غزل شماره ۲۷۶ ﺍﺯ ﺗﺤﻤﻞ ﺧﺼﻢ ﺭﺍ ﻫﻤﻮﺍﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎ ﺧﺎﺭ ﺑﯽ ﮔﻞ ﺭﺍ ﮔﻞ ﺑﯽ ﺧﺎﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎﻧﯿﺴﺖ ﭼﻮﻥ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﺩﺭ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﻣﺎ ﭼﯿﻦ ﻣﻨﻊ ﺯﺷﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻫﻤﻮﺍﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎﺍﺯ ﮔﺮﺍﻧﺠﺎﻧﺎﻥ ﮔﺮﺍﻧﯽ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﺎ ﮐﻮﻩ ﺭﺍ ﮐﺒﮏ ﺳﺒﮑﺮﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﯿﺮﺍﻥ ﮐﻨﺪ ﻭﺟﺪ ﻭ ﺳﻤﺎﻉ ﻣﺎ ﺍﺛﺮ ﻧﻘﻄﻪ ﺭﺍ ﺳﺮﮔﺸﺘﻪ ﭼﻮﻥ ﭘﺮﮔﺎﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎﭘﯿﺶ ﻣﺎ، ﭼﻮﻥ ﺍﺑﺮ ﻧﯿﺴﺎﻥ، ﻫﺮ ﮐﻪ ﻟﺐ ﻭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﺻﺪﻑ ﭘﺮ ﮔﻮﻫﺮ ﺷﻬﻮﺍﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎﻋﺎﺭﻓﺎﻥ ﺩﺷﻮﺍﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﺁﺳﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺳﻬﻞ ﺭﺍ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﻮﻕ ﻣﺎ ﺑﺴﺘﻦ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺣﺎﺻﻠﯽ ﺍﺯ ﺗﻮﺟﻪ ﺭﺧﻨﻪ ﺩﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎﺧﻮﺍﺏ ﻧﺎﺯ ﮔﻞ ﮔﺮﺍﻧﺴﻨﮓ ﺍﺳﺖ، ﻭﺭﻧﻪ ﺍﺯ ﻓﻐﺎﻥ ﺳﺒﺰﻩ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎﺭﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﻫﻤﺘﺎﺏ ﭼﻮﻥ ﺷﺪ، ﺯﻭﺩ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺯﻟﻒ ﯾﺎﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎﺩﺍﻣﻦ ﻣﺎ ﺳﺒﺰ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﺩ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﮎ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﻫﺮ ﻗﺪﺭ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﺑﯽ ﺯﻧﮕﺎﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎﮔﺮ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﯿﻢ ﺩﺭ ﻇﺎﻫﺮ، ﺑﻪ ﺑﺎﻃﻦ ﮐﺎﻓﺮﯾﻢ ﺭﺷﺘﻪ ﺗﺴﺒﯿﺢ ﺭﺍ ﺯﻧﺎﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎﻣﺎ ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﭼﻮﻥ ﺳﺎﮐﻦ ﺑﯿﻦ ﺍﻟﺤﺰﻥ ﭼﺸﻢ ﺧﻮﺩ ﺍﺯ ﮔﺮﯾﻪ ﭼﻮﻥ ﺩﺳﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎﺯﯾﺮ ﺗﯿﻎ ﺍﺯ ﺑﺲ ﺑﻪ ﺭﻏﺒﺖ ﺟﺎﻧﻔﺸﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺧﻀﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯿﺰﺍﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻣﻌﺸﻮﻕ ﻫﻢ ﻧﺎﺧﻦ ﺑﻪ ﺩﻝ ﮔﺮ ﻧﺴﺎﺯﺩ ﮔﻞ ﺑﻪ ﻣﺎ، ﺑﺎ ﺧﺎﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎﻧﯿﺴﺖ ﺩﺭ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﺎﻥ ﺻﺎﺋﺐ ﺍﺛﺮ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﺭﺍ ﻭﺭﻧﻪ ﺧﻮﻥ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯾﻢ ﻣﺎ
