انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 30 از 718:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۸۶

نور معنی در جبین تاک می بینیم ما
در قدح افشرده ادراک می بینیم ما

کوری آلوده دامانان وسواس صلاح
دختر رز را به چشم پاک می بینیم ما

کعبه دل را که ساق عرش تا زانوی اوست
از شکاف سینه صد چاک می بینیم ما

هر سر مژگان ما شمع تجلی می شود
چون در آن رخسار آتشناک می بینیم ما

ای مروت سر برآر از جیب انصاف و ببین
تا چها از گردش افلاک می بینیم ما

جوهر کشتن نداری، لاف بی رحمی مزن
روزگاری شد در آن فتراک می بینیم ما

زخم چندین تیر طعن از زاهدان خودفروش
بر جگر از جلوه مسواک می بینیم ما

نیست بی اسرار وحدت می پرستی های ما
آتش ایمن ز چوب تاک می بینیم ما

صائب آن فیضی که مخموران نیابند از شراب
در طلوع نشأه تریاک می بینیم ما
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۸۷

زیر شمشیر حوادث پای بر جاییم ما
رو نمی تابیم از سیلاب، دریابیم ما

پرده غفلت نمی گردد بصیرت را حجاب
گر چه از پوشیده چشمانیم، بیناییم ما

مطلب ما گوهر عبرت به دست آوردن است
گر به ظاهر همچو طفلان در تماشاییم ما

شبنم ما را ز گل آتش بود در زیر پا
کز نظربازان آن خورشید سیماییم ما

وحشت ما کم نگردد ز اجتماع دوستان
چون الف با هر چه پیوندیم، تنهاییم ما

نیست خواب غفلت ما را به بیداری امید
چون ره خوابیده در دامان صحراییم ما

کرده ایم از خودحسابی نقد بر خود حشر را
فارغ از اندیشه دیوان فرداییم ما

با رفیقان موافق، بند و زندان گلشن است
هر که شد دیوانه، چون زنجیر همپاییم ما

سیل نتواند غبار ما ز کوی یار برد
کز نظربندان آن مژگان گیراییم ما

پیش پا دیدن ز ما صائب نمی آید چو شمع
بس که محو جلوه آن قد رعناییم ما
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۸۸

صبر و طاقت از دل بی تاب می جوییم ما
حیرت آیینه از سیماب می جوییم ما

با سیه کاری طمع داریم حسن عاقبت
دولت بیدار را در خواب می جوییم ما

شکوه با ناراستی از چرخ کجرو می کنیم
راستی در جوی کج از آب می جوییم ما

چون کتان هر چند از ماه است زخم ما، همان
مرهم کافوری از مهتاب می جوییم ما

از لباسی دوستان، داریم دلسوزی طمع
اخگر از خاکستر سنجاب می جوییم ما

می کند همدرد، عیش ناقص ما را تمام
در میان رشته ها همتاب می جوییم ما

در پریشان کردن جمعیت دنیاست جمع
آنچه از جمعیت اسباب می جوییم ما

گرمیی کز عشق باید جست آن را در لباس
از سمور و قاقم و سنجاب می جوییم ما

از وصال یار محرومیم با همخانگی
در حرم چون غافلان محراب می جوییم ما

هر که خود را جمع می سازد همه عالم در اوست
بحر را در حقه گرداب می جوییم ما

از حقیقت روی صائب در مجاز آورده ایم
ماه را دایم ز طشت آب می جوییم ما
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۸۹

تا شد از صدق طلب چون صبح، روشن جان ما
از تنور سرد، آید گرم بیرون نان ما

از خزف ناز گهر از بردباری می کشیم
سنگ کم گردد تمام از پله میزان ما

رزق ما آید به پای میهمان از خوان غیب
میزبان ماست هر کس می شود مهمان ما

ما به تردستی زبان خصم کوته می کنیم
سبز سازد خار دامنگیر را دامان ما

نشأه رطل گران از سنگ می یابیم ما
هست در آزادی اطفال گلریزان ما

می کنیم از ترزبانی دشمنان را مهربان
می کند شیرین زمین شور را باران ما

نیست چون آیینه تصویر، امید نجات
عکس روی یار را از دیده حیران ما

غافلان را شهپر طاوس می آید به چشم
بس که رنگین شد ز الوان گنه دامان ما

در گرفتاری ز بس ثابت قدم افتاده ایم
برنخیزد ناله از زنجیر در زندان ما

ما ز گل پیراهنان صائب به بویی قانعیم
از نسیمی یوسفستان می شود زندان ما
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۹۰

