غزل شمارهٔ ۲۴۶در گذر ای آسمان از وادی آزار ماشیشه خود را مزن بر سنگ بی زنهار ماناتوانانیم، اما کار چون بر سر فتددود برمی آورد از مغز آتش خار مالشکر خواب گران را قطره آبی بس استبرحذر باش از شبیخون دل بیدار مانیست از مردی، رساندن خانه ما را به آبعالمی آسوده اند از سایه دیوار ماصائب از بالین ما دشمن چسان خوشدل رود؟سنگ را در گریه آرد ناله بیمار ما
غزل شمارهٔ ۲۴۷از ته دل نیست در میخانه استغفار ماخوابها در پرده دارد دیده بیدار مادر حوادث طاقت ما را شکیب دیگرستمی کند پهلو تهی سیلاب از دیوار ماگریه مستانه زنگ کلفت از دل می بردآب گوهر می نشاند گرد در بازار ماای سلیمان اینقدر استادگی در کار نیستمی گشاید ناخن موری گره از کار ماخون ما را پیری از گردون سنگین دل خریدقامت خم گشته شد انگشتر زنهار مااز قماش دل چه می پرسی، نظر بگشا ببینماه کنعان یک خریدار است در بازار مابرنتابد منت تعمیر، دیوار خرابخضر وقتی کو که بی منت شود معمار ماآفتاب رحمت حق بر دل ما تافته استاشک شادی چشمه تلخی است در کهسار ماغنچه تصویر وا شد، عقده دل وا نشددر چه ساعت کرد پیوند این گره در تار ما؟این جواب آن غزل صائب که ملا گفته استپرده دیگر مزن جز پرده دلدار ما
غزل شمارهٔ ۲۴۸از ملامتگر نیندیشد دل افگار ماشور محشر خنده کبکی است در کهسار مااز نسیم نوبهاران مغزها آشفته شدگل نکرد آشفتگی از گوشه دستار ماشیوه ما سخت جانان نیست اظهار ملاللاله ها بی داغ می رویند از کهسار ماما به خون خود دهان تیشه شیرین می کنیمتلخ ننشیند عبث معشوق شیرین کار ماغنچه های سر به مهر گلستان راز رانامه واکرده داند دیده بیدار ماجبهه می خارد به ناخن شیر خواب آلود راآن که کاوش می کند با سینه افگار مامغز دینداری است آن کفری که ما خوش کرده ایمسبحه را در دل سراسر می رود زنار ماگر چه از خاکیم، در جنبش گرانجان نیستیمبرگ کاهی می شود بال و پر دیوار مادر شکست ناخن خود دست بر می آوردآن که می خواهد که بگشاید گره از کار ماکو می تلخی که تا بویش نهد پا در رکابچون کف دریا پریشان رو شود دستار ماهیچ ره صائب به حق نزدیک تر از درد نیستاز طبیبان می کند پرهیز ازان بیمار ما
غزل شمارهٔ ۲۴۹می نماید پایکوبان دار را منصور ماتاک را آتش عنان سازد می پر زور راهر سبکدستی نیارد نغمه از ما واکشیدناخن شیرست مضراب رگ طنبور ماکی حصاری می تواند ساخت طوفان را تنور؟نیست ممکن خم برآید با می پر زور مازخم ما را هر شکرخندی نمی آرد به شوربر نمکدان قیامت می زند ناسور ماگردن بیهوده ای از دور مینا می کشدگوش ماهی می شمارد بحر را مخمور ما!گر چه پیریم، از جوانان جهان خوشدلتریمخنده ها بر صبح دارد موی چون کافور ماعقل ناقص پرده ساز و نغمه ما پرده سوزدست کوته دار ای ماه از شب دیجور ماکوه را از کبک می سازد سبکرفتارترچون به صحرا رو نهد دیوانه پر شور مادل چو روشن شد، چراغ عاریت در کار نیستصافی شهدست شمع خانه زنبور ماخاکساری پیش ما از ملک چین بالاترستآب از ظرف سفالین می خورد فغفور ماسخت جانی هاست دامنگیر، ورنه هر شرارجلوه برق تجلی می کند در طور مارتبه افکار ما صائب بلند افتاده استکی رسد هر کوته اندیشی به فکر دور ما؟
غزل شمارهٔ ۲۵۰حاجت دام و کمندی نیست در تسخیر ماگردش چشمی بود بس حلقه زنجیر ماما خراب از آب شمشیر تغافل گشته ایممی توان کردن به گرد دامنی تعمیر مااز عیار نامه ما دردمندان آگهندمی شود در زخم ظاهر جوهر شمشیر ماچون کمان هر چند مشت استخوانی گشته ایممی شود از جوشن گردون ترازو تیر مادل ز بیم غمزه از زلفش نمی آید برونبیشتر در پرده شب می چرد نخجیر مادر فضای خاطر ما تیر پیکان می شودآه می گردد گره در سینه دلگیر مامنزل نقل مکان ماست اوج لامکانوادی امکان ندارد عرصه شبگیر مااز خجالت چون نگردد تیشه فرهاد آب؟کوه را برداشت از جا ناله زنجیر ماخواب ما با خواب چشم یار از یک پرده استهیچ کس بیرون نمی آرد سر از تعبیر ماگنجها در گوشه ویران ما در خاک هستآبروی سعی را گوهر کند تعمیر مادیدن ما تلخکامان تلخ سازد کام رادایه گویا داد از پستان حنظل شیر مامادر از فرزند ناهموار خجلت می کشدخاک سر بالا نیارد کرد از تقصیر ماخود هم از زلف دراز خویش دربند بلاستیک سرش بر گردن یوسف بود زنجیر مااین که صائب دست ما از دامن او کوته استنارسایی های اقبال است دامنگیر ما
