غزل شمارهٔ ۲۱۷نیست از داغ جنون پروا دل غم پیشه رادیده شیرست کرم شبچراغ این بیشه راراز عشق از دل تراوش می کند بی اختیاراین شراب برق جولان می گدازد شیشه راپیر را طول امل بیش از جوان پیچید به هممی کند مطلق عنان خاک ملایم ریشه رانیست غافل عشق بی پروا ز مرگ کوهکننقش شیرین می کند شیرین دهان تیشه راصائب از اندیشه موی میان غافل مباشکاین ره باریک نازک می کند اندیشه را
غزل شمارهٔ ۲۱۸هر که دید از باده لعلی به سامان شیشه رامی دهد ترجیح بر کان بدخشان شیشه راگر چه در ابر تنک خورشید را نتوان نهفتمی کنم از سادگی در خرقه پنهان شیشه راگر به رقص آرد دل بی تاب ما را دور نیستباده شوخی که سازد پایکوبان شیشه رابا شراب عشق خودداری نمی آید ز دلجوش این می می دهد کشتی به طوفان شیشه راجلوه خورشید دارد در کنار صبحدمباده گلرنگ در چاک گریبان شیشه رادر خراباتی که ما لنگر ز مستی کرده ایمدعوی جلوه است با سرو خرامان شیشه رازان شراب لعل سرگرمم که از هر قطره اشاخگر خورشید باشد در گریبان شیشه راسرو همت را برومندی بود در بر گریزخنده می ریزد ز لب در وقت احسان شیشه راکار هر دل نیست راز عشق پنهان داشتنزور این می می کند چون نار خندان شیشه رامی کشان را شکوه ای از گردش افلاک نیستدر بغل دارند صائب می پرستان شیشه را
غزل شمارهٔ ۲۱۹دید تا در آتش تعجیل، نعل لاله رامی کند در هفته ای گل خنده یکساله راهست در سرگشتگی آرامش صاحبدلاننیست بی گردش وجودی شعله جواله راعاشقان را قرب خوبان برنیارد از خمارقسمت از مه یک دهن خمیازه باشد هاله راکاهلان را بیشتر باشد خطر از رهروانمی زند از کاروان ها راهزن دنباله رااز ضعیفان دلخراشی، شاهد سنگین دلی استاز پرستاران کن ای بیمار، پنهان ناله راشیوه های بی شمار دستگاه حسن اومی زند مهر خموشی بر دهن دلاله رابی جگر با سخت رویان چهره نتواند شدنلاله و گل چون سپرداری نماید ژاله را؟می شود از خال، حسن لاله رویان بیشترداغ زینت می دهد دلهای خوش پرگاله رابرنیاید مهر خاموشی به حفظ راز عشقسد مومین نیست مانع آتش سیاله رادوربین می گیرد از ایام، حیف خویش رامی کند در هفته ای گل خنده یکساله رامی رسد در پرده رزق تشنگان بسته لباز تب گرم است سیرابی گل تبخاله رافکر صائب گوش ها را می کند تنگ شکراین گلوسوزی نباشد شکر بنگاله را
غزل شمارهٔ ۲۲۰سخت دشوارست پیچیدن عنان ناله رادل چو نی سوراخ گردد دیده بان ناله رادر خزان طی کرد بلبل داستان ناله رانیست چون افسردگی مهری دهان ناله راگر چه در سیر مقامات است کاهل اسب چوبنی به منزل می رساند کاروان ناله رانیست پیرآموز، درس ناله زود آشناطفل مادرزاد می داند زبان ناله رابا نوای دلخراش نی قناعت کن که نیستتیر روی ترکشی چون نی، کمان ناله رااز هجوم بلبلان گل روی آسایش ندیدنیست گوش امن هرگز قدردان ناله رابزم بی دردان شود ساز از نوای دیگرانمطرب از خانه است دایم همزبان ناله راخون به جای آب از سرچشمه ها گردد روانگر کنم بر سنگ خارا امتحان ناله رابرنیامد زور سیل از عهده جوش و خروشچون نگه دارم من عاجز، عنان ناله را؟با نوای آتشین، خاموش بودن مشکل استدل چو نی سوراخ گردد دیده بان ناله رادر کهنسالی به لب مهر خموشی چون زنم؟من که در گهواره زه کردم کمان ناله رانیست صائب اختیاری ناله جانسوز منمی کشد درد گران از کف عنان ناله را
