غزل شماره ۳۲۷۴ منحرف از نگه آن قبله ابرو گردداین ترازوی سبکروح به یک مو گرددبی سخن می برد از هوش نظربازان راآه ازان روز که آن چشم سخنگو گرددسرو را فاخته از طوق به زنجیر کشدهر کجا جلوه گر آن قامت دلجو گرددخاطر جمع بود در گره دلتنگیگل نشکفته محال است که بی بو گرددراز پنهان فلک ابجد طفلانه اوستهرکه را جام جم از کاسه زانو گرددپله عشرتش از قاف گرانسنگ ترستدر دل هرکه خدنگ تو ترازو گردددامن افشان ز ریاضی که تو بیرون آییسرو انگشت ندامت به لب جو گرددهست در پرده آتش رخ گلزار خلیلمی توان چید گل از یار چو بدخو گرددهرکه شد واله و دیوانه لیلی نگهاندر نظر موج سرابش رم آهو گرددسر مویی به دل خلق گرانی مپسندکه ترازوی مکافات به یک مو گرددماند در صفحه رخسار تو صائب حیرانطوطی از آینه هرچند سخنگو گردد
غزل شماره ۳۲۷۵ از نظر بازی من چشم سخنگو گرددپرده خواب ز شوخی رم آهو گرددچون حنا کز سفر هند شود غالیه رنگخون دل مشک در آن حلقه گیسو گرددمی شود تیره ز یاد گنه آیینه دلکز نمی سبزه زنگار به نیرو گرددکیست هم پله شود با تو که از شرم، گهرمی شود آب که در چشم ترازو گرددطی شود در نفسی زندگیش همچو حبابسر هرکس که درین بحر هوا جو گردددخل بیجاست گران بر دل ارباب سخنکه دماغ قلم آشفته به یک مو گرددکاهلی غوطه به زنگار دهد جانها رابیشتر آب روان سبز درین جو گرددصیقلی ساز دل تیره خود را صائبکه دورو چون شود این آینه یکرو گردد
غزل شماره ۳۲۷۶ وقت ارباب دل آشفته به مویی گرددصید وحشت زده آواره به هویی گرددبی تأمل مژه مگشای درین عبرتگاهکه ترازوی مکافات به مویی گردددرس آزادگیش زود روان می گرددهرکه چون سرو مقیم لب جویی گرددعاقبت چون همه را خاک شدن در پیش استای خوش آن خاک که جامی و سبویی گرددجگر سوخته از جنبش مژگان ریزدچون قلم هر که گرفتار دورویی گرددزخم شمشیر تغافل همه مخصوص من استاین نه آبی است که هر روز به جویی گرددصورت خوب به هر مشت گلی می بخشندتا که شایسته اخلاق نکویی گردد؟بهر روشندلی ما دم گرمی کافی استچشم یعقوب پر از نور به بویی گرددبس بود از دو جهان محو تماشای تراآنقدر وقت که مشغول وضویی گرددهر غباری که ازو چشم نپوشی صائبدر نهانخانه دل آینه رویی گردد
غزل شماره ۳۲۷۷ عقده چون وقت رسد عقده گشا می گرددغنچه ممنون عبث از باد صبا می گرددزنگ روشنگر آیینه ما می گردددر پریخانه ما جغد هما می گردددرد صاف از دل خوش مشرب ما می گردددر پریخانه ما جغد هما می گردددل محال است ز دلدار شود روگردانهر طرف قبله بود قبله نما می گرددخبر از سایه خود آهوی وحشی را نیستدل سرگشته چه دانم که کجا می گرددچشم کوته نظران حلقه بیرون درستورنه آن سرو روان در همه جا می گرددمی شود حلقه فتراک بر او دامن دشتاز کمند تو شکاری که رها می گرددنیم آن فاخته کآزاد توان کرد مراسرو را طوق من انگشتر پا می گرددمحملی را که درین بادیه من می طلبمنه فلک در طلبش آبله پا می گرددرهنوردی که درین بادیه هموار رودخار در رهگذرش دست دعا می گرددشاه دریوزه همت ز فقیران داردمی رسد هر که به درویش گدا می گرددکاش اندیشه ما در دل او ره می داشتآن که پیوسته در اندیشه ما می گرددسختی راه شود سنگ فسان رهرو رانرمی راه حنای کف پا می گرددآن که بر آتش بیتابی گل آب نزدکی چراغ سر خاک شهدا می گردد؟عمر چون باد به این سرعت اگر خواهد رفتدانه و کاه ز هم زود جدا می گرددمی شود خس ز قبول نظر خلق شریفکاه اگر قیمتی از کاهربا می گرددبی عصایی است درین راه دلیل کوریهر که بیناست در اینجا به عصا می گردددر بیابان طلب راهروان را شبهانفس سوخته ام راهنما می گرددقامت هر که خم از بار عبادت گردیدقبله حاجت و محراب دعا می گرددفکر صائب نه کلامی است کز او سیر شوندتشنه سیراب کی از آب بقا می گردد؟
غزل شماره ۳۲۷۸ هرکه تسلیم به فرمان قضا می گرددبر سرش ابر بلا بال هما می گرددچه ضرورست کشیدن ز مسیحا منت؟کامرانی چو کند درد، دوا می گرددبی ریاضت نتوان شهره آفاق شدنمه چو لاغر شود انگشت نما می گرددواصلان گوش ندارند به افسانه عقلراه گم کرده پی بانگ درا می گردددر تمنای تو ای قافله سالار بهارگل جدا، رنگ جدا، بوی جدا می گرددصائب از منت صیقل جگرم گشت کبابای خوش آن آینه کز خود به صفا می گردد
