غزل شمارهٔ ۱۷ بوی پیراهن دلیل راه شد یعقوب راهست از طالب فزون درد طلب مطلوب راکاه را بال و پر پرواز گردد کهربانیست در دست اختیاری سالک مجذوب راحسن را از دیده های پاک نبود سرکشیمی کشد آیینه بی مانع به بر محبوب رابوته خاری است جنت مو دیدار تراسیر چشمی می کند مکروه هر مرغوب رابی قراری می شود بال و پر موج خطرنیست جز تسلیم لنگر بحر پر آشوب رادید تا درد گران سنگ من بی صبر راشد زبان شکر امواج بلا ایوب رااز شکستن می شود پوشیده در دل راز عشقپاره کردن می کند سربسته این مکتوب راپیش روشن گوهران یک جلوه دارد خار و گلکی کند صائب تمیز آیینه زشت و خوب را؟
غزل شمارهٔ ۱۸ من ملایم کردم از آه آسمان سخت رانرم از آتش می توان کردن کمان سخت راسختی ایام را مردن تلافی می کندعذرخواهی هست چون مغز استخوان سخت راگر نمی گردید پیدا، مصرفی چون بیستونما چه می کردیم چون فرهاد، جان سخت راسختیی کان نیست ذاتی، زود زایل می شومی توان کردن به آبی نرم، نان سخت رانرمتر از مغز گردانید در کام همازور بازوی قناعت، استخوان سخت رانیست حرف نرم را تأثیر در آهن دلانناوک از فولاد می باید نشان سخت راقسمت منصور از دار فنا خمیازه بودمن کشیدم گوش تا گوش این کمان سخت راناله گرمی اگر صائب به فریادم رسدمی کنم نرم آن دل نامهربان سخت را
غزل شمارهٔ ۱۹ تا توان کردن ز خون ما نگارین دست رااز حنا بهر چه باید کرد رنگین دست راسینه اش از باده لعلی بدخشان می شودهر که سازد چون سبو در خواب بالین دست راانتظار قتل، کار عاشقان را ساخته استتا تو می سازی بلند ای کوه تمکین دست رابس که از دل های خونین است زلفش مایه دارمی کند در هر سراسر، شانه رنگین دست راپای ایمان جهانی در خم لغزیدن استبر میاور ز آستین ای دشمن دین دست رارشته نازک، گوهر دلها ازان نازک تر استزینهار آهسته کش در زلف مشکین دست رابحر را سر پنجه مرجان نیندازد ز جوشچند بر دل می نهی از بهر تسکین دست رافرصت خاریدن سر، خواجه را از حرص نیستکی معطل می گذارد جسم گرگین دست راخون گریبان می درد از زخم هر دم بر تنمتا که خواهد ساخت از خونم نگارین دست رابر نمی دارد گل از دامان شبنم دست خویشچون به آسانی کشد ز آیینه خودبین دست راقمریان را عقده ای ای سرو از دل باز کنتا به کی بیکار بتوان داشت چندین دست رابیستون را تیشه ام در حمله اول گداختنیست با من نسبتی فرهاد سنگین دست راخشک می گردد ز حیرت چون به دامانش رسدمی کنم بی طاقتی چندان که تلقین دست راکی به خون قطره صائب پنجه رنگین می کند؟آن که چون مرجان کند از بحر خونین دست را
غزل شمارهٔ ۲۰ از جهان تا رشته تابی دسترس باشد تراهر سر خاری درین وادی عسس باشد تراچند از آمیزش دریای وحدت چون حبابپرده دار چشم کوته بین، نفس باشد ترا؟تا تو می لرزی به تار و پود هستی همچو موجقسمت از دریای گوهر خار و خس باشد تراچشم بی شرم تو سیری را نمی داند که چیستدر تلاش رزق تا حرص مگس باشد تراچون شرر در سنگ، بی برگی ترا دارد ضعیفمی شوی سرکش اگر یک مشت خس باشد ترامی شوی افتاده تر، هر چند برخیزی ز جاتا ز مردم دستگیری ملتمس باشد تراشرم دار از حق، منال از بی کسی چون ناکسانکیست آخر عالم ناکس که کس باشد ترااز گرفتاران خود، صیاد می گیرد خبرفکر روزی، چند در کنج قفس باشد تراآرزو کرده است آبستن ترا همچو زنانزان ز دنیا هر زمان چیزی هوس باش تراصرف در پرداز دل کن قوت بازوی خویشدر جهان تیره صائب تا نفس باشد ترا
غزل شمارهٔ ۲۱ یک نظر بازست نرگس چشم بیمار تراگل یکی از سینه چاکان است دستار ترامی کند شبنم گرانی بر عذار نازکتابر می بوسد زمین از دور گلزار تراخشک می آید به چشمش جلوه آب حیاتهر که در مستی تماشا کرده رفتار تراسبز می گردد ز حیرت حرف در منقارشانطوطیان آیینه گر سازند رخسار ترااز تماشای تو خورشیدست یک چشم پر آبچون تواند سیر دیدن دیده دیدار ترا؟بس که می چسبد به هم کام و لب از شیرینی اشنقل نتوان کرد گفتار شکربار تراتا چه در پیراهن گلهای بی خارش بودناز مژگان است در سر، خار دیوار تراساده می سازد ز جوهر، روشنی آیینه رانیست پروای خط شبرنگ، رخسار ترادست گلچین را ز حیرت پای خواب آلود ساختاحتیاج دور باشی نیست گلزار تراآب می گردید در چشم ترازو گوهرشیوسف مصری اگر می دید بازار ترااهل دین را می برد از راه، زلف کافرتدر بغل چون رشته گیرد سبحه زنار تراکردم از دین و دل و هوش و خرد قطع نظرمن همان روزی که دیدم چشم عیار ترامرگ نتواند عنان بی قراران را گرفتنیست زیر خاک آسایش طلبکار تراقابل قسمت شمارد نقطه موهوم راهر که بیند در سخن لعل گهربار تراگردی از دور از نمکدان قیامت دیده استهر که صائب از تو نشنیده است گفتار ترا