غزل شمارهٔ ۲۲۱نیست در طالع قدوم میهمان این خانه راسیل بردارد مگر از خاک، این ویرانه رادست و پا گم کردم از نظاره آن چشم مستمن که بر سر می کشیدم این نفس میخانه رااین که کردم خرده جان صرف این بی حاصلانمی فشاندم در زمین شور کاش این دانه راپنجه مشکل گشا هرگز نمی افتد ز کارهست در خشکی گشایش بیش، دست شانه راشد جهان بر چشم من از رفتن جانان سیاهبرد با خود میهمان من چراغ خانه رابحر را موج خطر مانع نمی گردد ز شورمی کند ویرانه تر زنجیر این دیوانه راآب در استادگی از سرو یابد فیض بیشچشم حیران قدر داند جلوه مستانه راعاشقان را نیست بر دل، سردی معشوق بارشمع کافوری نسازد دل خنک پروانه راچوبکاری آتش سوزنده را بال و پرستچوب گل سازد دو بالا شورش دیوانه رادل نگیرد یک نفس در سینه گرمم قرارتابه تفسیده از خود دور سازد دانه راهست زور می کلید خانگی این قفل رااز برون گر محتسب بندد در میخانه رابی سخن، در کوزه لب بسته دارد خامشیگر شراب بی خماری هست این میخانه رامی برد خاشاک اگر از طبع آتش سرکشیچوب گل هم می کند عاقل من دیوانه راعاشقان را وصل در سرگشتگی باشد که شمعمرکز پرگار بال و پر شود پروانه رانیست صائب در ترازوی شعورش سنگ کمهر که در یک پله دارد کعبه و بتخانه را
غزل شمارهٔ ۲۲۲می کند عشق گران تمکین، سبک جانانه راشمع می گردد در اینجا گرد سر پروانه راکعبه را ده روز در سالی بود هنگامه گرمموسم خاصی نباشد زایر بتخانه راعشق عالمسوز دل را از زمین گیری رهاندسوختن شد باعث نشو و نما این دانه راهمچو مسجد چشم بر راه چراغ وقف نیستباده روشن چراغان می کند میخانه راتشنه چشمان را نسازد سیر الوان نعمنیست از کیفیت می نشأه ای پیمانه رااز جگرداری گل بی خار گردد خارزاراز نیستان نیست پروا جرأت شیرانه رااین زمان رطل گران من بود هر قطره میمی کشیدم من که چون مینا به سر میخانه رااز جمال حور و غلمان چشم حق بین بسته اندزال دنیا چون فریبد همت مردانه را؟خون رحمت را نهال خشک می آرد به جوشمی کند تر دست، زلف یار آخر شانه رامی زداید زنگ کلفت از دل عشاق، عشقنیست غیر از داغ صائب روزن این غمخانه را
غزل شمارهٔ ۲۲۳سنگ طفلان مومیایی شد دل دیوانه راشد شکستن باعث آبادی این ویرانه رانغمه در جوش آورد خون من دیوانه رامی رساند ناخن مطرب به آب این خانه راآنچنان کز موج گردد شورش دریا زیادمی کند دیوانه تر زنجیر این دیوانه راروی در عشق حقیقی از مجاز آورده ایمشسته ایم از لوح خاطر ابجد طفلانه راچشم شور تلخکامان حلقه بر در زد مراتا چو زنبور عسل پر شهد کردم خانه راعاشق و اندیشه بوس و تمنای کنار؟بهر عبرت شمع آتش می زند پروانه راسبحه تزویر زاهد نیست بی مکر و فریبریشه ها در دل دوانیده است دام این دانه رامی رساند بوی می خود را به مخموران خویشگو برآرد محتسب با گل در میخانه رادر سواد شهر، مجنون سیر صحرا می کندنیست با لفظ آشنایی معنی بیگانه رامی تواند برق آفت را سپرداری کندگر کند قفل دهان مور، خرمن دانه راسربلندان خرابات مغان کوچک دلندبا بزرگی خم به سر جا می دهد پیمانه رادل عبث چشمی به خال زیر زلفش دوخته استچون گره نتوان جدا از دام کرد این دانه رابر کمال خوش قماشی حجت ناطق بوداین که پشت و رو نباشد مردم بیگانه راهمچو شمع کشته گیرد زندگانی را ز سرجامه فانوس اگر گردد کفن پروانه راخون ما را شعله آواز می آرد به جوشمی رساند ناخن مطرب به آب این خانه راگر نیاید بر سر انصاف صائب محتسبمی گشاید زور می آخر در میخانه را