غزل شماره ۳۲۷۹ دولت حسن ز خط زیر و زبر می گردداین ورق از نفس سوخته بر می گرددچشم خورشید که در خیره نگاهی مثل استدر گلستان تو پوشیده نظر می گرددماه شبگرد من از خانه چو آید بیرونماه از هاله نهان زیر سپر می گرددبر نظر منت پیراهن یوسف داردهر نگاهی که ز رخسار تو بر می گردددر نگیرد سخن عشق به ارباب هوسآتش افسرده ازین هیزم تر می گردددر ته سنگ ملامت دل سودایی ماکبک مستی است که در کوه و کمر می گرددبیقراری است مرا باعث آرامش دللنگر کشتی من موج خطر می گرددشوق چون قافله سالار شود رهرو راپای خوابیده پر و بال دگر می گرددسخن از غور سخن سنج گرامی گرددقطره در حوصله بحر گهر می گرددخجلت بی ثمری قد مرا کرده دو تاشاخ هر چند خم از جوش ثمر می گرددگوهر از خجلت اظهار طمع آب شودآبرو جمع چو گردید گهر می گردددر شکرزار قناعت نبود تلخی عیشخاک در حوصله مور شکر می گرددمنه انگشت به گفتار بزرگان صائبتیر بر چرخ مینداز که بر می گردد
غزل شماره ۳۲۸۰ دل هرکس که مقید به هوس می گرددعنکبوتی است که عاجز ز مگس می گرددچون شرر سر به هوا دل ز هوس می گرددشعله سرکش ز هواداری خس می گرددمی شود دل ز پریشان سخنی زیر و زبرجمع اوراق دل از پاس نفس می گرددبر دل از بیخبری خانه تن گلزارستبلبل مست خمش کی به قفس می گردد؟حسن بی شرم رود زود به تاراج هوسشهد بی پرده چو شد خرج مگس می گرددداد هرکس که عنان دل خود را به هوسدربدر همچو سگ هرزه مرس می گردداز هوس سر به هوا شد دل آسوده ماشعله سرکش ز هواداری خس می گرددخال را می کند از حلقه بگوشان خط سبزعاقبت دزد گرفتار عسس می گرددنامرادی مده از دست که پرگار سپهردو سه دوری به مراد همه کس می گرددبر دل تنگ اگر ناله چنین زور آردآخر این بیضه فولاد جرس می گرددعجز آنجا که کند قدرت خود را ظاهربرق عاجز ز عنانداری خس می گرددهرکه را سینه شد از صدق مصفا صائبزندگی بخش جهانی به نفس می گردد
غزل شماره ۳۲۸۱ سر ارباب جدل خرج زبان می گرددرگ گردن چو قوی گشت سنان می گردداز شنیدن سبق نطق روان می گرددبه سخن هر که دهد گوش، زبان می گرددمی برد راستی از طبع، کج اندیش برونتیر در قبضه ناراست، کمان می گرددسیم و زر پرده بینایی حق جویان استراه پوشیده ازین ریگ روان می گرددغفلت نفس یکی صد شود از موی سفیدخواب سگ وقت سحرگاه گران می گردددیده عاقبت اندیش نظر نگشایدبه بهاری که مبدل به خزان می گرددجذبه بحر نگردد ز غریبان غافلدر گهر آب گهر قطره زنان می گرددسنگ اطفال گران نیست به سودازدگانکبک در کوه و کمر خنده زنان می گرددمی توان یافت که برده است به مرکز راهیآن که پرگار صفت گرد جهان می گرددشکر این لطف نمایان چه توانم کردن؟که مثال تو در آیینه عیان می گردداژدها می شود از طول زمان آخر ماررگ گردن چو قوی گشت سنان می گرددصائب آن کس که بود خواب گران در بارشدر بیابان طلب سنگ نشان می گردد
غزل شماره ۳۲۸۲ راست آزرده کی از زخم زبان می گردد؟تیر کج باعث آرام نشان می گرددبرق اگر پای درین وادی خونخوار نهداز نفس سوختگی سنگ نشان می گرددنفس کجرو ز نصیحت ننهد پای به راهتیر کج راست کی از زور کمان می گردد؟دولت سنگدلان را نبود استقرارسیل از کوه به تعجیل روان می گرددشمع در جامه فانوس نماند پنهانهرچه در دل بود از جبهه عیان می گردددر طلب باش که از گرمی صحرای طلبپای پر آبله از دیده وران می گرددروزگاری است که از رهگذر ناسازیسنگ اطفال به دیوانه گران می گرددبس که خون می خورد از خار درین سبز چمنزر به کف گل ز پی باد خزان می گرددمی شود حرص هم از جمع زر و سیم غنیتشنه سیراب اگر از ریگ روان می گرددمی نمایند به انگشت چو ماه عیدشقسمت هرکه ز گردون لب نان می گرددگرد کلفت ز دل صاف کشان می چیندهر که در میکده از درد کشان می گرددسرخ رو سر زند از خاک به محشر صائبهر که از جمله خونابه کشان می گردد
غزل شماره ۳۲۸۳ دیدنت باعث سرسبزی جان می گرددپیر در سایه سرو تو جوان می گردددیده مگشا به تماشا که درین عبرتگاههر که پوشد نظر از دیده وران می گردددر سبک مغز ندارد سخن سخت اثرکه فلاخن سبک از سنگ گران می گرددبر مدار از لب خود مهر خموشی زنهارکاین سپر مانع شمشیر زبان می گردداز بدان فیض محال است به نیکان نرسدتیر کج باعث آرام نشان می گرددعالم از جلوه مستانه او شد ویرانآب از قوت سرچشمه روان می گرددصائب از دور محال است که افتد جامشهر که در میکده از درد کشان می گردد