غزل شماره ۳۲۴۳ عشق تا هست عنان را به هوس نتوان دادچون قلم نبض به دست همه کس نتوان دادناله ای کز سر در دست شنیدن دارددل به بیهوده درایان جرس نتوان دادنیست هر گوش به اسرار حقیقت لایقطوق زرین به سگ هرزه مرس نتوان داداز دم باد صبا غنچه پریشان گردیددل به افسانه هر سرد نفس نتوان دادچه کند یوسف اگر تن ندهد در زندان؟تن به آغوش زلیخای هوس نتوان دادعقل از دایره بیخبران بیرون استبه خرابات مغان راه عسس نتوان دادساقی میکده قسمت حق مختارستجام اگر صاف و اگر درد به پس نتوان دادتا توان فکر گلوسوز شنیدن صائبهوش خود را به شکر همچو مگس نتوان داد
غزل شماره ۳۲۴۴ آن که از عمر سبکسیر وفا می طلبدلنگر از سیل و اقامت ز هوا می طلبدهرکه دارد طمع عافیت از آخر عمرساده لوحی است که از درد صفا می طلبدکشتیی را که شود کوه غم من لنگرناخدا موج خطر را ز خدا می طلبدبه گواهان لباسی نشود خون ثابتخون ما را که ازان لعل قبا می طلبد؟هوس دیدن رویی است مرا در خاطرکه نقابش دو جهان روی نما می طلبدصدف پوچ گران است به دل دریا رادامن دشت جنون آبله پا می طلبدنیست از سایه دیوار قناعت خبرشآن که دولت ز پر و بال هما می طلبدحرص بی شرم به آداب نمی پردازدهمه چیز از همه کس در همه جا می طلبدچشم بر دست فقیرست غنی را صائبشاه پیوسته ز درویش دعا می طلبد
غزل شماره ۳۲۴۵ هرکه از گریه بیدرد اثر می طلبدهمت از مردم کوتاه نظر می طلبدعلم فتح بلند از سپر انداختن استساده لوح آن که ز شمشیر ظفر می طلبدنیست هر رشته سزاوار به گلدسته مادل صد پاره ما موی کمر می طلبدگر شود هر سر مو پای طلب کافی نیستقطع این بادیه سامان دگر می طلبدطمع از خوان بخیلان نکند قطع امیدمور حرص از نی بی مغز شکر می طلبدگرچه صد بار گره شد به گلویش این آبصدف خام همان آب گهر می طلبدیوسف آنجا که به زندان فراموشان استاز دل گمشده ما که خبر می طلبد؟ماه از هاله عبث می شود آغوش طرازسرو سیمین تو آغوش دگر می طلبدخاک صحرای قناعت جگرش سوخته استنه ز حرص است اگر مور شکر می طلبدبی شکستن به مقامی نرسد عزم درستکشتی ما مدد از موج خطر می طلبدحاجت خود نکند عرض به هرکس صائبهرچه می بایدش از آه سحر می طلبد
غزل شماره ۳۲۴۶ قطره بیجگری کز نظر ما افتدشور حشری شود و در دل دریا افتدخون فرهاد سر از خواب عدم برداردآتش لاله چو در دامن صحرا افتدعذر زندانی بی جرم چه خواهد گفتن؟چشم یعقوب چو بر چشم زلیخا افتدصائب از عمر همین کام تمنا داردکه ز هند آید و در خاک نجف وا افتد✲ ✲ ✲ ✲ ✲ ✲ ✲ غزل شماره ۳۲۴۷ نوبت عقده گشایی چو به ما می افتدگره ناز بر آن بند قبا می افتددر حریمی که گل و شمع گریبان چاکندکه به فکر دل صد پاره ما می افتد؟چشم مخمور تو بیماری نازی داردکه ز نشکستن پرهیز به جا می افتددر ته خاک همان گردش خود را داردآسیایی که در او آب بقا می افتدپرتو حسن تو خورشید جهان آرایی استکه بغیر از دل صائب همه جا می افتد
غزل شماره ۳۲۴۸ دل ارباب تنعم ز نوا می افتدجام لبریز چو گردد ز صدا می افتدبا توکل سفری شو که درین راه، به چاههرکه از دست نینداخت عصا می افتدمی شود عیب هنر، نفس چو افتاد خسیسکری و کوری و لنگی به گدا می افتددایم از عیش دو بالاست چراغش روشندل هرکس که در آن زلف دو تا می افتدآبرو در گره گوشه عزلت بسته استیوسف از چه چو برآید ز بها می افتددل ازان زلف به دام خط مشکین افتاداز بلا هرکه گریزد به بلا می افتدمی چکد خون ز نوای جرس امروز به خاکتا ازین قافله دیگر که جدا می افتد؟آن غیورم که گر از حق طلبم حاجت خویشبر زبانم گره از شرم و حیا می افتدروی پوشیده ز آیینه ما می گذردآفتابی که فروغش همه جا می افتدسرم از مغز تهی گشت، همانا کامروزبر سرم سایه اقبال هما می افتدنیست امروز کسی قابل زنجیر جنونآخر این سلسله بر گردن ما می افتد!از نفس تیره شود آینه صائب هرچندنیست چون همنفسی دل ز جلا می افتد