غزل شماره ۲۷۷اشک پیش مردم فرزانه می ریزیم مادر زمین شور دایم دانه می ریزیم مااز کمین گریه ما ای فلک غافل مشوبی خبر چون سیل در ویرانه می ریزیم ماقطره گوهر می شود چون واصل دریا شودآبروی خویش در میخانه می ریزیم مابر سر آب روان زندگانی چون حبابساده لوحی بین که رنگ خانه می ریزیم مانیست در طینت جدایی عاشق و معشوق راشمع از خاکستر پروانه می ریزیم مامرد سیلاب گرانسنگ حوادث نیستیمرخت هستی را برون زین خانه می ریزیم ماخاطری معمور کردن، از دو عالم خوشترستگنج را در دامن ویرانه می ریزیم ما!تا مگر مرغ همایونی شکار ما شودپیش هر مرغی که باشد دانه می ریزیم ماپیش ازان دم کز نصیحت عیش ما سازند تلخزهر خود بر مردم فرزانه می ریزیم مایا در آن زلف پریشان جای خود وا می کنیمیا به خاک ره ز دست شانه می ریزیم مادیگران ز افسانه می ریزند صائب رنگ خوابسرمه بیداری از افسانه می ریزیم ما
غزل شماره ۲۷۸خار در پیراهن فرزانه می ریزیم ماگل به دامن بر سر دیوانه می ریزیم ماقطره گوهر می شود در دامن بحر کرمآبروی خویش در میخانه می ریزیم مادر خطرگاه جهان فکر اقامت می کنیمدر گذار سیل، رنگ خانه می ریزیم مادر دل ما شکوه خونین نمی گردد گرههر چه در شیشه است، در پیمانه می ریزیم مادر بساط ما چو ابر نوبهاران بخل نیستهر چه می آید به کف، رندانه می ریزیم ماانتظار قتل نامردی است در آیین عشقخون خود چون کوهکن مردانه می ریزیم مادرد خود را می کنیم اظهار پیش عاقلاندر زمین شور دایم دانه می ریزیم ماهر چه نتوانیم با خود برد ازین عبرت سراهست تا فرصت، برون از خانه می ریزیم مابس که سختی دیده ایم از زندگانی چون شرارخرده جان را سبکروحانه می ریزیم ماتلخکام از نخل بارآور گذشتن مشکل استسنگ چون اطفال بر دیوانه می ریزیم ماخوشه امید ما خواهد به گردون سر کشیددر زمین خاکساری دانه می ریزیم ماهمت ما را نظر بر کاسه دریوزه نیستبحر جای قطره در پیمانه می ریزیم مادر حریم زلف اگر نگشاید از ما هیچ کارآبی از مژگان به دست شانه می ریزیم مامی شود معشوق عاشق چون کند قالب تهیشمع از خاکستر پروانه می ریزیم ماریزش ما را نظر صائب به استحقاق نیستپیش هر مرغی که باشد دانه می ریزیم ما
غزل شماره ۲۷۹گر به ظاهر چون لب پیمانه خاموشیم مااز ته دل چون خم سربسته در جوشیم ماگر در آن محراب ابرو نیست ما را راه حرفاز دعاگویان آن صبح بناگوشیم مااز نسیمی می شود بنیاد ما زیر و زبربحر هستی را حباب خانه بر دوشیم مارزق ما از شهد چون زنبور غیر از نیش نیستورنه این میخانه را صهبای سرجوشیم مااز دل روشن رگ خواب جهان در دست ماستگر به ظاهر همچو چشم یار مدهوشیم مانعل وارونی بود خمیازه آغوش ماورنه همچون موج با دریا هم آغوشیم ماگر چه فانوس خیالیم این زمان صائب ز فکرچشم تا بر هم زنی، خواب فراموشیم ما
غزل شماره ۲۸۰چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ماباده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ماناله ما حلقه در گوش اجابت می کشدکز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ماقطره اشکیم با آوارگی هم کارواندر کنار چشم از خاطر فراموشیم مافتنه صد انجمن، آشوب صد هنگامه ایمگر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم مابی تأمل چون عرق بر روی خوبان می دویمچون کمند زلف، گستاخ برو دوشیم ماپیکر ما می کند شمشیر را دندانه داردر لباس از جوهر ذاتی زره پوشیم ماکار روغن می کند بر آتش ما آب تیغخون منصوریم، دایم بر سر جوشیم ماخرقه درویشی ما چون زره زیر قباستپیش چشم خلق ظاهربین قباپوشیم مانامه پیچیده را چون آب خواندن حق ماستکز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم مااز شراب ما رگ خامی است صائب موج زنگر چه عمری شد درین میخانه در جوشیم ما
