غزل شماره ۳۱۶گهر نشمرده می ریزند بر کوته زبان اینجاسخن بی پرده می گویند باگوش گران اینجاسبکروحانه خود را بر دم تیغ شهادت زنبه کوری خرج خواهی کرد تا کی نقدجان اینجا؟ز بخت سبز بیزارند، حیران گشتگان تونمی گیرد به خود عکس چمن آب روان اینجابه خون عاجزان چرخ سیه دل تشنه تر باشدسر شبنم کند خورشید تابان بر سنان اینجاکه می آید برون از عهده دریای شکر او؟چه سازد گر نگردد آب، شمشیر زبان اینجا؟ز صحرای تعلق چون کسی سالم برون آید؟زمین گیرست از تر دامنی ریگ روان اینجابه ناکامی سرآور تا به کام دل رسی صائبنراند هر که کام از خود، نگردد کامران اینجا
غزل شماره ۳۱۷منال از نقش کم گر شد قمارت بدنشین اینجاکه چشم بد به قدر نقش باشد در کمین اینجااگر خواهی که نگذارد کسی انگشت بر حرفتبه هر نقشی مده از سادگی تن چون نگین اینجاکلید گنج شو، نه قفل در، ارباب حاجت راکه ماری می شود هر چین که داری بر جبین اینجاشنیدی روزی آدم چه شد از خوردن گندمبه نان جو قناعت کن ز نان گندمین اینجازر بی غش ز پاکی خط پاکی در بغل داردنیندیشد ز دوزخ هر که گردد پاک دین اینجاکمر نابسته خواهی طعمه سیل حوادث شدمکن رخت اقامت پهن ای کوتاه بین اینجاز خامی های طینت آن قدر از پای ننشستیکه گور خویش را کردی تنور آتشین اینجابه دامان تو از صحرای محشر گرد ننشینداگر افشانده ای گردی ز دل های غمین اینجامگر غافل شدی کز خرمن چرخ است رزق تو؟که گردن کج کنی چون خوشه، پیش خوشه چین اینجاز تنهایی نخواهی کرد وحشت در لحد صائباگر پیش از اجل گردیده ای عزلت گزین اینجا
غزل شماره ۳۱۸فقیری پیشه کن، از اغنیا حاجت مخواه اینجاکه از درویش، همت می کند دریوزه شاه اینجابرآ زین خاکدان گر گوشه آسودگی خواهیکه چون صحرای محشر نیست امید پناه اینجاز پستی می توان دریافت معراج بلندی راسرافراز از شکستن می شود طرف کلاه اینجابه دیوان قیامت چون شود حاضر گرانجانیکه نتواند قدم برداشت از بار گناه اینجا؟به خون انداختم از حرص نان خود، ندانستمکز اکسیر قناعت مشک می گردد گیاه اینجاز راه جذبه توفیق، سالک می شود واصلبه بال کهربا پرواز گیرد برگ کاه اینجاگزیر از سرمه نبود دیده آهو نگاهان رامکن گر اهل دیدی، شکوه از بخت سیاه اینجادرین عبرت سرا مگشا نظر زنهار بی عبرتکه می گردد ز گوهر قیمتی تار نگاه اینجاجهان چون کاروان ریگ دارد نعل در آتشمکن چون غافلان ریگ روان را تکیه گاه اینجاسر از یک جیب با خورشید بیرون آوری صائبز صدق دل برآری گر نفس چون صبحگاه اینجا
غزل شماره ۳۱۹ دگر با نوخطی دارد دل من در میان سوداکه دارد در گره هر موی خطش یک جهان سوداغبار استخوانم سرمه چشم غزالان شدنمی پیچد سر از سنگ ملامت همچنان سوداکه جز دیوانه من، سایه بید سلامت رابه رغبت می کند با زخم شمشیر زبان سودا؟یکی صد شد ز سرو خوش خرام او جنون منچه حرف است این که کم می گردد از آب روان سودا؟غزالان را به مجنون مهربان دیدم، یقینم شدکه وحشت می برد بیرون ز طبع وحشیان سودااگر باید به دشمن رایگان دادن متاع خودمکن زنهار تا ممکن بود با دوستان سودامتاع شیشه جانان را دلی از سنگ می بایدازان دیوانه دایم می کند با کودکان سواز سوز تشنگی هر چند دارد رنگ خاکستردرون پرده دارد چشمه حیوان نهان سودابهار خرمی در پوست دارد نخل بی برگشبه ظاهر گر چه افسرده است در فصل خزان سودااگر می داشت مغزی دولت دنیای بی حاصلهمامی کرد هرگز سایه را با استخوان سودا؟مکش منت ز دست چرب این سنگین دلان صائبکه روغن می کشد از دانه ریگ روان سودا
غزل شماره ۳۲۰ز سختی های دوران دیده بینا شود پیداشرار زنده دل از آهن (و) خارا شود پیداجهد پیوسته نبض موج در دریای پرشورشدل آسوده هیهات است در دنیا شود پیدابه خون خوردن گشاید عقده سر در گم عالمچنان کز باده روشن، ته دلها شود پیداگذارد سرو را از طوق قمری نعل در آتشبه هر گلشن که آن سرو سهی بالا شود پیداز شوق جستن آتش زیر پا دارد شرار منچه آسایش مرا از بستر خارا شود پیدا؟توان در پرده شرم از عذار یار گل چیدنکه حسن باده گلرنگ در مینا شود پیدابه جز خفت ندارد حاصلی خشم و غضب صائببه غیر از کف چه از آشفتن دریا شود پیدا؟
غزل شماره ۳۲۱ مرا آن روز راه حرف با دلبر شود پیداکه خط سبز از آن لبهای جان پرور شود پیدابرد دل خط سبزی کز لب دلبر شود پیدافتد شیرین سخن طوطی چو از شکر شود پیداز قطع زلف می گفتم شود قطع امید منندانستم ز خط سررشته دیگر شود پیداکند جان در تن دیوان حشر از معنی رنگینشهید عشق او چون در صف محشر شود پیدامگر در آشیان از بیضه ام صیاد برداردکه دارد صبر چندانی که بال و پر شود پیدا؟اگر چون عارفان سر بر خط تسلیم بگذاریز هر موجی درین دریا ترا لنگر شود پیدادل خرسند، مهر خامشی باشد فقیران راکه نگشاید دهن چون در صدف گوهر شود پیدادر ناسفته معنی به دست آسان نمی آیددل غواص گردد آب تا گوهر شود پیدانماند کار هرگز در گره پرهیزگاران راکه از دیوار، پیش راه یوسف در شود پیدابه میزان می شود سنگ تمام از سنگ کم ظاهرعنا و فقر در آیینه محشر شود پیدااثر در زیر گردون از دل وحشی نمی یابمسپند من مگر بیرون این مجمر شود پیدابود سنگ محک از کارهای سخت، مردان راکه در خارا تراشی تیشه را جوهر شود پیداکند زخم زبان ظاهر، عیار صبر هر کس راکه خون صالح از فاسد به یک نشتر شود پیداازان لبهای میگون کم نشد صائب خمار منچه سرگرمی مرا از گردش ساغر شود پیدا؟
غزل شماره ۳۲۲که را می گشت در دل کز زمین انسان شود پیدا؟که می گفت از تنور خام این طوفان شود پیدا؟به آه گرم دل را آب کن گر تشنه وصلیکه آن گوهر درین دریای بی پایان شود پیدانیفشانم ازان بر گرد هستی دامن جرأتکه می ترسم غباری بر دل جانان شود پیداز ابردست ساقی جسم خشکم لاله زاری شدکه در دل هر چه دارد خاک، از باران شود پیدااگر از ظلمت راه طلب سالک نیندیشدهمان از نقش پایش چشمه حیوان شود پیدادرآ در عالم حیرت اگر آسودگی خواهیکه در دل انقلاب از جنبش مژگان شود پیدابه مقدار تمنا آه افسوس از جگر خیزدبه قدر خس شرار از آتش سوزان شود پیداسپند من ز مهتاب حوادث رنگ می بازدچه خواهم کرد اگر آن آتشین جولان شود پیدا؟شکوفه با ثمر هرگز نگردد جمع در یک جامحال است این که با هم نعمت و دندان شود پیدانمی دانند صائب بیغمان قدر کلام مامگر اهل دلی در عالم امکان شود پیدا
غزل شماره ۳۲۳ ز زلف آه آخر روی جانان می شود پیدادرین ابر سیه آن برق جولان می شود پیدامحبت می کند ظاهر عیار طاقت دلهاکه ظرف کشتی هر کس ز طوفان می شود پیداچه رسوایی است با مستوری اسرار محبت راکه چندانی که می سازند پنهان، می شود پیدانسیم آشنارویی که من سرگشته اویمندانم در کدامین باغ و بستان می شود پیداکنم زیر و زبر صد دام را تا دانه ای یابمچه جمعیت ازین رزق پریشان می شود پیدا؟چسان از دیدن او چشم بردارم، که از رویشبه جای حلقه خط، چشم حیران می شود پیداچو داری فرصتی، تسخیر دلها را غنیمت دانکه این نخجیر در صحرای امکان می شود پیداز دلهای ضعیفان استعانت جو چو درمانیکه شیر برق چنگال از نیستان می شود پیدا(نسیم از کار می ماند، صبا بر خاک می افتددر آن گلشن که آن سرو خرامان می شود پیدا)(بپرداز از غبار معصیت آیینه جان راکه در آیینه جان روی جانان می شود پیدا)(برون می آورد با آن غرور از خیمه لیلی راغباری گر ز دامان بیابان می شود پیدا)ز تلخی های غربت می شود شیرین سخن صائبوگرنه بهر طوطی شکرستان می شود پیدا
غزل شماره ۳۲۴ در آن زلف سیه دلهای خونین می شود پیدادرین سنبلستان آهوی مشکین می شود پیدابه دامن می رسد چاک گریبان گلعذاران رابه هر محفل که آن دست نگارین می شود پیدابه هر صورت که باشد عشق دل را می دهد تسکینکه بهر کوهکن از سنگ شیرین می شود پیداسیه روزی ندارد عشق او چون من که مجنون راز چشم شیر، شمع از بهر بالین می شود پیدابه نومیدی مده از دست خود دامان شب ها راکه از خاک سیه گلهای رنگین می شود پیداگرانی های غفلت لازم افتاده است دولت راکه در جوش بهاران خواب سنگین می شود پیداسبکروحانه سر کن گر سبکباری طمع داریکه در دل کوه غم از کوه تمکین می شود پیداز حرف عشق، صائب می روند افسردگان از جااگر در مرده ها جنبش ز تلقین می شود پیدا
غزل شماره ۳۲۵هزاران همچو بلبل هر بهاری می شود پیدانواسنجی چو من در روزگاری می شود پیداگرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستمکه صد دریای آتش از شراری می شود پیداتو از سوز جگر پیمانه ای چون لاله پیدا کنکه از هر پاره سنگی چشمه ساری می شود پیداز فیض خاکساری دانه نخل پایداری شدتو گر از پا درآیی شهسواری می شود پیدامن آن وحشی غزالم دامن صحرای امکان راکه می لرزم ز هر جانب غباری می شود پیدااگر خود را نبیند در میان مستغرق دریابه هر موجی که آویزد، کناری می شود پیدامجو حسن عمل از کاروان ما تهیدستانکه پیش ما دل امیدواری می شود پیداز دست رشک هر داغی که پنهان در جگر دارمبه صحرا گر بریزم لاله زاری می شود پیدااگر چه شیرم اما بی تأمل می دهم میدانز هر جانب که طفل نی سواری می شود پیداوفا خار ره است، ارنه برای آشیان مابه هر گلشن که باشد، مشت خاری می شود پیداز جوش لاله خاک کوهکن کان بدخشان شدبرای بیکسان شمع مزاری می شود پیداسبکرو جای خود وا می کند در سنگ اگر باشدچو آب افتاد در ره، جویباری می شود پیدااگر چه آتش نمرود دارد خشم در ساغرولی از خوردنش در دل بهاری می شود پیدااگر آلوده درمان نسازی درد را صائبز بیماری همان بیمار داری می شود پیدا