فارغ است از سیر گل مجنون سرگردان ما
نقش پای ناقه لیلی است گلریزان ما

فیض ما دیوانگان کم نیست از ابر بهار
خوشه بندد دانه زنجیر در زندان ما

تا نسوزد تخم دلها را نیفشاند به خاک
داغ دارد ابر را تردستی دهقان ما

از طراوت سایه اش میراب گلشن ها شود
نبض هر خاری که گیرد دیده گریان ما

چون صدف در دامن ما نیست جز در یتیم
وقت ابری خوش که برمی خیزد از دامان ما

می کشد در خاک و خون از طعنه بی طاقتی
دیده قربانیان را دیده حیران ما

جوهر آیینه ما گر نماید خویش را
تخته از بال و پر طوطی شود دکان ما

سبزه خوابیده ما می زند پهلو به چرخ
سرو کوتاهی است عمر خضر از بستان ما

از بریدن پنجه خورشید و مه دارد خطر
گر برون آید ز خلوت یوسف کنعان ما

از کمند ما نگارین است دایم ساق عرش
آسمان، گردی است از فکر سبک جولان ما

کیست گردون تا تواند هم نبرد ما شدن؟
زهره شیران فشاند آب در میدان ما

تخته نتوان کرد از کشتی دکان بحر را
خواب هیهات است پوشد دیده گریان ما

می توان از سینه روشن ضمیران جمع کرد
گر بشوید آسمان سنگدل دیوان ما

فیض ما بر سالکان تشنه لب پوشیده نیست
می درخشد از سیاهی چشمه حیوان ما

عیب، صائب می شود در چشم پاک ما هنر
دیو را یوسف نماید پله میزان ما
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۹۱

سرخ رو می گردد از ریزش کف احسان ما
چون خزان در برگریزان است گلریزان ما

ما چو گل سر را به گلچین بی تأمل می دهیم
دست خالی برنگردد دشمن از میدان ما

ما به همت سرخ رویی را به دست آورده ایم
خشک از دریا برآید پنجه مرجان ما

غنچه دلگیر ما را باغ ها در پرده هست
می کند یوسف تلاش گوشه زندان ما

هستی جاوید ما در نیستی پوشیده است
در سواد فقر باشد چشمه حیوان ما

ما و صبح از یک گریبان سر برون آورده ایم
تازه رو دارد جهان را چهره خندان ما

گوهر شهوار، گردد مهره گل در صدف
گر بشوید بحر از گرد گنه دامان ما

ما چنین گر واله رخسار او خواهیم شد
بستگی در خواب بیند دیده حیران ما

گر چه طوفان از جگرداری است بر دریا سوار
دست و پا گم می کند در بحر بی پایان ما

در ریاض جان ز آه سرد ما خون می چکد
بی طراوت از سفال جسم شد ریحان ما

جسم خاکی جان ما را پخته نتوانست کرد
خامتر شد زین تنور سرد صائب نان ما
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۹۲

خنده ها بر شمع دارد دیده گریان ما
مو نمی گنجد میان گریه و مژگان ما

صحبت ما میهمان را سیر می سازد ز جان
جز لب افسوس نبود لقمه ای بر خوان ما

خون ما روی زمین را شستشویی می دهد
در تنور خاک چون پنهان شود طوفان ما؟

خون غیرت در دل رحمت نمی آید به جوش
تا نگردد لاله زار از داغ می دامان ما

در سواد دیده ما عیب می گردد هنر
سنگ گوهر می شود در پله میزان ما

بازی عشرت مخور از خنده ما همچو برق
گریه ها در پرده دارد چهره خندان ما

ما چرا سر در سر اندیشه سامان کنیم؟
آن که سر داده است، آخر می دهد سامان ما

این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
از پی آن آفتاب است اشک چون باران ما
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۹۳

