غزل شماره ۲۸۶نور معنی در جبین تاک می بینیم مادر قدح افشرده ادراک می بینیم ماکوری آلوده دامانان وسواس صلاحدختر رز را به چشم پاک می بینیم ماکعبه دل را که ساق عرش تا زانوی اوستاز شکاف سینه صد چاک می بینیم ماهر سر مژگان ما شمع تجلی می شودچون در آن رخسار آتشناک می بینیم ماای مروت سر برآر از جیب انصاف و ببینتا چها از گردش افلاک می بینیم ماجوهر کشتن نداری، لاف بی رحمی مزنروزگاری شد در آن فتراک می بینیم مازخم چندین تیر طعن از زاهدان خودفروشبر جگر از جلوه مسواک می بینیم مانیست بی اسرار وحدت می پرستی های ماآتش ایمن ز چوب تاک می بینیم ماصائب آن فیضی که مخموران نیابند از شرابدر طلوع نشأه تریاک می بینیم ما
غزل شماره ۲۸۷ زیر شمشیر حوادث پای بر جاییم مارو نمی تابیم از سیلاب، دریابیم ماپرده غفلت نمی گردد بصیرت را حجابگر چه از پوشیده چشمانیم، بیناییم مامطلب ما گوهر عبرت به دست آوردن استگر به ظاهر همچو طفلان در تماشاییم ماشبنم ما را ز گل آتش بود در زیر پاکز نظربازان آن خورشید سیماییم ماوحشت ما کم نگردد ز اجتماع دوستانچون الف با هر چه پیوندیم، تنهاییم مانیست خواب غفلت ما را به بیداری امیدچون ره خوابیده در دامان صحراییم ماکرده ایم از خودحسابی نقد بر خود حشر رافارغ از اندیشه دیوان فرداییم مابا رفیقان موافق، بند و زندان گلشن استهر که شد دیوانه، چون زنجیر همپاییم ماسیل نتواند غبار ما ز کوی یار بردکز نظربندان آن مژگان گیراییم ماپیش پا دیدن ز ما صائب نمی آید چو شمعبس که محو جلوه آن قد رعناییم ما
غزل شماره ۲۸۸ صبر و طاقت از دل بی تاب می جوییم ماحیرت آیینه از سیماب می جوییم مابا سیه کاری طمع داریم حسن عاقبتدولت بیدار را در خواب می جوییم ماشکوه با ناراستی از چرخ کجرو می کنیمراستی در جوی کج از آب می جوییم ماچون کتان هر چند از ماه است زخم ما، همانمرهم کافوری از مهتاب می جوییم مااز لباسی دوستان، داریم دلسوزی طمعاخگر از خاکستر سنجاب می جوییم مامی کند همدرد، عیش ناقص ما را تمامدر میان رشته ها همتاب می جوییم مادر پریشان کردن جمعیت دنیاست جمعآنچه از جمعیت اسباب می جوییم ماگرمیی کز عشق باید جست آن را در لباساز سمور و قاقم و سنجاب می جوییم مااز وصال یار محرومیم با همخانگیدر حرم چون غافلان محراب می جوییم ماهر که خود را جمع می سازد همه عالم در اوستبحر را در حقه گرداب می جوییم مااز حقیقت روی صائب در مجاز آورده ایمماه را دایم ز طشت آب می جوییم ما
غزل شماره ۲۸۹تا شد از صدق طلب چون صبح، روشن جان مااز تنور سرد، آید گرم بیرون نان مااز خزف ناز گهر از بردباری می کشیمسنگ کم گردد تمام از پله میزان مارزق ما آید به پای میهمان از خوان غیبمیزبان ماست هر کس می شود مهمان ماما به تردستی زبان خصم کوته می کنیمسبز سازد خار دامنگیر را دامان مانشأه رطل گران از سنگ می یابیم ماهست در آزادی اطفال گلریزان مامی کنیم از ترزبانی دشمنان را مهربانمی کند شیرین زمین شور را باران مانیست چون آیینه تصویر، امید نجاتعکس روی یار را از دیده حیران ماغافلان را شهپر طاوس می آید به چشمبس که رنگین شد ز الوان گنه دامان مادر گرفتاری ز بس ثابت قدم افتاده ایمبرنخیزد ناله از زنجیر در زندان ماما ز گل پیراهنان صائب به بویی قانعیماز نسیمی یوسفستان می شود زندان ما
