غزل شماره ۳۲۱۳ خیال او به تدبیر از دل من برنمی آیدکه هرگز خار خار از دل به سوزن برنمی آیداگرنه دور باش ناله مرغ چمن باشدازین گلزار یک گل پاکدامن برنمی آیدبه همت می توان زین خاکدان دل را برآوردنکه بی رستم زقعر چاه بیژن برنمی آیدمکن ای عقل در اصلاح من اوقات خود باطلکه غیر از عشق کار دیگر از من برنمی آیدگذشتم از فلکها تا کشیدم پای در دامنکه می گوید که کاری از نشستن برنمی آید؟نگردد جامه فانوس نور شمع را مانعحجاب جسم با دلهای روشن برنمی آیدمشو زنهار بهرجان رهین منت عیسیکه خفاش از خجالت روز روشن برنمی آیدمرا از میکشان بر لاله صائب رشک می آیدکه تا می در قدح دارد زگلشن برنمی آید
غزل شماره ۳۲۱۴ زدل کاری که آید از لب خندان نمی آیدگشاد تیر از سوفار چون پیکان نمی آیدندارد اختیاری چشم من در محو گردیدننظر پوشیدن از آیینه حیران نمی آیدبر آن رخسار نازک از نگاه تند می لرزمکه طفل شوخ دست خالی از بستان نمی آیدنفس در پرده داری صبح می سوزد، نمی داندکه مستوری زخورشید سبک جولان نمی آیدکناری گیر ای مژگان زچشم خونفشان منکه با دریا زدن سرپنجه از مرجان نمی آیددل غمگین زنقل و جام هیهات است بگشایدگشاد این گره از ناخن و دندان نمی آیدبه یک کس دل نبندد دولت هر جایی دنیاسکندر کامیاب از چشمه حیوان نمی آیدندارد، هر که دارد پیچ و تابی، وحشت از خلوتبه پای خود برون زنجیر از زندان نمی آیدمجو آرامش از جان مقدس در تن خاکیکه خودداری زدست گوهر غلطان نمی آیداگر روشندلی بر تیره بختی صبر کن صائبکه بیرون از سیاهی چشمه حیوان نمی آید
غزل شماره ۳۲۱۵ زانجم نور مه در دیده روزن نمی آیدزچندین چشم، کار یک دل روشن نمی آیداگر خواهی سلامت از جهان، سر در گریبان کشکز این دریا برون کس بی فرو رفتن نمی آیددل روشن مرا دارد زچشم باز مستغنیکه نور خانه آیینه از روزن نمی آیدمشو در راه امن از احتیاط ای راهرو غافلکه موسی بی عصا در وادی ایمن نمی آیدزبیرحمی همان بر روی من در باغبان بنددزدست کوته من گرچه گل چیدن نمی آیدبه روی نرم نتوان کامیاب از خلق شد صائبشرر بیرون زصلب سنگ بی آهن نمی آید
غزل شماره ۳۲۱۶ به کار سینه صافان دیده روشن نمی آیدکه نور خانه آیینه از روزن نمی آیدسرافرازی اگر داری طمع سر در گریبان کشکز این دریا برون کس بی فرو رفتن نمی آیدچه حاصل از سلاح آن را که نبود جوهر ذاتی؟چو دل محکم نباشد کاری از جوشن نمی آیدنمی سازد نگین دان لعل را بی آب از تنگیبه افشردن برون خونم از ان دامن نمی آیدبه حال خود نیارد چرب نرمی بی دماغان راکه اصلاح چراغ کشته از روغن نمی آیدنگه بی دست و پا می گردد از روی عرقناکشزجوش گل تماشایی به این گلشن نمی آیدمرا گرد یتیمی جزو تن گشته است چون گوهربه رفتن گرد بیرون از سرای من نمی آیدبه زور جذبه دریاست چون سیلاب سیر منمرا از راه برگرداندن از رهزن نمی آیدبه روی سخت گردد از خسیسان خرده ای حاصلشرر بیرون زصلب سنگ بی آهن نمی آیدنگیرد پرده بیگانگی جای عزیزان راعلاج چشم من از بوی پیراهن نمی آیدزجمعیت نگردد خرده بینی کم خسیسان راعلاج چشم تنگ مور از خرمن نمی آیدخطر بسیار دارد راه حق، باریک شو صائبکه موسی بی عصا دروادی ایمن نمی آید
غزل شماره ۳۲۱۷ زمن راز دل صدچاک پوشیدن نمی آیدزبوی گل، نفس در سینه دزدیدن نمی آیداگرچه خار این بستانم، اما خار دیوارمزدست کوته من دل خراشیدن نمی آیداگر دریای گوهر زیر دامن چون حباب آرمزچشم سیر من بر خویش بالیدن نمی آیدزخواب نیستی برجسته ام از شورش هستیزدست من بغیر از چشم مالیدن نمی آیدفلکها سینه می دزدند از داغ جنون منزهر کم ظرف رطل عشق نوشیدن نمی آیدمرا مست لقا سر در بیابان جهان دادیندانستی زمستان غیر لغزیدن نمی آید؟به هر سروی که پیچم نگسلم پیوند از و هرگززمن چون تاک بر هر نخل پیچیده نمی آیدبشو دست از جهان گر چشم فیض از صبحدم داریکه از دست نگارین شیر دوشیدن نمی آیدبه یک نیت تمام عمر می آرم بسر صائببه هر نیت زمن چون قرعه غلطیدن نمی آید