غزل شمارهٔ ۲۲۴از خرابی چون نگه دارم دل دیوانه را؟سیل یک مهمان ناخوانده است این ویرانه را؟چاک سازند آسمان ها خیمه نیلوفریدست اگر بردارم از لب نعره مستانه راعشق اگر از حسن عالمسوز بردارد نقابشمع چون پروانه گردد گرد سر پروانه راشد مکرر می پرستی، گردش چشمی کجاست؟تا نهم بر طاق نسیان شیشه و پیمانه رافارغم از آشنایان تا به دست آورده امدامن لفظ غریب و معنی بیگانه راتا نظر بر خالش افکندم گرفتارش شدمهست از صد دام گیرایی فزون این دانه رافارغند از عیش تلخ ما زمین و آسماننیست باک از تلخی می شیشه و پیمانه راچون خسیسان بخت سبز از چرخ مینایی مجواز زمین دل برآر این سبزه بیگانه راحرف اهل درد را صائب به بی دردان مگویپیش خواب آلودگان کوته کن این افسانه را
غزل شمارهٔ ۲۲۵کرد سودا آسمان سیر این دل دیوانه راسوختن شد باعث نشو و نما این دانه رامحو شد در حسن آن کان ملاحت، دیده هااز زمین شور، بیرون شد نباشد دانه راعشق سازد حسن عالمسوز را در خون دلیرذوالفقار شمع باشد بال و پر پروانه رامی شود در ساغر مخمور، می آب حیاتعاشقان دانند قدر جلوه مستانه رانیست پروا سیل بی زنهار را از کوچه بندمی گشاید زور می آخر در میخانه رادر حریم کعبه خودبین سجده بت می کندقبله رو گرداندن است از خویشتن این خانه رااز سفر با خود رهاوردی که آرد میهمانبهتر از ترک فضولی نیست، صاحبخانه رابس که دیدم کجروی از راست طبعان جهانگردش گردون شمارم گردش پیمانه راگنج را زین پیش در ویرانه می کردم نهاناین زمان در گنج پنهان می کنم ویرانه راخلق دریا را نسازد گوهر شهوار تنگنیست پروایی ز سنگ کودکان دیوانه رامصرف بیهوشدارو نیست مغز غافلانپیش خواب آلودگان کوته کن این افسانه راتا مگر ذکر مرا کیفیتی پیدا شوداز گل پیمانه سازم سبحه صد دانه رایافت مژگان من از نور سحرخیزی فروغزلف شب سرپنجه خورشید کرد این شانه رامی گرفتم پیش ازین از دست ساقی می به نازاین زمان از دور می بوسم لب پیمانه رادر ترازوی قیامت نیست صائب سنگ کمعشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را
غزل شمارهٔ ۲۲۶بیش شد از چوب گل سودا من دیوانه راشعله ور سازد خس و خاشاک، آتشخانه رامی کند روشن نظر بستن دل فرزانه راچشم روزن می کند تاریک این غمخانه رانیست پروای دل ویران من جانانه راگنج هیهات است آبادان کند ویرانه راپنجه مشکل گشایان را نمی پیچد اجلخشکی دست از گشایش نیست مانع شانه رامستی بلبل ز شاخ گل نمی دارد خمارنشأه بیش از باده باشد جلوه مستانه راداغ دل ها را ز چشم بد سپرداری کندنیل چشم زخم باشد جغد، این ویرانه راچون نجوشد دل به درد و داغ ناکامی، که شدسوختن بال و پر نشو و نما این دانه رادرد سر بسیار دارد قیل و قال باطلانلازم افتاده است صندل زین سبب بتخانه راخواب چون افتاد سنگین، حاجت پا سنگ نیستمی کند کوتاه صبح نوبهار افسانه راعاشقان را سردی معشوق بر دل بار نیستشمع کافوری کند سرگرم تر پروانه رادر سوادشهر، سودا همچو خون مرده استدامن صحراست باغ دلگشا دیوانه راتا سرم گرم از شراب عشق چون مجنون شده استناله نی می شمارم نعره شیرانه راسنگ می بارد ز وحشت از در و دیوار شهردامن صحرا بود دارالامان دیوانه را