غزل شماره ۳۲۶۴ در واکرده، در بسته ز دربان گردددولت از خانه در بسته گریزان گرددآه مظلوم اثر در دل ظالم نکنددر سیه خانه کجا دود نمایان گردد؟زان به صحرا ننهم روی که مجنون مراآتشی نیست که محتاج به دامان گرددکوه را شورش من سر به بیابان داده استکیست مجنون که مرا سلسله جنبان گرددساده لوحی بود آیینه صد نقش مرادطوطی از آینه صاف زبان دان گرددشود از خواب گران بیش سبکسیری عمرسیل چون گشت گرانسنگ شتابان گرددگر چنین تنگ شود دایره عیش و نشاطپسته در پوست محال است که خندان گرددمی شمارم ز گرانسنگی غفلت مخملبستر خوابم اگر خار مغیلان گرددمی شود همچو مه بدر دلش نورانیهرکه قانع چو مه نو به لب نان گرددتن به لنگر ندهد کشتی طوفان زدگانسر عاشق چه خیال است بسامان گردد؟شد ز داغ جگر لاله مبرهن صائبکه ته دل، سیه از نعمت الوان گردد
غزل شماره ۳۲۶۵ خواب هرکس ز خیال تو پریشان گرددزلف شب در نظرش سنبل و ریحان گردددلم آشفته ز جمعیت یاران گرددهمچو سی پاره که در جمع پریشان گرددمی شود فاختگان را خط آزادی سرودر ریاضی که نهال تو خرامان گرددهرکه چون شانه کند دست درازی با زلفتخته مشق دو صد زخم نمایان گرددمی دهد دست نوازش دل ما را تسکینبحر ساکن اگر از پنجه مرجان گرددمی دهد رخنه لب زود سر سبز به بادجای رحم است بر آن پسته که خندان گردددزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتی استکه اگر باز ستانند دو چندان گردد!از تماشای رخت حیرت صائب افزودطوطی از آینه هر چند زبان دان گردد
غزل شماره ۳۲۶۶ دل ما کی تهی از درد به افغان گردد؟این نه ابری است که از باد پریشان گرددروی یوسف کند آن روز جهان را روشنکه برافروخته از سیلی اخوان گرددصبر کن بر نفس گرم خود ای تشنه جگرکه چو دل آب شود چشمه حیوان گرددیاد رخسار لطیف تو عجب اکسیری استکه غبار دل ازو سنبل و ریحان گرددچون فلاخن که سبکسیر شد از سنگ، تراخواب سنگین مدد شوخی مژگان گرددنشود زخم زبان گر مروان را مانعبرق را توشه ره، خار مغیلان گرددسنبلستان شده از خواب پریشان عالمتا که بیدار ازین خواب پریشان گردد؟دیده ای را که چو آیینه پریشان نظرستهیچ تدبیر چنان نیست که حیران گرددمی درد پرده خود بیشتر از پرده اوهرکه باکم ز خودی دست و گریبان گرددنیست ممکن که زند تنگی ازو خیمه بروندیده مور اگر ملک سلیمان گرددمی تواند مژه پیچید عنان اشک مرابحر اگر عاجز سر پنجه مرجان گرددغم منصور که دارد، غرض عشق این استکه سر دار ز منصور به سامان گرددبوسه آن روز توانی به لب ساحل زدکه خس و خار تو بازیچه طوفان گرددحکمت این بود درین سیر و سفر صائب راکه به جان تشنه دیدار صفاهان گردد
غزل شماره ۳۲۶۷ چشم شوخ تو چو بر همزن مژگان گردددو جهان فتنه به هم دست و گریبان گردددر غبار دل ما آه عبث پیچیده استاین نه ابری است که از باد پریشان گرددحیرت وصل زبان بند لب گفتارستطوطی آن به که جدا از شکرستان گرددبی حجاب تن خاکی نرسد جان به کمالپسته بی پوست محال است که خندان گرددداغ محرومی اگر آب کند سایل رابه ازان است که شرمنده احسان گردداز کفن جامه احرام سرانجام دهدهرکه را درد طلب سلسله جنبان گرددعشق هر روز شد از روز دگر مشکلترنیست در طالع این کار که آسان گرددهرکه چون آبله در حلقه آهل نظرستهر قدم گرد سر خار مغیلان گردددر پریخانه دل نیست قرارش صائبطفل اشکی که بدآموز به دامان گردد
غزل شماره ۳۲۶۸ نخل قد تو به باغی که خرامان گرددسرو در زیر پر فاخته پنهان گرددچون به گلزار روی خواب خمار آلودهگل ز خمیازه آغوش پریشان گرددهر سیه روز به کیفیت چشمش نرسدسرمه را جوهر آن نیست که حیران گرددرنگ از چهره گلهای هوس محو شودچون سهیل عرق شرم فروزان گرددشرط عشق است که تا شور محبت باقی استزخم ناسور به دنبال نمکدان گرددصائب از پرتو حسن است که بلبل شده استطوطی از صحبت آیینه سخندان گردد
غزل شماره ۳۲۶۹ سر شوریده ز تسلیم به سامان گردددل پریشان نشود دیده چو حیران گردداز پریشانی دل خانه تن زندان استغنچه شو تا نفس تنگ گلستان گردداز گشایش نبود بهره تهی مغزان راپسته پوچ محال است که خندان گرددچه کشی تیغ به رخساره گلرنگ، که خطکافری نیست که از تیغ مسلمان گرددقمری از سرو به زنهار برآرد انگشتدر ریاضی که نهال تو خرامان گردددر کف آه بود بست و گشاد دل منابر از باد شود جمع و پریشان گرددنرسد شهر به داد دل مجروح، مراخوش نمک زخم من از شور بیابان گردددل تسلی شود از دست نوازش صائببحر ساکن اگر از پنجه مرجان گردد
غزل شماره ۳۲۷۰ نفس سرکش چه خیال است به فرمان گردد؟سگ دیوانه محال است نگهبان گرددبا ضعیفان نظر لطف خدا بیشترستروزی مور شکر خند سلیمان گرددهوس بیجگر از ناز شود روگردانعشق را چین جبین سلسله جنبان گرددمی گشاید دل غمگین به سبکدستی آهگوهر اشک اگر سفته به مژگان گرددمی شود جمع به شیرازه خرمن آخرتخم هر چند در آغاز پریشان گرددبی ضرورت به سخن لب مگشا در پیریکه سخن پوچ ز افتادن دندان گرددلطف حق بیش بود با نظر افتاده خلقزال را شهپر سیمرغ مگس ران گرددرهنوردان طلب بال و پر یکدگرندموج را موج دگر سلسله جنبان گرددمی شود پیش مه روی تو خورشید سفیدکرم شب تاب اگر روز نمایان گرددحیرت روی تو مهر لب صائب گردیدطوطی از آینه هر چند زبان دان گردد
غزل شماره ۳۲۷۱ چون ز می صفحه رخسار تو گلگون گرددچشم نظارگیان کاسه پر خون گرددحسن را آینه صاف بود روشنگرچه عجب لیلی اگر واله مجنون گردد؟کرد از بوسه مرا آن لب نوخط معمورروزی از پاس نمک داشتن افزون گرددهرکه دیوانه شد، از پند نگردد عاقلخون چو شد مشک، محال است دگر خون گرددخط لب لعل ترا توبه ز خونخواری داددل عاشق به چه امید دگر خون گردد؟نیست از گرد گنه رحمت یزدان را باکبحر از سیل محال است دگرگون گرددفیض حق در دل آلوده نگردد نازلخم چو بی باده شود جای فلاطون گرددنرسد دام تهی چشم به گرد عنقاچون کسی باخبر از عالم بیچون گردد؟چاره غفلت سرشار بود بیداریکاین سپه زود پریشان ز شبیخون گرددغوطه در خون زده از حسرت شیرین، چه عجبدوش فرهاد اگر مسند گلگون گرددگر چنین خواجه به سیم و زر خود تکیه کندزود همصحبت و همخانه قارون گرددحسن صائب ز هوادار کند نشو و نماسرو در زیر پر فاخته موزون گردد
غزل شماره ۳۲۷۲ گر چنین خون دل ازان طره مشکین گرددشانه را دست در آن زلف نگارین گرددمانع شوخی آن چشم نشد پرده خواببرق در ابر محال است بتمکین گرددمی بری دلبری ای شوخ زحد، می ترسمکز گر انباری دل زلف تو بی چین گردداز جوان حرص فزون است کهنسالان راخار چون خشک شود بیش شلایین گرددعالمی گردن امید برافراخته اندتا به خون که دم تیغ تو رنگین گردداگر از باده شود چهره خوبان رنگینباده از چهره رنگین تو رنگین گرددچشم خورشید کز او خیره شود چشم جهاناز تماشای رخت مشرق پروین گرددکوه غم بار به دل نیست طلبکار تراکه سبکسیر شود سیل چو سنگین گرددپای خوابیده محال است به معراج رسدچشم خودبین چه خیال است خدابین گردد
غزل شماره ۳۲۷۳ گر چنین خون دل ازان طره مشکین گرددشانه را دست در آن زلف نگارین گرددکار عشاق کند صورتی آخر پیداتیشه کوهکن آیینه شیرین گرددحسن بی شرم کند اهل هوس را گستاخخنده گل سبب جرأت گلچین گرددسخن عشق کند در دل افسرده اثرمرده در گور اگر زنده به تلقین گرددحرص دنیا شود افزون ز کهنسالیهاخار هر چند شود خشک شلایین گرددعمر غفلت زدگان زود به انجام رسدکه سبکسیر شود سیل چو سنگین گرددرنگی از گلشن در بسته ندارد گلچینهر که خاموش شد ایمن ز سخن چین گرددنه چنان کشتی بیتابی من دریایی استکه وصال تو مرا لنگر تسکین گرددصلح با ذره ز خورشید جهانتاب کندهرکه قانع به زر از چهره زرین گرددطایری را که ز دام تو رهایی جویدنقش بر بال و پرش چنگل شاهین گرددبا خودی ره نتوان برد به یزدان صائبهر که پوشد نظر از خویش خدابین گردد