غزل شماره ۲۹۶ راز دل را می توان دریافت از سیمای مانشأه می تابد چو رنگ از پرده مینای ماقهرمان عدل چون پرسش کند روز حساباز بهشت عافیت خاری نگیرد پای ماگر چه او هرگز نمی گیرد ز حال ما خبردرد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای مااز دل پر خون ما بی چاشنی نتوان گذشتخون رغبت را به جوش آرد می حمرای ماگوهر خورشید اگر از دست ما افتد به خاکزیر پای خود نبیند طبع بی پروای ماسبحه ذکر ملایک از نظام افتاده استبس که پیچیده است در گوش فلک غوغای مااز خط فرمان او روزی که پا بیرون نهیمتیشه گردد هر سر خاری به قصد پای ماچون بساط سبزه زیر پای سرو افتاده استآسمان در زیر پای همت والای ماریخت شور حشر در پیمانه عالم نمکمی زند جوش سیه مستی همان صهبای ماحال باطن را قیاس از حال ظاهر می کنددام را در خاک می بیند دل دانای ماپای ما یک خار را نگذاشت صائب بی شکستآه اگر خار انتقام خود کشد از پای ما
غزل شماره ۲۹۷ می کشد هر لحظه بزم تازه ای بر روی ماداغ دارد جام جم را کاسه زانوی ماسایه زخم دورباش از وحشت ما می خوردجوهر شمشیر داند سبزه را آهوی مامی پرد شم حباب ما همان از تشنگیگر چه پیوسته است با دریای رحمت، جوی مامی توان بر خاک خون آلود ما کردن نمازآب شمشیر شهادت داده شست و شوی ماگر چه در مصر فراموشی مقید مانده ایممی رسد چون جامه یوسف به کنعان بوی ماآن که از پهلوی چرب ما چراغش نور یافتمی کند پهلو تهی امروز از پهلوی ماغنچه دلگیر ما را برگ شکرخند نیستای نسیم عافیت، شبگیر کن از کوی ماتازه دارد چهره خود را به آب تیغ کوهداغ دارد باغبان را لاله خودروی مابلبل ما از گرفتاری ندارد شکوه ایخنده گل می کند چاک قفس بر روی ماناله جغدست در گوشش نوای عندلیبهر که صائب آشنا گردد به گفت و گوی ما
غزل شماره ۲۹۸ زخم پنهانم اگر بیرون دهد خونابهارنگ خون پیدا کند در صلب گوهر آبهاعالمی را همچو خود سرگشته دارد آسمانچون برآید مشت خاشاکی ازین گردابها؟بی قراران محبت زیر گردون چون کنند؟شیشه سربسته زندان است بر سیماب هازنگ غفلت لازم تن پروری افتاده استسبز گردد از روانی چون بماند آبهادر وصال بحر، بی شوق رسا نتوان رسیدخرج راه از نرم رفتاری شود سیلابهادولت بیدار اگر یک چند بی خوابی کشیدکرد در ایام بخت ما قضای خوابهاکعبه و بتخانه از دل زندگان خالی شده استنیست جز قندیل، روشندل درین محرابهااز گل تن تا به آسانی تواند خاستنکشتی دل را سبک کن صائب از اسبابها
غزل شماره ۲۹۹ ای دل بیدار را از چشم مستت خوابهادیده را از پرتو روی تو فتح البابهاگر چنین روی تو آرد روی دلها را به خودرفته رفته طاق نسیان می شود محرابهاهر سبکدستی نیارد نغمه از ما واکشیددر شکست خویش می کوشند این مضرابهاگرد عصیان رحمت حق را نمی آرد به شورمشرب دریا نگردد تیره از سیلابهاعاقبت انجم ز روی چرخ می ریزد به خاکچند ماند بر کف آیینه این سیمابها؟پرتو حسن جهانسوز تو بر مسجد گذشتزاهدان قالب تهی کردند چون محرابهاعقل معذورست در سرگشتگی زیر فلکچون برآید مشت خاشاکی ازین گرداب ها؟چون نگردد آب جان ها تیره در زندان جسم؟رنگ می گرداند از یک جا ستادن آبهامی به دورافکن که تا بر خویشتن جنبیده ایمخون ما را می کند در کوزه این دولابهاچند صائب شکوه دل را به مسجدها برم؟از دم گرم من آتشخانه شد محرابها
غزل شماره ۳۰۰ ای ز مژگان تو در چشم گلستان خارهاگل ز سودای رخت افتاده در بازارهاهر سحرگه کیمیای سرخ رویی می زندآفتاب رحمت عام تو بر دیوارهااهل تقوی هر سحر در قلزم خون می کشندهمچو صبح از دستبرد غمزه ات دستارهاکمترین بازی درین میدان بود سر باختندر کف طفلان چو چوگان است اینجا دارهاچشم پر کار تو از اهل سلامت می کشدنغمه اقرارها از پرده انکارهاتا نیارد بخیه راز ترا بر روی کارچرخ دارد از کواکب بر دهن مسمارهاچار بازار عناصر پر مکرر گشته استوقت آن آمد که برچینند این بازارهاخاکساران غافل از احوال عالم نیستنددر بغل آیینه ها دارند این دیوارهاما نه مرد گفتگوی عشق بودیم از ازلجست برقی، آب شد مهر لب گفتارهاگر چنین عشق حقیقی بر تو پرتو افکندخط کشد فکر تو صائب بر سر گفتارها