غزل شمارهٔ ۲۸۱جان به لب داریم و همچون صبح خندانیم مادست و تیغ عشق را زخم نمایانیم مامی توان از شمع ما گل چید در صحرای قدسزیر گردون چون چراغ زیر دامانیم مابر بساط بوریا سیر دو عالم می کنیمبا وجود نی سواری برق جولانیم ماحاصل ما نیست غیر از خارخار جستجوگردباد دامن صحرای امکانیم مااز سیاهی داغ ما هرگز نمی آید بروندر سواد آفرینش آب حیوانیم ماپشت چون آیینه بر دیوار حیرت داده ایمواله خار و گل این باغ و بستانیم ماوحشی دارالامان گوشه تنهایی ایمدشت دشت از سایه مردم گریزانیم مادولت بیدار، گرد جلوه شبرنگ ماستاز صفای سینه صبح پاکدامانیم ماگر چه در ظاهر لباس ماست از زنگار غماز طرب چون پسته زیر پوست خندانیم مااز شبیخون خمار صبحدم آسوده ایممستی دنباله دار چشم خوبانیم ماعالمی بی زخم خار از بوی ما آسوده انددر سفال عالم خاکی چو ریحانیم ماخرقه از ما می ستاند نافه مشکین نفساز هواداران آن زلف پریشانیم ماچشم ما چون زاهدان بر میوه فردوس نیستتشنه بویی ازان سیب زنخدانیم مامشرق خورشید و مه را گل به روزن می زنیماز نظربازان آن چاک گریبانیم ماگر چه در نظم جهان کاری نمی آید ز مااز حدیث راست، سرو این خیابانیم مازنده از ما می شود نام بزرگان جهاناین ریاض بی بقا را آب حیوانیم ماهر که با ما می کند نیکی، نمی پاشد ز همرشته شیرازه اوراق احسانیم ماروزی ما را ز خوان سیر چشمی داده اندبی نیاز از ناز نعمت های الوانیم ماصاحب نامند از ما عالم و ما تیره روزچون نگین در حلقه گردون گردانیم ماحلقه چشم غزالان حلقه زنجیر ماستدایم از راه نظر دربند و زندانیم ماگر چراغ بزم عالم نیست صائب کلک ماچون ز بخت تیره دایم در شبستانیم ما؟
غزل شمارهٔ ۲۸۲ بی کسی را کعبه مقصود می دانیم ماخضر را شمشیر زهرآلود می دانیم ماهستی مطلق بود از خودنمایی بی نیازهر چه آید در نظر نابود می دانیم مانیست ما را وحشتی از برگریزان حواساین زیان ها را سراسر سود می دانیم مابار منت برنمی تابد دل آزادگانترک احسان را ز مردم جو می دانیم ماآفتاب و ماه را با آن ضیا و روشنیدیده های شیر خشم آلود می دانیم ماحق به دست ماست گر چشم از جهان پوشیده ایمآسمان را خانه پردود می دانیم ماشورش محمود، عالم را اگر بر هم زنداز ایاز عاقبت محمود می دانیم مابا دل بی آرزوی خویش می بازیم عشقرتبه این آتش بی دود می دانیم مابرنمی دارد رعونت خاطر آزادگانسرو را شمشیر زهرآلود می دانیم ماحلقه در از درون خانه باشد بی خبردیده های باز را مسدود می دانیم مادعوی هستی درین میدان دلیل نیستی استهر که فانی می شود موجود می دانیم مادر شبستان رضا تیغ زبان شکوه نیستشمع ناحق کشته را خشنود می دانیم مادر دل هر کس که صائب آه دردآلود نیستبی تکلف، مجمر بی عود می دانیم ما