غزل شمارهٔ ۲۵۱تن به بیماری دهد چشمش پی تسخیر مالنگ سازد خویش را آهوی آهوگیر ماخانه ما در ره سیلاب اشک افتاده استحیف از اوقاتی که گردد صرف در تعمیر ماراه زلف او به طی کردن نمی آید به سرورنه کوتاهی ندارد طره شبگیر ماآب می گردیم اگر بر روی ما آری گناهبگذر ای پیر مغان دانسته از تقصیر ماخاک راه انگار و درد جرعه ای بر ما بریزگرد خجلت را بشو از چهره تقصیر ماهمچو زخم تازه خون گردد روان از جوی شیربیستون را بر کمر آید اگر شمشیر مابس که صائب شد خطا از صید و بر خارا نشستخنده دندان نما زد اره بر شمشیر ما
غزل شمارهٔ ۲۵۲در نظر واکردنی گردید طی پرواز ماچون شرر در نقطه انجام بود آغاز ماآنچنان کز برگ گردد نکهت گل بیشترمی شود بی پرده تر از پرده پوشی راز مااز نظر بستن ز دنیا شد دل ما کامیابصید خود را بازیافت در پوشیده چشمی باز ماگر چه شد دست فلک از گوشمال ما کبودمی تراود نغمه خارج همان از ساز ماگر چه ما را هست در ظاهر پر و بالی چو تیرهست در دست کمان سر رشته پرواز ماما میان معنی نازک به دست آورده ایمبهله در دل داغ ها دارد ز دست انداز ماتیغ کوه قاف پیش ما سپر انداخته استکیست عنقا تا تواند گشت هم پرواز ما؟گوش تا گوش زمین ز آوازه ما پر شده استگر چه از آهستگی نشنیده کس آواز ماگوش خلق افتاده سنگین، ورنه گلها می کنندخرده خود را سپند شعله آواز مامی گدازد پرتو خورشید تابان، دیده رادست کوته دار ای روشنگر از پرداز ماهر دلی کز بیضه فولاد سنگین تر بودسینه کبک است پیش چنگل شهباز مادیگران از باده انگور اگر سرخوش شوندهست صائب معنی رنگین، می شیراز ما
غزل شمارهٔ ۲۵۳پنبه دامن می کشد از داغ مرهم سوز ماسینه می دزدد نسیم از باغ شبنم سوز مادر بیابانیم و از شوق طواف کعبه سوختبال مرغان حرم را آه زمزم سوز مایک جهان بی درد را در حلقه ماتم کشدچون کند گیسو پریشان آه ماتم سوز ماسوده الماس با آن جوهر ذاتی که هستتیغ نتواند شدن با زخم مرهم سوز مابا چراغ طور سر از یک گریبان بر زده استلاله شبنم گداز آه عالم سوز ماداغ ما صائب ز شمع طور روشن گشته استکی به یک طوفان و صد طوفان شود کم سوز ما؟
غزل شمارهٔ ۲۵۴گر نظربازی به بال خود کند طاوس ماجوید از بهر رهایی روزنی محبوس ماغربت ما دردمندان، پله آزادگی استنیست جز دام و قفس جای دگر مأنوس ماپنجه با زور جنون کردن نه کار هر کس استسنگ می لرزد به خود از شیشه ناموس مادست خود را چون صدف بر روی هم نگذاشتیمتا نشد گنجینه گوهر کف افسوس ماگر چه یار از حال ما هرگز نمی گیرد خبرخلوت آیینه خالی نیست از جاسوس ماتازه گردد در دل پرشور ما داغ کهنمی شود روشن چراغ کشته در فانوس ما
غزل شمارهٔ ۲۵۵تا خرام قامت او برد از سر هوش ماپشت بر دیوار چون محراب ماند آغوش ماآمدی ای عشق و آتش در صلاح ما زدیخوب کردی، پینه ای بود این ردا بر دوش ماجوهر ما را می لعلی نمایان می کندمی شود از باده افزون آب و رنگ هوش ماجام ما در پرده دارد نغمه های جانگدازدست خود کوتاه دارید از لب خاموش مانعره ما می کند مهر خموشی را سپندخشت خم را در فلاخن می گذارد جوش ماپشتبانی چون سبو داریم در دیر مغانگو مزن دست نوازش آسمان بر دوش مانیستی صائب حریف داغ های سینه سوزدست خود کوتاه دار از سینه پرجوش ما