غزل شماره ۲۹۰ فارغ است از سیر گل مجنون سرگردان مانقش پای ناقه لیلی است گلریزان مافیض ما دیوانگان کم نیست از ابر بهارخوشه بندد دانه زنجیر در زندان ماتا نسوزد تخم دلها را نیفشاند به خاکداغ دارد ابر را تردستی دهقان مااز طراوت سایه اش میراب گلشن ها شودنبض هر خاری که گیرد دیده گریان ماچون صدف در دامن ما نیست جز در یتیموقت ابری خوش که برمی خیزد از دامان مامی کشد در خاک و خون از طعنه بی طاقتیدیده قربانیان را دیده حیران ماجوهر آیینه ما گر نماید خویش راتخته از بال و پر طوطی شود دکان ماسبزه خوابیده ما می زند پهلو به چرخسرو کوتاهی است عمر خضر از بستان مااز بریدن پنجه خورشید و مه دارد خطرگر برون آید ز خلوت یوسف کنعان مااز کمند ما نگارین است دایم ساق عرشآسمان، گردی است از فکر سبک جولان ماکیست گردون تا تواند هم نبرد ما شدن؟زهره شیران فشاند آب در میدان ماتخته نتوان کرد از کشتی دکان بحر راخواب هیهات است پوشد دیده گریان مامی توان از سینه روشن ضمیران جمع کردگر بشوید آسمان سنگدل دیوان مافیض ما بر سالکان تشنه لب پوشیده نیستمی درخشد از سیاهی چشمه حیوان ماعیب، صائب می شود در چشم پاک ما هنردیو را یوسف نماید پله میزان ما
غزل شماره ۲۹۱ سرخ رو می گردد از ریزش کف احسان ماچون خزان در برگریزان است گلریزان ماما چو گل سر را به گلچین بی تأمل می دهیمدست خالی برنگردد دشمن از میدان ماما به همت سرخ رویی را به دست آورده ایمخشک از دریا برآید پنجه مرجان ماغنچه دلگیر ما را باغ ها در پرده هستمی کند یوسف تلاش گوشه زندان ماهستی جاوید ما در نیستی پوشیده استدر سواد فقر باشد چشمه حیوان ماما و صبح از یک گریبان سر برون آورده ایمتازه رو دارد جهان را چهره خندان ماگوهر شهوار، گردد مهره گل در صدفگر بشوید بحر از گرد گنه دامان ماما چنین گر واله رخسار او خواهیم شدبستگی در خواب بیند دیده حیران ماگر چه طوفان از جگرداری است بر دریا سواردست و پا گم می کند در بحر بی پایان مادر ریاض جان ز آه سرد ما خون می چکدبی طراوت از سفال جسم شد ریحان ماجسم خاکی جان ما را پخته نتوانست کردخامتر شد زین تنور سرد صائب نان ما
غزل شماره ۲۹۲ خنده ها بر شمع دارد دیده گریان مامو نمی گنجد میان گریه و مژگان ماصحبت ما میهمان را سیر می سازد ز جانجز لب افسوس نبود لقمه ای بر خوان ماخون ما روی زمین را شستشویی می دهددر تنور خاک چون پنهان شود طوفان ما؟خون غیرت در دل رحمت نمی آید به جوشتا نگردد لاله زار از داغ می دامان مادر سواد دیده ما عیب می گردد هنرسنگ گوهر می شود در پله میزان مابازی عشرت مخور از خنده ما همچو برقگریه ها در پرده دارد چهره خندان ماما چرا سر در سر اندیشه سامان کنیم؟آن که سر داده است، آخر می دهد سامان مااین جواب آن غزل صائب که ملا گفته استاز پی آن آفتاب است اشک چون باران ما