غزل شمارهٔ ۲۲ رتبه بال پری باشد پر تیر تراشوخی چشم غزالان است زهگیر ترامی شود سرسبز از عمر ابد، آن را که کشتداده اند از چشمه خضر آب شمشیر تراچرخ نتواند نگاه کج به مجنون تو کردشیر می بوسد زمین از دور نخجیر تراشاهد گویاست بر حسن تمام اجزای تونا تمامی، در کف نقاش، تصویر تراوه چه سلطانی، که بر گردن عزیز مصر رامنت زلف گره گیرست زنجیر تراحسن دوراندیش آماده است از خط گرد مشکتا کند در منت های حسن، تعمیر ترامی شمارد گوهر شهوار را اشک یتیمقلب صائب چون فریبد دیده سیر ترا؟
غزل شمارهٔ ۲۳ نیست چون بال و پری تا گرد سر گردم ترااز ته دل گرد سر در هر نظر گردم ترامی کند بی دست و پا نظارگی را جلوه اتچون به این بی دست و پایی همسفر گردم ترا؟کاش چون پرگار پای آهنین می داشتمتا به کام دل چو مرکز گرد سرگردم ترادر زمین خاکساری نقش پا گردیده امبر امید آن که شاید پی سپر گردم تراچون تو هرگز زیر پای خود نمی بینی ز نازمن به امید چه خاک رهگذر گردم تراآفتاب و مه ترا از دور می بوسد زمینمن کدامین ذره ام تا گرد سر گردم تراچون ز بی قدری نیم شایسته بزم حضورچشم دارم حلقه بیرون در گردم ترادامن از گرد یتیمی می فشاند گوهرتچون غبار خاطر ای روشن گهر گردم ترا؟یک کمر بسته است در ملک سلیمان کوه قافمن چه مورم تا سزاوار کمر گردم تراهر که در هر جا شود گویا به ذکر خیر توگرد سر چون سبحه از صد رهگذر گردم تراسرمه واری از وجود خاکی من مانده استبخت سبزی کو، که منظور نظر گردم تراگر چه خاکستر شدم، باز از خدا خواهم پریتا مگر بر گرد سر، بار دگر گردم تراحلقه سرگشتگی می افتد از پرگار خویشور نه صائب می توانم راهبر گردم ترا
غزل شمارهٔ ۲۴ سخت می خواهم که در آغوش تنگ آرم تراهر قدر افشرده ای دل را، بیفشارم تراعمرها شد تا کمند آه را چین می کنمبر امید آن که روزی در کمند آرم ترااز لطافت گر چه ممکن نیست دیدن روی تورو به هر جانب که آرم در نظر دارم ترادر سر مستی گر از زانوی من بالین کنیبوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترامی شود نیلوفری از برگ گل اندام تومن به جرأت در بغل چون تنگ افشارم ترا؟از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیستدست گل چیدن ندارم، خار دیوار تراناشنیدن می شود مهر دهانم بی سخنگر غباری هست بر خاطر ز گفتارم ترااز رهایی هر زمان بودم اسیر عالمیفارغم از هر دو عالم تا گرفتارم تراای که می پرسی چه پیش آمد که پیدا نیستیخویشتن را کرده ام گم تا طلبکارم ترااز من ای آرام جان، احوال صائب را مپرسخاطر آسوده ای داری، چه آزارم ترا؟
غزل شمارهٔ ۲۵ نیست سنگ کم اگر در پله میزان تراکعبه و بتخانه باشد در نظر یکسان تراتا نبندی رخنه چشم و دهان و گوش رااز درون دل نجوشد چشمه حیوان تراهمرهان سست در راه طلب سنگ رهنددل مخور، افتاد در پیری اگر دندان تراگر چه نگذارد کمان از خانه خود پا برونقامت خم ساخت در پیری سبک جولان تراگوشمال آخر شود دست نوازش ساز راسر مکش گر گوشمالی می دهد دوران ترانیست بی جمعیت خاطر تلاوت را ثمرمی شود سی پاره دل در خواندن قرآن ترااز خجالت می شود هر دم به رنگی چهره اتبس کز الوان گنه، آلوده شد دامان تراصبح زد از خنده رویی غوطه در خون شفقتا چه گلها بشکفد از چهره خندان تراسوده شد از خوردن نان گر چه دندان های توچشم کوته بین پرد باز از برای نان تراچون به زیر خاک خواهی خفت، کز بس سرشکیمی فشانی گر نشیند گرد بر دامان تراگر نشویی صائب از اشک ندامت روی خویشجز سیه رویی نباشد حاصل از دیوان ترا
غزل شمارهٔ ۲۶ تشنه خون کرد مستی چشم فتان تراخواب سنگین شد فسانی تیغ مژگان ترااین لطافت نیست هرگز میوه فردوس رامی توان خوردن به لب سیب زنخدان تراحلقه ها در گوش سرو از طوق قمری می کشدگر به گلشن ره فتد سرو خرامان ترادیده شبنم که در پیراهن گل محرم استحلقه بیرون در باشد گلستان تراچون نباشم چشم بر راه نسیم التفات؟من که پروردم به آب چشم، ریحان تراقدر من این بس که چون ابر بهار از آب چشمتازه دارم خار دیوار گلستان تراگر چه افکار تو صائب سر به سر سنجیده استاین غزل مشهور خواهد کرد دیوان ترا