غزل شماره ۳۰۱ ای زبون در حلقه زنجیر زلفت شیرهاسر به صحرا داده چشم خوشت نخجیرهاشوق احرام زمین بوس تو هر شب می کندسنبلستان خاک را از طره شبگیرهامی کند باد صبا هر روز پیش از آفتابمصحف خلق ترا از بوی گل تفسیرهاسد راه جلوه مستانه نتواند شدنسیل تقدیر ترا خار و خس تدبیرهانه همین مجنون نظر بندست در دامان دشتعشق در هر گوشه در زنجیر دارد شیرهابی نیاز از ناز تعویذم که مردان را بس استحرز بازوی شجاعت جوهر شمشیرهاگفتگوی کفر و دین آخر به یک جا می کشدخواب یک خواب است و باشد مختلف تعبیرهابا تهیدستان مدارا کن به شکر این که هستگرد دامان ترا در آستین اکسیرهااز سر تعمیرم ای خضر مروت در گذربرنمی دارد مرا از خاک، این تعمیرهابر کلاه خود حباب آسا چه می لرزی، که شدتاج شاهان مهره بازیچه تقدیرهاگر نه زندان است خاک و ما همه زندانییمچیست هر سو از سواد شهرها زنجیرها؟موشکافان سر فرو بردند در جیب عدمپر گره چون رشته تب، رشته تقریرهامن کیم صائب که دست از آستین بیرون کنم؟در بیابانی که ناخن می گذارد شیرها
غزل شماره ۳۰۲ ای ترا در سینه هر ذره پنهان رازهادر میان مهر خاموشی گره آوازهادر تلاش جستجویت سر به هم آورده اندمقطع انجام ها و مطلع آغازهادر زمین بوس جلالت، طایران قدس راآه خون آلود گردد رشته پروازهایک دل بیدار در نه پرده افلاک نیستپرده خواب است گویا پرده این سازهادر دل کان گوهر و در چشم دریا نم نماندخامه صائب همان در پرده دارد رازها
غزل شماره ۳۰۳ ای ره خوابیده را از نقش پایت بالهااز خرامت عالم آسوده را زلزال هادل که از نقش تمنا در جوانی ساده بودشد ز پیری عنکبوت رشته آمال هامحو و اثبات جهان در عالم حیرت یکی استفارغ است آیینه از آمد شد تمثال هانوش این محنت سرا را نیش ها در چاشنی استپرده ادبار باشد سر به سر اقبال هاآسمان می بالد از ناکامی ما خاکیانمی شوند از تشنگی سیراب این تبخالهادشمن مرگ سبکروحند دنیادوستاندر گرانباری بود آسایش حمال هاریزش این تنگ چشمان تشنگی می آوردوای بر کشتی که خواهد آب ازین غربال هابی گناهان در غضب حد گنهکاران خورندمی زنند از خشم، شیران بر زمین دنبال هاگوشه امنی مگر صائب به فریادم رسدخانه زنبور شد گوشم ز قیل و قال ها
غزل شماره ۳۰۴ تا ز چشم شوخ او در گردش آمد جام هاچون رم آهو بیابانی شدند آرام هادلبری را زلف او در دور خط از سر گرفتمی شود از خاک افزون حرص چشم دام هاخام کرد آن آتشین رو آرزوهای مراگر چه از خورشید تابان پخته گردد خام هاهر سؤالی را جوابی پیش ازین آماده بودبی جواب از کوه تمکین تو شد پیغام هاپسته ها را لعل میگونت گریبان چاک کردتلخ شد از چشم شوخت خواب بر بادام هاسنگ می شد پیش ازین در پنجه ابرام، موماز دل سخت تو بی تأثیر شد ابرام هاراست ناید با وطن نقش گرامی گوهرانروی در دیوار باشد در نگین ها نام هانیست اوج اعتبار پوچ مغزان را ثباتکوزه خالی فتد زود از کنار بام هااز دو جانب بود مشکل جمع کردن خویش رافکر آغازم برآورد از غم انجام هاشد منور سینه من صائب از داغ جنونخانه تاریک را روشن کند گلجام ها
غزل شماره ۳۰۵ پخته می گردند از سودای زلفش خام هااین ره باریک، رهرو را دهد اندام هااین غزالی را که من صیاد او گردیده امچشم حسرت می شود در رهگذارش دام هاقاصد بی رحم اگر از خود نسازد حرف رامی برد چون بوسه دل، شیرینی پیغام هافتنه چشم تو تا بیدار شد از خواب نازدر شکر شد خواب شیرین تلخ بر بادام هادیده چون دستار کن از گریه کز چشم سفیدکعبه دیدار دارد جامه احرام هاچون گره بگشایی از مو، شام گردد صبح هاپرده چون بگشایی از رو، صبح گردد شام هاتا گذشت از بوستان مستانه سرو قامتتبر گلوی قمریان شد طوق، خط جام هاکار مزدوران بود خدمت به امید نوالمخلصان را نیست صائب چشم بر انعام ها