غزل شماره ۳۲۵۴ جوهر می ز رگ ابر مثنی گردداز شفق رنگ می لعل دو بالا گرددیک زمان پرده ازان روی دل آرا بردارتا سیه خانه این دشت سویدا گرددخاکساری است که از درد طلب می پیچدگردبادی که درین دامن صحرا گرددشوق اگر عام کند سلسله جنبانی راکوه چون ریگ روان بادیه پیما گرددشود از آه پریشان دل خورشید سیاهخط ز رخسار تو روزی که هویدا گرددکوهکن را به سخن صورت شیرین نگذاشتلاف بیکار بود کار چو گویا گرددنامه تسکین ندهد دیده مشتاقان راکف محال است که مهر لب دریا گرددگریه مردم بیدرد شود خرج زمیناین نه سیلی است که پیوسته به دریا گرددگر بداند چه ثمرهاست تهیدستی راسرو آواره ز گلزار به یک پا گرددهرکه صائب شود از باده عرفان سرگرمهمچو خورشید درین دایره تنها گردد
غزل شماره ۳۲۵۵ پنبه گوشم اگر پنبه مینا گرددمستی باده گلرنگ دو بالا گرددگردبادش نفس سوخته خواهد گردیدگر غبار دل من دامن صحرا گرددروز در سینه تاریک تو شب می گرددنفس از لب به چه امید به دل وا گردد؟دل آگاه بود ریخته خامه صنعنقطه از سعی محال است سویدا گرددما به یک نقطه خال از رخ او محو شدیموقت آن خوش که بر این صفحه سراپا گردداز ته سبزه خط، همچو مه از ابر تنکرفتن حسن به تعجیل هویدا گرددشمع را جامه فانوس پر و بال شودهرکجا دلبر من انجمن آرا گرددتا نبندد ادب عشق زلیخا را چشمچشم یعقوب محال است که بینا گردداشک ماتم شود آبی که به رغبت ندهندابرها روترش از تلخی دریا گرددکشش جاذبه اصل بلند افتاده استسخت می ترسم ازین شیشه که خارا گرددمانع رزق مقدر نشود در بستندر رحم روزی اطفال مهیا گرددسفله از منع به دامن نکشد پای طلبکه به هر دست فشاندن چو مگس وا گردداز گران جانی من شوق زمین گیر شده استآب را ریگ روان سلسله پا گرددرتبه حرف ز خاموشی هرکس پیداستجوهر آینه از پشت هویدا گرددصائب از چهره مقصود تواند گل چیدهر که را آینه سینه مصفا گردد
غزل شماره ۳۲۵۶ آب خوب است لب خشکی ازو تر گرددگره دل شود آن قطره که گوهر گرددخار پیراهن ماهی است به اندازه فلسجای رحم است بر آن کس که توانگر گرددهرکه قانع به در دل نشود از درهااز پریشان نظری حلقه هر در گرددمکن اندیشه ز وحشت که به سودازدگاندامن دشت جنون، دامن مادر گرددهرکه مجنون تو گردید نگردد عاقلخون چو شد مشک محال است دگر برگرددسر بنه بر خط فرمان که برات خط سبزنیست ممکن که به صد تیغ دو دم برگرددمی شود قند گلو سوز مکرر چون شدچه شود چون سخن تلخ مکرر گردددل چو معمور شد از داغ، شود گنج گهرسر چو از درد گرانبار شد افسر گرددمی رسد خشک نگردیده به تشریف جوابنامه شوقم اگر بال کبوتر گرددبی حیایان به نگه خانه زنبور کنندپرده شرم اگر سد سکندر گرددبخت خوابیده به فریاد نگردد بیدارخون چو شد مرده، کجا زنده به نشتر گردد؟باش خرسند چو مردان به قناعت صائبکه فقیر از دل خرسند توانگر گردد
غزل شماره ۳۲۵۷ سخن عشق محال است مکرر گرددبحر در هر نفسی عالم دیگر گرددسخن عشق به تکرار ندارد حاجتکی تهی حوصله بحر ز گوهر گردد؟از جنون حرف مکرر نشنیده است کسیحرف عقل است که نشنیده مکرر گرددنظر پیر مغان گرمتر از خورشیدستچه غم از باده اگر دامن ما تر گردد؟کفر نعمت بود از جنت اگر یاد کنددیدن روی تو آن را که میسر گرددپله حسن به تمکین ز تماشایی شدیوسف از جوش خریدار به لنگر گرددنفس آن روز برآرم به خوشی از ته دلکه دل سوخته در بزم تو مجمر گرددبه زر قلب ز اخوان نخرد یوسف رااز تماشای تو چشمی که توانگر گرددگر به میخانه مرا جاذبه پیر مغاناز کرم راهنما نوبت دیگر گردد:دست وقتی کنم از گردن مینا کوتاهکه مرا طوق گریبان خط ساغر گرددمی پرد دیده امید دو عالم صائبتا که را دولت دیدار میسر گردد