غزل شماره ۲۹۳ دلبر محجوب می خواهد دل پر خون ماغنچه نشکفته باشد سبز ته گلگون مااز حجاب ظلمت این دیوانه بیرون آمده استدیده آهو نگردد رهزن مجنون مااز غبار عقل لوح خاطر ما ساده استزلف لیلی می کند فراشی هامون مااز برومندی چو شاخ گل به رقص آورده استچوب خشک دار را جوش نشاط خون ماگر چه ما در باددستی چون حباب افسانه ایمدیده دریا بود بر کاسه وارون ماراز پنهانی که جم در جام نتوانست دیدبی حجاب از خشت خم می بیند افلاطون مانکته دلچسب ما با خامشی هم چاشنی استخامه را بی شق کند شیرینی مضمون مابا کمال نازکی افکار ما بی مغز نیستهر حبابی کشتی نوحی است در جیحون ماهر که با ما همسفر شد روی آسایش ندیدعقده منزل ندارد جبهه هامون مادر ریاض آفرینش چون دو سرو توأمندحسن روزافزون یار و عشق روزافزون ماعشق تا مشاطه افکار ما صائب شده استخال کنج لب بود هر نقطه موزون ما
غزل شماره ۲۹۴ نیست بر سبزان گلشن، دیده پر خون ماتیغ خونخوار تو باشد سبز ته گلگون مادور گردی می کند نزدیک، راه دور راناز لیلی شد نیاز از وحشت مجنون ماقطره شبنم چه باشد کز هوا باید گرفت؟شرم دار ای شاخ گل از دیده پر خون ماما به خون خود چو داغ لاله از بس تشنه ایمخاک را رنگین نسازد کاسه وارون ماسینه بی کینه ما را گشاد دیگرستبرق را سوزد نفس چون لاله در هامون ماتا رسیدن، باده را با خم مدارا لازم استورنه بیزار از تن خاکی است افلاطون مابا هوسناکان دلیر از خاک ما نتوان گذشتپوست بر تن می درد گر مرده باشد خون ماحسن او از هاله خواهد حلقه کردن نام ماهگر چنین خواهد فزود از عشق روزافزون ماپای جوهر از دم شمشیر می پیچد به همتند مگذر زینهار از مصرع موزون ماگر چه دارد بلبل ما تازه روی باغ رابرگ سبزی نیست صائب زین چمن ممنون ما
غزل شماره ۲۹۵ درنمی آید به چشم از لاغری مجنون مامحمل لیلی بود سرگشته در هامون مامی شود خوشوقت از خلوت دل محزون مادر خم خالی چو می می جوشد افلاطون ماگر چه جای باده، خون در جام ما چون لاله استداغ دارد عالمی را کاسه پر خون مامی گذارد پنجه شیر و بال می ریزد عقابدر بیابانی که جولان می کند مجنون ماابر نتواند تهی کرد از گرفتن بحر رااز گرستن کی شود خالی دل پر خون ما؟صبح نتواند شفق را در ته دامن نهفتمی کند گل از بیاض گردن او خون مااز عتاب و ناز، شوق ما دو بالا می شودحسن می بالد به خود از عشق روزافزون ماخون ما گیراترست از غمزه خونخوار تورحم کن ای سنگدل بر خود، مرو در خون مامی کشد از طوق قمری، حلقه ها در گوش سروبس که افتاده است رعنا مصرع موزون ماخون خود را می خورند از رشک، سبزان چمنچون به سیر گلشن آید سبز ته گلگون ماصائب آمد از دل سنگین او تیرش به سنگنرم سازد گر چه سنگ خاره را افسون ما