غزل شماره ۳۲۴۹ هرکجا پرتو جانانه ما می افتدبرق در خرمن پروانه ما می افتداز تن غرقه به خون کان بدخشان شده ایمسنگ اطفال به دیوانه ما می افتدمی توان زود دل از خانه ویران برداشتقدم سیل به ویرانه ما می افتداین چه آهوست کز اندیشه صیادی اورعشه بر پنجه شیرانه ما می افتداز دبستان ره کاشانه خود هر طفلیمی گذارد، پی دیوانه ما می افتدمی کند کار نمک با جگر زخمی ماماهتابی که به غمخانه ما می افتدخاکبازی همه را برده چو طفلان از راهکه به فکر دل ویرانه ما می افتد؟نیست ممکن که به خرمن نرساند خود رادر دل سنگ اگر دانه ما می افتددر دیاری که بود کعبه برابر با خاککه به تعمیر صنمخانه ما می افتد؟می پرد روزنه را دیده امید امروزتا که را راه به کاشانه ما می افتدنیست ممکن که قیامت به خود آید صائبهرکه را راه به میخانه ما می افتد
غزل شماره ۳۲۵۰ کور باد آن که ز روی تو نظر می پیچدسر مبادش که ز شمشیر تو سر می پیچدسنبلی از ته هر سنگ برون می آیدآه فرهاد چو در کوه و کمر می پیچدشیون دل بود از چشم، که در خانه صدادایم از رهگذر حلقه در می پیچدتا قیامت در دل بسته نخواهد ماندنعاقبت دست دعا قفل اثر می پیچدبر تهیدستی آغوش بگریم صائبهاله ای را چو ببینم به قمر می پیچد
غزل شماره ۳۲۵۱ یوسفی نیست دل خوش که هویدا گرددعافیت گمشده ای نیست که پیدا گرددسنگ اطفال به دیوانگی ما افزودخنده کبک ز کهسار دو بالا گردداز فضا کم نشود وحشت خونین جگرانلاله را دل سیه از دامن صحرا گرددصیقل آینه غیب همان در غیب استدل محال است به تدبیر مصفا گردددل وحشت زده از سینه کجا یاد کند؟چه خیال است که گوهر به صدف واگردد؟قطره تا موج سبکسیر تواند گردیدحیف باشد گره خاطر دریا گردددر دل ساده ما عقل کند جلوه عشقنقطه سهو بر این صفحه سویدا گرددرشته گوهر عبرت که نگاهش خوانندتا کی از بی بصری دام تماشا گردد؟چهره شمع شد از سیلی پروانه کبودبه چه امید کسی انجمن آرا گردد؟سینه چاک مرا بخیه زدن ممکن نیستهر سر خاری اگر سوزن عیسی گرددعشق در پرده ناموس نماند صائبقاف پوشیده کجا از پر عنقا گردد؟
غزل شماره ۳۲۵۲ یوسفی نیست دل خوش که هویدا گرددعافیت گمشده ای نیست که پیدا گرددسنگ اطفال به دیوانگی ما افزودخنده کبک ز کهسار دو بالا گردداز فضا کم نشود وحشت خونین جگرانلاله را دل سیه از دامن صحرا گرددصیقل آینه غیب همان در غیب استدل محال است به تدبیر مصفا گردددل وحشت زده از سینه کجا یاد کند؟چه خیال است که گوهر به صدف واگردد؟قطره تا موج سبکسیر تواند گردیدحیف باشد گره خاطر دریا گردددر دل ساده ما عقل کند جلوه عشقنقطه سهو بر این صفحه سویدا گرددرشته گوهر عبرت که نگاهش خوانندتا کی از بی بصری دام تماشا گردد؟چهره شمع شد از سیلی پروانه کبودبه چه امید کسی انجمن آرا گردد؟سینه چاک مرا بخیه زدن ممکن نیستهر سر خاری اگر سوزن عیسی گرددعشق در پرده ناموس نماند صائبقاف پوشیده کجا از پر عنقا گردد؟
غزل شماره ۳۲۵۳ زهر، تریاق به اکسیر مدارا گرددخشم را هر که فرو خورد توانا گرددچون به یک جا نکند منزل مقصود مقامبه چه امید کسی بادیه پیما گردد؟آب گوهر چه غم از تلخی دریا دارد؟هر که قانع شود آسوده ز دنیا گردداگر از سینه من آینه ای راست کنندراز پوشیده عالم همه پیدا گرددوضع عالم اگر این است که من می بینمجای رحم است بر آن چشم که بینا گرددهر نفس دردی و هر چشم زدن تجربه ای استهر که بیمار تو گردید مسیحا گرددمشرق معنی نازک جگر سوخته استاین هلالی است کز این گرد هویدا گرددبی نیازست ز اقبال هواداران عشقاز نسیم آتش خورشید چه رعنا گردد؟ناز لیلی نکند چشم به هر سرمه سیاهگرد مجنون مگر از بادیه پیدا گرددبر نگرداند اگر عشق ورق را صائبیوسف آن نیست که معشوق زلیخا گردد