غزل شماره ۳۲۵۸ حسن در هر نگهی عالم دیگر گرددبه نسیمی ورق لاله و گل برگرددگل رویی که نیاید ز لطافت به خیالچه خیال است در آیینه مصور گردد؟می رود خود بخود از کار دل خونشده اماین نه خونی است که محتاج به نشتر گرددتا زند پر، شود از گرمی پرواز کبابنامه شوقم اگر بال کبوتر گرددچون سلیمان سخن مور به رغبت بشنوتا بر آیینه اقبال تو جوهر گرددبر دل گرمی اگر دست گذاری از لطفچون صدف آبله دست تو گوهر گردددم جان بخش نسیم سحری را دریابپیش ازان کز نفس خلق مکدر گرددتربیت را نبود در دل تاریک اثرجوش دریا سبب خامی عنبر گرددکار دلها نشود بی نفس گرم تمامماه از خویش محال است منور گرددمی رساند به صدف دانه گوهر خود راساده لوح آن که پی رزق مقدر گرددهر حجابی که درین راه به یک سو فکنمدل مغرور مرا پرده دیگر گردددست در دامن تسلیم و رضا زن صائبتا ترا موج خطر دامن مادر گردد
غزل شماره ۳۲۵۹ هرکه باریک شد از فکر، سخنور گرددرشته شیرازه جمعیت گوهر گرددبیش ازین تاب ندارم، به جنون خواهم زدشانه تا چند در آن زلف، سراسر گردد؟دیدنش می برد از هوش نظر بازان رادیده هرکه ز روی تو منور گرددحسن در هر نظری جلوه دیگر داردسخن تازه محال است مکرر گرددصحبت زنده دلان جو که گرانقدر شودآب بی قیمت اگر در دل گوهر گرددچون خس و خار درین بحر سبک کن خود راتا ترا موج خطر دامن مادر گرددشوق پروانه ز مهتاب شود بیش به شمعتشنه تر تشنه دیدار ز کوثر گردداز قناعت نشود هرکه توانگر صائبنیست ممکن به زر و سیم توانگر گردد
غزل شماره ۳۲۶۰ نیست ممکن که دل ما ز وفا برگرددچون ز خاصیت خود مهر گیا برگرددرفتن از کوی خرابات مرا ممکن نیستمگر از کعبه رخ قبله نما برگرددسپر تیر حوادث سپر انداختن استخاک شو تا دم شمشیر قضا برگردددولت و سایه دو مرغند که هم پروازندصبر دارم ورق بال هما برگرددآخر از همرهی خضر به چاه افتادموقت آن خوش که ازو راهنما برگرددمس خود را به دو پیمانه طلا گردانیدصائب از کوی خرابات چرا برگردد؟
غزل شماره ۳۲۶۱ چه بهشتی است که یارم ز سفر برگردداز نظر ناشده چون نور نظر برگرددقدرت عجز اگر این است که من یافته امتیغ دندانه شود تا ز سپر برگرددسفر عشق محال است مکرر نشودهرکه این راه به پا رفت به سر برگرددنه چنان رفته ام از خود که به خود باز آیمبه دل سنگ محال است شرر برگرددترک دنیا نکند حرص به دست افشاندنمگس خیره مکرر به شکر برگرددتیر آه من و اندیشه ز گردون، هیهاتناوک سخت کمان کی ز سپر برگردد؟رم آهو که عنانش به کف خودرایی استبه تماشای تو ای طرفه پسر برگردداز غریبی دل خود همچو مه بدر مخورکه به خورشید همان نور قمر برگرددتیر آهی که به صد زور گشایم ز جگراز نگونساری طالع به جگر برگرددجان شیرین نکند یاد ز دنیای خسیسبه نی خشک محال است شکر برگرددعمر چون رفت ز کف، سود ندارد افسوسکی به نیسان ز صدف آب گهر برگردد؟بیخبر یار مگر بر سرم آید صائبور نه آن صبر که دارد خبر برگردد؟
غزل شماره ۳۲۶۲ که گمان داشت ز خط حسن تو زایل گردد؟فرد خورشید که می گفت که باطل گردد گردد؟خط مشکین نفس بیهده ای می سوزدسحر چشم تو نه سحری است باطل که گرددگر فتد چشم صنوبر به نهال قد اونه به یک دل، که گرفتار به صد دل گرددعاشق آن است که از گریه شادی خونششسته از دامن بیرحمی قاتل گرددخون چو شد مشک، دگر بار نمی گردد خوندل دیوانه محال است که عاقل گرددروز روشن نشود کرم شب افروز سفیدبا رخ خوب تو چون ماه مقابل گردد؟می شود موج خطر سلسله جنبان محیطشور دیوانه یکی صد ز سلاسل گرددچون صدف طالعی از عقده مشکل دارمکه اگر آب خورم آبله دل گرددحرص پیران شود از ریزش دندان افزونصدف از بی گهریها کف سایل گرددمی شود روزی دندان ندامت، دستیکه بدآموز به دامان وسایل گرددبه سپندی دل روشن گهران می سوزدکه ز بیتابی خود دور ز محفل گرددنشود حرص تهی چشم به احسان خاموشکه لب نان، لب در یوزه سایل گردددانه سوخته خاک فراموشان باد!صائب آن روز که از یاد تو غافل گردد
غزل شماره ۳۲۶۳ که گمان داشت ز خط حسن تو زایل گردد؟فرد خورشید که می گفت که باطل گردد؟می تواند ز رخ شمع کسی گل چیدنکه چو پروانه به گرد سر محفل گرددناف دریاست چو گرداب مرا لنگرگاهنیستم موج که سعیم پی ساحل گرددمرغ روح شهدا پر به پر هم بسته استزهره کیست که گرد سر قاتل گردد؟سخن تلخ فرو برده و قهقه زده امکام من تلخ کی از زهر هلاهل گردد؟سر مژگان سبکرو به سلامت باشد!پا اگر آبله از دوری منزل گرددشبنم آینه کس چهره خورشید نکربه چه رو با رخش آیینه مقابل گردد؟