غزل شماره ۳۲۳۲ گره تا کی ز ابروی سخن پرداز نگشاید؟در رحمت به رویم چند آن طناز نگشاید؟سراسر گرد دام از سایه گل راه گرداندبدآموز قفس آغوش بر پرواز نگشایدزبخت تیره امید گشایش نیست در کارمبه سعی سرمه هرگز عقده آواز نگشایدبه خون نغمه رنگین باد منقار نواسنجیکه بال بیغمی در چنگل شهباز نگشایداگر ذوق سخن داری برو صائب قلم سر کنکسی این عقده را بی ناخن اعجاز نگشاید
غزل شماره ۳۲۳۴ حواس کم خرد را نفس جاهل کار فرمایدسلاح بیجگر را خصم پردل کار فرمایدبه ور دست نتوان تیر کج را راست گرداندنبه حکمت نفس را پیوسته عاقل کار فرمایدبه جان آورد عذر نفس عقل کارفرما راپشیمان می شود هر کس به کاهل کار فرمایدزموج بیقراری حرص آسودن نمی داندزبان را در طلب پیوسته سایل کار فرمایدموش غافل زکار حق که تا گردیده ای غافلبه کار خود ترا دنیای باطل کار فرمایدتلاش خاکساری می کنم در عشق، تا دیدمکه تیغ موج را دریا به ساحل کار فرمایدندارد بر گرفتاران ترحم عشق سنگین دلمسلمان را فرنگی با سلاسل کار فرمایدبه خون کردم دهان تیشه را چون کوهکن شیرینبه تلخی چندم آن شیرین شمایل کار فرماید؟حیات شمع شد کوتاه از اشک پشیمانیچرا تیغ زبان را کس به محفل کار فرماید؟سبکسیری که دارد راه دوری در نظر صائبمروت نیست مرکب را به منزل کار فرماید
غزل شماره ۳۲۳۵ مقام بوسه لب زان عارض سیراب می جویدفغان کاین بی بصیرت در حرم محراب می جویدمشو غافل زفیض خاکساری در برومندیکه ریحان از سفال تشنه اینجا آب می جویددر دل بر رخ هر کس که نگشودند چون زاهدگشایش از در پوشیده محراب می جویددل از مه طلعتان جمعیت خاطر طمع داردکتان ساده دل شیرازه از مهتاب می جویدجهان را عشق عالمسوز اگر بر یکدگر سوزدکه خون شبنم از خورشید عالمتاب می جوید؟وصال از عهده بیتابی دل برنمی آیدکه در دریا به چندین بال ماهی آب می جویدزیاران لباسی هر که دلسوزی طمع داردزخامی اخگر از خاکستر سنجاب می جویدقناعت کن به آب خشک ازین دریا که هر ماهیکه از جان سیر گردد طعمه از قلاب می جویدزشوق تیغش از خاک شهیدان العطش خیزدکه هر کس تشنه خوابد آب را در خواب می جویدشکیب و صبر صائب هر که از عاشق طمع داردزبرق آهستگی، خودداری از سیلاب می جوید
غزل شماره ۳۲۳۶ به می آن کس که کلفت از دل پرشور من شویدبه شبنم رنگ خون از لاله خونین کفن شویداگر دریای رحمت این سبکدستی نفرمایدکه را دارم غبار از چهره سیلاب من شوید؟زبان آتشین در آستین دارد گرستن رابه اشک گرم روی خویش شمع انجمن شویداگر بر شوره زار افتد رهش گلزار می سازدبه هر آبی که روی خویش آن سیمین بدن شویدید بیضاست در روشنگری لطف عزیزان راغبار از دیده یعقوب بوی پیرهن شویدزمی گلگونه شرم و حیای یار افزون شدعرق کی می تواند سرخی از سیب ذقن شوید؟زغیرت نیست اشک بلبلان را بهره ای، ورنهچرا هر صبح شبنم روی گلهای چمن شوید؟تواند از سر من هر که بیرون برد سودا رابه آسانی سیاهی از پر و بال زغن شویدزخجلت گر نگردد هر سر مویم رگ ابریکه از آلودگی روز جزا دامن من شوید؟هنرمندی ندارد عاقبت، زحمت مکش صائبکه دست خود به خون از کار شیرین کوهکن شوید
غزل شماره ۳۲۳۷ غبار کلفت از دل ساغر سرشار می شویدکه گرد راه سیل از خود به دریا بار می شویدصدف در سینه دریای تلخ از فیض خاموشیدهان خود به آب گوهر شهوار می شویدز ابروی بخیلان گنج بیرون می برد تلخیاگر آب گهر زهر از دهان مار می شویدنشست از صفحه دل گریه امید وصالش راعرق کی آرزو از سینه بیمار می شوید؟ندارد جز ندامت حاصلی صورت پرستیهابه خون خویشتن فرهاد دست از کار می شویدنرفت از گریه داغ تیرگی از جبهه بختمزعنبر کی سیاهی آب دریا بار می شوید؟در آن گلشن به خون رخسار می شویم که جوش گلبه شبنم بلبلان را سرخی از منقار می شویدکه غیر از شمع، گرد هستی از پروانه بیکسدرین ظلمت سرا با اشک آتشبار می شوید؟اگر شمع مزار من نریزد گریه شادیکه داغ خون من از دامن دلدار می شوید؟که می شوید غبار کلفت از دل عندلیبان را؟در آن گلشن که گل از خون خود رخسار می شویدمحال است آسمان را از گرستن مهربان کردنزروی تیغ، صائب آب کی زنگار می شوید؟