دلبر محجوب می خواهد دل پر خون ما
غنچه نشکفته باشد سبز ته گلگون ما

از حجاب ظلمت این دیوانه بیرون آمده است
دیده آهو نگردد رهزن مجنون ما

از غبار عقل لوح خاطر ما ساده است
زلف لیلی می کند فراشی هامون ما

از برومندی چو شاخ گل به رقص آورده است
چوب خشک دار را جوش نشاط خون ما

گر چه ما در باددستی چون حباب افسانه ایم
دیده دریا بود بر کاسه وارون ما

راز پنهانی که جم در جام نتوانست دید
بی حجاب از خشت خم می بیند افلاطون ما

نکته دلچسب ما با خامشی هم چاشنی است
خامه را بی شق کند شیرینی مضمون ما

با کمال نازکی افکار ما بی مغز نیست
هر حبابی کشتی نوحی است در جیحون ما

هر که با ما همسفر شد روی آسایش ندید
عقده منزل ندارد جبهه هامون ما

در ریاض آفرینش چون دو سرو توأمند
حسن روزافزون یار و عشق روزافزون ما

عشق تا مشاطه افکار ما صائب شده است
خال کنج لب بود هر نقطه موزون ما
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۹۴

نیست بر سبزان گلشن، دیده پر خون ما
تیغ خونخوار تو باشد سبز ته گلگون ما

دور گردی می کند نزدیک، راه دور را
ناز لیلی شد نیاز از وحشت مجنون ما

قطره شبنم چه باشد کز هوا باید گرفت؟
شرم دار ای شاخ گل از دیده پر خون ما

ما به خون خود چو داغ لاله از بس تشنه ایم
خاک را رنگین نسازد کاسه وارون ما

سینه بی کینه ما را گشاد دیگرست
برق را سوزد نفس چون لاله در هامون ما

تا رسیدن، باده را با خم مدارا لازم است
ورنه بیزار از تن خاکی است افلاطون ما

با هوسناکان دلیر از خاک ما نتوان گذشت
پوست بر تن می درد گر مرده باشد خون ما

حسن او از هاله خواهد حلقه کردن نام ماه
گر چنین خواهد فزود از عشق روزافزون ما

پای جوهر از دم شمشیر می پیچد به هم
تند مگذر زینهار از مصرع موزون ما

گر چه دارد بلبل ما تازه روی باغ را
برگ سبزی نیست صائب زین چمن ممنون ما
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۹۵

درنمی آید به چشم از لاغری مجنون ما
محمل لیلی بود سرگشته در هامون ما

می شود خوشوقت از خلوت دل محزون ما
در خم خالی چو می می جوشد افلاطون ما

گر چه جای باده، خون در جام ما چون لاله است
داغ دارد عالمی را کاسه پر خون ما

می گذارد پنجه شیر و بال می ریزد عقاب
در بیابانی که جولان می کند مجنون ما

ابر نتواند تهی کرد از گرفتن بحر را
از گرستن کی شود خالی دل پر خون ما؟

صبح نتواند شفق را در ته دامن نهفت
می کند گل از بیاض گردن او خون ما

از عتاب و ناز، شوق ما دو بالا می شود
حسن می بالد به خود از عشق روزافزون ما

خون ما گیراترست از غمزه خونخوار تو
رحم کن ای سنگدل بر خود، مرو در خون ما

می کشد از طوق قمری، حلقه ها در گوش سرو
بس که افتاده است رعنا مصرع موزون ما

خون خود را می خورند از رشک، سبزان چمن
چون به سیر گلشن آید سبز ته گلگون ما

صائب آمد از دل سنگین او تیرش به سنگ
نرم سازد گر چه سنگ خاره را افسون ما
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 30 از 718:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA