غزل شماره ۳۲۸۴ آدمی پیر چو شد حرص جوان می گرددخواب در وقت سحرگاه گران می گرددآسمان در حرکت از نظر روشن ماستآب از قوت سرچشمه روان می گرددرای روشن ز بزرگان کهنسال طلبآبها صاف در ایام خزان می گرددطالب خلق اگر گوشه عزلت گیردهمچو دامی است که در خاک نهان می گرددرتبه عشق به تدریج بلندی گیردباده چون کهنه شود نشأه جوان می گرددآسمان خاک ره مردم بی آزارستگرگ در گله این قوم شبان می گرددهر که را تیغ زبان نیست به فرمان صائبعاقبت کشته شمشیر زبان می گردد
غزل شماره ۳۲۸۵ اشک دریادل ما گرد جهان می گرددآب از قوت سرچشمه روان می گرددصادقان زیر فلک قصد اقامت نکنندصبح چون کرد نفس راست، روان می گرددمی برد بیخردان را سخن پوچ از جایطفل را مرکب نی تخت روان می گرددپیری از طینت خامان نبرد خامی راتیر کج راست کی از زور کمان می گردد؟می دهد پیچ و خم فکر سخن را پردازخامشی جوهر شمشیر زبان می گردددرد می کاهربای دل صد پاره ماستخاک شیرازه اوراق خزان می گرددچون جدل نیست بلایی سر بی مغزان رارگ گردن چو شود راست، سنان می گرددبیشتر گوشه نشینان جهان صیادنددام در خاک پی صید نهان می گردداز ملامت نشود کند مرا پای طلبسخن سخت مرا سنگ فسان می گرددخصم بدگوهر اگر حرف ملایم گویداستخوانی است که در لقمه نهان می گرددنیست سیمین ذقنان را ز خط سبز گزیراین ترنجی است که نارنج نشان می گرددهر که از دایره شرع برون ننهد پایخاتم دست سلیمان زمان می گرددخانه آباد به معماری سیلاب کندتاجری را که به دولاب دکان می گرددصبر بر سختی ایام ثمرها داردچشمه ها بیشتر از سنگ روان می گرددمن دیوانه به هر جا که گریزم از خلقسنگ اطفال، مرا سنگ نشان می گرددمی کند ابر بهاران دهنش پر گوهرهر که صائب چو صدف پاک دهان می گردد
غزل شماره ۳۲۸۶ صبر در عشق ز دلها سفری می گرددکوه در راه طلب کبک دری می گرددپرتو عاریتی نعل در آتش دارددولت ماه به یک شب سپری می گرددمی و مطرب نبود زنده دلان را در کارخنده بر غنچه نسیم سحری می گردداز نظرها ز خط سبز شود پنهان حسنآدمیزاد درین شیشه پری می گرددغوطه در خون زند آن کس که کند غمازیصبح خونین جگر از پرده دری می گرددهمچو آیینه که در شارع عام آویزندعمر من صرف پریشان نظری می گرددسیل را پل نتواند ز سفر مانع شدقامت هر که شود خم، سپری می گرددشد ز بی حاصلیم قامت چون تیر، کمانشاخ هر چند خم از پر ثمری می گرددعشق گردید هوس در دل سودا زده امدیو در شیشه عشاق پری می گرددهر کجا کار به افتادگی از پیش رودبال و پر باعث بی بال و پری می گرددمی شود نقص بصیرت سبب وسعت رزقتنگ این دایره از دیده وری می گرددصائب آرام دل من به جناح سفرستتا که دیگر ز عزیزان سفری می گردد؟
غزل شماره ۳۲۸۷ کوه در بادیه شوق کمر می بنددخاک چون آب روان بار سفر می بنددنیست از فوطه ربایان جهان پروایشموی ژولیده خود هر که به سر می بنددماه شبگرد من از خانه چو آید بیرونماه در خدمتش از هاله کمر می بنددگوهر پاک مرا کام نهنگ است صدفکمر کشتی من موج خطر می بنددتربتش را به چراغ دگران حاجت نیستهر که از داغ تو آیین جگر می بنددسنگ می بارد از افلاک، ندانم دیگرنخل امید که امروز ثمر می بنددسخن پاک بود در طلب سینه پاککه گهر در صدف پاک گهر می بنددمی تراود سخن عشق ز لبهای خموشلنگر سنگ کجا بال شرر می بندد؟دشت چون حلقه فتراک بر او تنگ شودچشم شوخ تو به صیدی که نظر می بنددچون به زر عمر مقدر نفراید صائبغنچه چندین به گره بهر چه زر می بندد؟
غزل شماره ۳۲۸۸ غنچه باغ حیا سر به گریبان خنددگل بی شرم بود آن که پریشان خنددشد چراغ ره تاریک عدم خنده برقکس درین غمکده دیگر به چه عنوان خندد؟داغ خورشید گذارند به لخت جگرشهر که چون صبح درین بزم، پریشان خنددصبح را شرم شکر خند تو زندانی کردغنچه گل به کدامین لب و دندان خندد؟از ندامت همه دانند که گل خواهد چیدبر رخ تیغ اگر زخم نمایان خنددنشود زخم زبان خار ره گرمروانریگ بر کشمکش خار مغیلان خندددل آگاه درین غمکده خرم نشودیوسف آن نیست که در گوشه زندان خنددهمه تن شانه شمشاد ازان دندان استکه به طول امل زلف پریشان خنددمایه عشرت صائب دل آگاه بوددهن صبح ز خورشید درخشان خندد
غزل شماره ۳۲۸۹ دل سنگین ترا هر که به انصاف آردمی تواند به توجه پری از قاف آردهر که در پرده خورد خون جگر همچو غزالای بسا نافه سربسته که از ناف آردهرکه چون بحر تواند گهر از لب ریزدبه لب خود چه ضرورست کف لاف آرد؟عشق پاک آینه چهره معشوق بودمهر را صبح برون از نفس صاف آردبی اجل یاد کسی خلق به نیکی نکنندمرگ این طایفه را بر سر انصاف آردغنچه می داشت اگر درد سخن، می بایستبلبلان را به سراپرده الطاف آردصائب از کلک شکربار دل عالم بردطوطیان را نتوانست به انصاف آرد
غزل شماره ۳۲۹۱ کلفت از سینه می ناب برون می آردگرد ازین غمکده سیلاب برون می آردشانه گر غور در آن زلف گرهگیر کندتا قیامت دل بیتاب برون می آردهرکه از حلقه آن زلف برآرد دل راکشتی خویش ز گرداب برون می آردشمع را شوق تماشای تو در بزم شرابشب آدینه ز محراب برون می آرددر حریمی که لب لعل تو میکش باشدقدح از خویش می ناب برون می آردساده لوحی که ز گردون به کجی خواهد کامگوهر از بحر به قلاب برون می آردهر که عریان شود از جامه هستی چو کتانسر ز پیراهن مهتاب برون می آردغیر دندان تو در دایره هستی نیستآسیایی که ز خود آب برون می آردجذبه خون من از شوق شهادت صائبتیغ از پنجه قصاب برون می آرد
غزل شماره ۳۲۹۱ تیغ سیراب تو فیض دم عیسی داردخون اگر بر سر این آب شود جا داردمی زداید نفس صدق ز دلها زنگارصبح در چهره گشایی ید بیضا داردجان روشن ز دم تیغ نمی اندیشدشمع از سرزنش گاز چه پروا دارد؟گر چه نی عقده خود را نتواند وا کرددر گشاد گره دل ید طولی دارداگر از حلقه زنجیر کشد مجنون پایدیگر این سلسله را کیست که برپا دارد؟گر چه چشم تو نبیند به تو پا از نازخم ابروی تو خم در خم دلها دارددل سنگین ترا حلقه بیرون درستناله من که اثر در دل خارا داردچهره او ز نگه گر نشود گرد آلودنه به یک چشم، به صد چشم تماشا داردچون برآرد ز گریبان سر خود را مجنون؟که سیه خانه لیلی ز سویدا داردرنگ و بو مانع روشن گهر از جولان نیستشبنم از برگ گل آتش به ته پا داردلنگر از قافله ریگ روان می طلبدهرکه آسودگی از عمر تمنا داردتو ز طفلی همه تن دیده حیران شده ایورنه هنگامه عالم چه تماشا دارد؟بوی پیراهن اگر تند رود معذورستدشمنی در پی چون چشم زلیخا داردصائب از گردش چشم که دگر مست شدی؟که سخنهای تو کیفیت صهبا دارد
غزل شماره ۳۲۹۲ چهره ات رنگ ز گلدسته مینا داردغنچه ات درس تبسم ز مسیحا داردعرصه خانه خشت و گل خم دلگیرستدختر رز هوس چادر مینا دارددلم از گریه مستانه مدد می طلبداین گل ابر نظر بر لب دریا داردبوی پیراهن اگر تند رود معذورستدشمنی در پی چون چشم زلیخا داردصائب این ذوق که از نشأه می یافته استجان اگر در گرو باده کند جا دارد
غزل شماره ۳۲۹۳ دل آسوده طمع هر که ز دنیا داردزیر بال و پر خود بیضه عنقا داردغافل از حق نشود روح به ویرانه جسمسیل هر جا که بود روی به دریا داردخویش را تا نگذارد ننشیند از پاهرکه چون شمع سر عالم بالا دارددم جان بخش اثر در دل آهن نکندچشم سوزن چه تمتع ز مسیحا دارد؟از علم لشکریان را نتوان غافل کرددو جهان چشم بر آن قامت رعنا داردکار چون در گره افتد به دعا دست برآرشانه در عقده گشایی ید طولی داردنیست خالی سر مویی به تن از جان لطیفهر که را جا نبود، در همه جا جا دارددل محال است که ساکن شود از لرزیدنشانه تا راه در آن زلف چلیپا داردگر چه یعقوب مرا پای طلب کوتاه استبوی پیراهن یوسف ید طولی داردتو ز طفلی است که در خانه نداری آرامور نه هنگامه عالم چه تماشا دارد؟لازم برق بود ریزش باران صائبگریه بسیار ز پی خنده بیجا دارد