب از دیدار سیرکز طمع سیری نباشد کاسه دریوزه را
غزل شمارهٔ ۲۱۶چون دهد پیغام تسکین بی قرار بوسه را؟حرف وصوت از دل برد کی خارخار بوسه راآنچنان کز سر خمار می به می بیرون رودنیست غیر از بوسه درمانی خمار بوسه راچون برافروزد ز صهبا آن عقیق آبدارنعل در آتش گذارد میگسار بوسه راگفتم از خط شوق آن لبهای میگون کم شودخط یکی صد ساخت در دل خارخار بوسه راافکند بیم تمامی در شمار من غلطگر دو صد نوبت ز سر گیرم شمار بوسه را!تلخ را امید شیرینی گوارا می کندنیست از دشنام غم امیدوار بوسه راتشنه ای را از مروت آب بر آتش نزدسبزه خط چون نپوشد چشمه سار بوسه را؟از سیه مستی کند گم خویش را، هر کس چشیدزان لب نوخط شراب پشت دار بوسه رامن که بودم با لب لعلش ز خط گستاخ ترچون کنم بر خود گوارا انتظار بوسه را؟رحم کن با تلخکامان رحم، تا نگرفته استپرده زنبوری خط رهگذار بوسه راریخته است از بس که نقد جان به روی یکدگرنیست قدر خاک در کویش نثار بوسه راگر دهی صد جان شیرین در بهای بوسه ایدر عقب نبود پشیمانی قمار بوسه راآن که در آیینه دارد بوسه را از خود دریغکی به عاشق واگذارد اختیار بوسه را؟گشت صائب در مذاقم تلخ آب زندگیتا چشیدم من شراب خوشگوار بوسه را