غزل شماره ۳۲۱۸ به خاطر هیچگه آن قامت موزون نمی آیدکه آه از سینه ام گلگون قبا بیرون نمی آیدنه (از) پیغام اثر، نه از اجابت نامه ای داردزخجلت قاصد آه من از گردون نمی آیدبه یک پیمانه عمر رفته را از راه گرداندزساقی آنچه می آید ز افلاطون نمی آیدلب خمیازه پردازم خمار بوسه ای داردبه روی کار من آب از می گلگون نمی آیدچسان از پنجه آهن ربا دامن کشد آهن؟به روی خاک، گنج از جذبه قارون نمی آیدچه خوش مستانه می از خلوت مینا برون آمدچنین خورشید از ابر تنک بیرون نمی آیدزهندستان به ایران می برم بخت سیه صائبچها بر سر مرا از طالع وارون نمی آید
غزل شماره ۳۲۱۹ زدست خواجه از ابرام زر بیرون نمی آیدازین رگ خون به زخم نیشتر بیرون نمی آیدچه خاک دلنشین است این که صحرای عدم داردکه از دلبستگی ز انجا خبر بیرون می آیدفرو رو در سخن تا دامن معنی به دست آریکه بی غواصی از دریا گهر بیرون نمی آیدمگر صحرایی انشا از غبار دل کنم، ورنهزمین از عهده این چشم تر بیرون نمی آیدگریبان پاره سازد سنگ را حسنی که شوخ افتدصدف از عهده پاس گهر بیرون نمی آیدفراغت دارد از نشو و نما تخمی که می سوزدسر سوداییان از زیر پر بیرون نمی آیدنیم بی ظرف تا سازم سیاه از آه عالم راچو داغ لاله آهم از جگر بیرون نمی آیدنشویی دست تا از اختیار خویشتن صائبترا کشتی زدریای خطر بیرون نمی آید
غزل شماره ۳۲۲۰ تمنا از دل اهل هوس بیرون نمی آیدکه خامی از شراب نیمرس بیرون نمی آیدمگر آن روی آتشناک سوزد آرزوها راکه برق از عهده این خار و خس بیرون نمی آیدبهم می پیچد ارباب هوس را آرزومندیازین شهد شلاین یک مگس بیرون نمی آیدعبث مرغ چمن بر آب و آتش می زند خود راگل بی شرم از آغوش خس بیرون نمی آیدنواسنجی که گل چیده است از ذوق گرفتاریبه تکلیف بهاران از قفس بیرون نمی آیدخموشی حجت ناطق بود جانهای واصل راکه از غواص در دریا نفس بیرون نمی آیدمرا از کاروانی دور افکنده است گمراهیکه از دلبستگی بانگ جرس بیرون نمی آیدزگیر و دار عقل آسوده گردد دل چو روشن شدکه در مهتاب از منزل عسس بیرون نمی آیددر آن محفل که من صائب تلاش گفتگو دارمصدا غیر از سپند از هیچ کس بیرون نمی آید
غزل شماره ۳۲۲۱ تمنا از دل اهل هوس بیرون نمی آیدکه حرص شهد از جان مگس بیرون نمی آیدبه مرگ از قید تن، تن پروران را نیست آزادیکه مرغ بی پر و بال از قفس بیرون نمی آییزخط کوتاه شد از کوی او پای هوسناکانکه شب تاریک چون گردد مگس بیرون نمی آیددر آن وادی که من چون نقش پا از کاروان ماندمزبیم راهزن بانگ جرس بیرون نمی آیددر آن محفل که من بردارم از لب مهر خاموشیصدا غیر از سپند از هیچ کس بیرون نمی آیدپریشان کرد سیر باغ اوراق حواسم راخوشا مرغی که از کنج قفس بیرون نمی آیدمگر بال و پر موجی به فریادش رسد، ورنهبه دست و پا زدن از بحر خس بیرون نمی آیدزعاجزنالی خود یافتم آن گنج پنهان راکه از دل ناله بی فریادرس بیرون نمی آیدحرامش باد رسوایی، حلالش باد مستوریمی آشامی که از بیم عسس بیرون نمی آیدچو افتادی به بحر عشق دست و پا مزن صائبکه از دریای آتش خار و خس بیرون نمی آید
غزل شماره ۳۲۲۲ نبیند زیر پای خویش، رعنا این چنین بایدنپردازد به کس، آیینه سیما این چنین بایدزشکر خنده اش هر چشم موری تنگ شکر شدتکلف برطرف، لعل شکر خا این چنین بایدفلک را سبزه خوابیده داند قد رعنایشقیامت جلوگان را قد و بالا این چنین بایدزگردش ماند دور آسمان چون چشم قربانیعیار جلوه های حیرت افزا این چنین بایدبه نیل چشم زخمش نیست چرخ نیلگون کافیعزیز مصر را رخسار زیبا این چنین بایدنشد از دیده فرهاد غایب صورت شیرینبنای بیستون را کارفرما این چنین بایدخیالش را دل سودایی من غیر می داندزمردم عاشق شوریده تنها این چنین بایدزنقش پای من روی زمین دریای آتش شدطلبکار ترا آتش نه پا این چنین بایدندارد وادی ما لاله زاری غیر بوی خونزخود رم کرده را دامان صحرا این چنین بایدزنقش بال کوه قاف دارد بر دل وحشیگریزان از نشان خویش عنقا این چنین بایدنهادم دست تا بر دل جنون من یکی صد شدزلنگر می شود شوریده، دریا این چنین بایدنکرد از خواب حیرت جوش دل بیدار صائب رانگاه عاشقان محو تماشا این چنین باید