غزل شماره۳۲۳۸ زدل زنگ کدورت چشم خونپالا نمی شویدکه سبزی را می گلرنگ از مینا نمی شویدنشد شیرینی گفتار من از شوربختی کمکه شیرینی زگوهر تلخی دریا نمی شویدوضو ناکرده احرام طواف کعبه می بنددخداجویی که دست خویش از دنیا نمی شویدبه زور گریه نتوان یار را یکرنگ خود کردندورنگی اشک شبنم از گل رعنا نمی شویددل خود را به صد امید کردم آب، ازین غافلکه رو در چشمه مهرآن سمن سیما نمی شویدکجا از خاطر عشاق خواهد گرد غم شستن؟که روی خود زناز آن یار بی پروا نمی شویدنفس بیهوده سوزد صبح در شبهای تار منکه از فرعون ظلمت را ید بیضا نمی شویدنشد از داغ کم سودای لیلی از سر مجنونکه انجم تیرگی را از دل شبها نمی شویدوضوی سالک کوتاه بین صائب بود ناقصز اسباب جهان تا دست خود یکجا نمی شوید
غزل شماره ۳۲۳۹ صدف گرد یتیمی از رخ گوهر نمی شویدزبیم چشم، روی طفل خود مادر نمی شویدنشد شیرینی گفتار من از شوربختی کمکه بحر تلخرو شیرینی از گوهر نمی شویدنبرد از عیش من شیرینی گفتار تلخی راسخن زنگار طوطی را زبال و پر نمی شویدبه ساغر زنگ غم نتوان زدودن از دل پرخونکه شبنم داغ را از لاله احمر نمی شویدنگردد محو خط سرنوشت از گریه کردنهاکه تیغ آبدار از خویشتن جوهر نمی شویدزجوهر در سرشت سخت رو جهل است محکمترکجی را از نهاد تیغ، روشنگر نمی شویدزعصیان چون سیه گردید دل بر گریه زورآورکه از اشک ندامت هیچ کس بهتر نمی شویدسفید از گریه تا ابر سیه گردید، دانستمکه کس روی سیه را به زچشم تر نمی شویدچنان گرم است عاشق در سراغ آن بهشتی روکه از خود گرد ره در چشمه کوثر نمی شویدبه رنگ آن عقیق آتشین از آب می لرزماگرچه آب گوهر رنگ از گوهر نمی شویدمشو خودبین کز این آیینه با آن تشنه جانیهابه آب خضر دست خویش اسکندر نمی شویدبه امید چه دل را آب سازد عاشق مسکین؟که رو در چشمه خورشید آن کافر نمی شویداگر از مد احسان آب دریا بهره ای داردچرا گرد یتیمی صائب از گوهر نمی شوید؟
غزل شماره ۳۲۴۰ که حال دردمندان پیش چشم یار می گوید؟که حرف مرگ بر بالین این بیمار می گوید؟بیا بی پرده در گلزار تا دفتر بهم پیچدکه بلبل وصف گل می گوید و بسیار می گویدبه فانوس تهی کرده است صلح از نور آگاهیسبک عقلی که حرف از جبه و دستار می گویدبود برنارساییهای مردم حجت ناطقکه طوطی حرفهای سهل را صدبار می گویدزنقش پای مجنون می توان پی برد حالش راکه حال رفتگان را بی سخن آثار می گویدزبان عذرخواهی لال باشد شرمساران راپشیمان نیست هر کس حرف استغفار می گویدزسر تا نگذری بر لب میاور گفتگوی حقکه منصور این سخن را بر فراز دار می گویدبه پای خفته می گیرد غزال دشت پیما راگرانخوابی که حرف دولت بیدار می گویدبه تکلیف می از سرباز کن عقل سخن چین راکه عیب میکشان را یک به یک هشیار می گویدزند بر شیشه خود سنگ از بی دانشی صائبسبک عقلی که حرف سخت در کهسار می گوید
غزل شماره ۳۲۴۱ دل سودازده در طره دلدار افتادگل بچینید که دیوانه به بازار افتادهمچو مفلس که فتد راه به گنجش ناگاهبوسه را راه به کنج دهن یار افتادهر تنک حوصله ره یافت در آن خلوت خاصشیشه ماست که از طاق دل یار افتادبر دل خونشده دندان نگذارد، چه کند؟کار گوهر چو به انصاف خریدار افتادنیست ممکن نشود نقل مجالس اشکشدیده هر که بر آن لعل شکر بار افتاداز جبین گوهر جان را چو عرق ریخت به خاکراه هرکس که به این وادی خونخوار افتادسنگ طفلان شمرد کوه گران را صائبعاشقی را که چو فرهاد به سرکار افتاد
غزل شماره ۳۲۴۲ هرکه را چشم بر آن طاق دو ابرو افتاددو جهان یکقلم از طاق دل او افتادتا قیامت نتواند به ته پا نگریستچشم هرکس که بر آن قامت دلجو افتادپیش صاحب نظران نقطه بسم الله استخال مشکین که بر آن گوشه ابرو افتادچون تو از ناز به دنبال نبینی هرگزبه چه امید به دنبال تو گیسو افتاد؟تیره بختی نکند خوش سخنان را خاموشچه کند سرمه به چشمی که سخنگو افتاد؟نیست چندان خطری شیشه به سنگ آمده راجای رحم است بر آن کز نظر او افتادنیست ممکن به حقیقت نکشد عشق مجازواصل بحر شود هر که درین جو افتادآه کز خیرگی دیده بی پرده مندیدن یار به آیینه زانو افتادیکی از گوشه نشینان جهان شد صائبهرکه را چشم به کنج دهن او افتاد