غزل شمارهٔ ۲۸۳ آسمان را خانه زنبور می دانیم ماانجمش را دیده های شور می دانیم مانشأه سرشار در میخانه افلاک نیستصبح را خمیازه مخمور می دانیم ماجز فضای دل، به زیر آسمان هر جا که هستتنگتر از چشم تنگ مور می دانیم مانعمت الوان ندارد غیر خون خوردن ثمرقدر نان خشک و آب شور می دانیم ماهر که می پوشد ز بیداری نظر دلهای شبدر طریق معرفت شبکور می دانیم ماذره ای خالی ازان خورشید عالمسوز نیستلاله را فانوس شمع طور می دانیم ماچون برون آرد شراب لعل ما را از خمار؟خون دل را باده کم زور می دانیم ماهر سفالی را که از آبش دلی گردد خنکبه ز چینی خانه فغفور می دانیم مامی کشد ما را کجی در خاک و خون چون تیغ کجراستی را رایت منصور می دانیم مادیده ما از رخ مستور روشن می شودچهره بی شرم را بی نور می دانیم ماگر چه ما با ماه کنعان زیر یک پیراهنیماز حیا خود را همان مهجور می دانیم ماساده لوحی بین، که خود را با کمال اختیاراز غلط بینی همان مجبور می دانیم مابا دل مجروح ما هر کس خنک بر می خوردبی تکلف، مرهم کافور می دانیم ماهر که بر عیب کسان دارد نظر از عیب خویشگر سراپا چشم باشد، کور می دانیم ماخانه هر دل که از سیلاب بی زنهار عشقمی شود زیر و زبر، معمور می دانیم مادیده ما چون شود روشن ز دیدار بهشت؟زال دنیا را ز مستی حور می دانیم ماچشم ما از سرمه توحید تا روشن شده استسنگلاخ این جهان را طور می دانیم مانیست صائب در نگاه گرم ما را اختیاراین کشش از جانب منظور می دانیم ما
غزل شمارهٔ ۲۸۴ خون دل را باده گلفام می دانیم ماآه را خوشتر ز خط جام می دانیم مانیست احسان بنده کردن مردم آزاد رادانه اهل کرم را دام می دانیم مادر گلستانی که بلبل نغمه پردازی کندمطربان را مرغ بی هنگام می دانیم ماگو مزن در پیش ما منصور لاف پختگیمیوه تا بر شاخ باشد خام می دانیم ماعاقبت بین است چشم روشن ما چون شرارنقطه آغاز را انجام می دانیم ماوحشت اندازد عزیزان را ز اوج اعتبارگوشه گیری را کنار بام می دانیم مامی شود در کامرانی روی گردان دل ز حقبستگی را جامه احرام می دانیم مااز خسیسان منت احسان کشیدن مشکل استبخل ممسک را به از انعام می دانیم ماخنده بیجا، کند عالم به چشم ما سیاهصبح را دلگیرتر از شام می دانیم ماپشت شمشیر سؤال از دم بود خونریزترخامشی را بدتر از ابرام می دانیم ماهر که سازد نام ما را حلقه از هم صحبتانعین رحمت، همچو خط جام می دانیم ماهمچو خاک نرم صائب مردم هموار رااز بصیرت پرده دار دام می دانیم ما
غزل شمارهٔ ۲۸۵گر چه از عقل گران لنگر فلاطونیم ماکار با اطفال چون افتاد مجنونیم ماسرو آزادیم، ما را حاجت پیوند نیستهر که از ما بگذرد چون آب، ممنونیم مانارسایی باده ما را ز دوران مانع استگر حصاری در خم تن چون فلاطونیم ماچشمه کوثر نمی سازد دل ما را خنکتشنه بوسی از آن لبهای میگونیم مااز حجاب عشق نتوانیم بالا کرد سردر تماشاگاه لیلی بید مجنونیم ماشکوه ما نعل وارونی است از بیداد چرخورنه از غمخانه افلاک بیرونیم مادر وجود خاکسار ما به چشم کم مبینکز سویدا نقطه پرگار گردونیم ماچون صدف گر آبرو را با گهر سودا کنیمپیش طبع بی نیاز خویش مغبونیم ماروح ما از پیکر خاکی است دایم در عذابدر ضمیر خاک زندانی چو قارونیم مااز دم تیغ است پشت تیغ بی آزارترهر که می گرداند از ما روی، ممنونیم ماباعث سرسبزی باغیم در فصل خزاندر ریاض آفرینش سرو موزونیم ما