غزل شماره ۳۳۰۴ می کجا مهر حجاب از لب ما بردارد؟نه حباب است که هر موج ز جا برداردرشته گوهر سیراب شود مژگانشهرکه خار از ره این آبله پا بردارددل صد پاره اگر همرهی ما نکندکیست در راه طلب توشه ما بردارد؟در بیابان طلب تشنه جگر بسیارستبه که هر آبله ای آب جدا بردارداز مه عید جوانی دل ما صاف نشدمگر این زنگ ز دل قد دوتا برداردآنقدر دور مشو از نظر ای صبح امیدکه دل خونشده دستی به دعا برداردمنفعل رفت ازین غمکده سیلاب برونکیست این گرد ملال از دل ما بردارد؟می کند ساده زمین را ز عمارت صائبابر اگر آب ز چشم تر ما بردارد
غزل شماره ۳۳۰۵ حسن در خانه زین جلوه دیگر دارددر نگین خانه، نگین جلوه دیگر داردعالم آشوب بود شور قیامت، لیکنخنده های نمکین جلوه دیگر دارداز افق گرچه مه عید خوش آینده بودچین بر آن طرف جبین جلوه دیگر داردعشق بی پرده شود حسن چو در پرده روددر صدف در ثمین جلوه دیگر داردقدم از رخنه دیوار به گلشن مگذارحسن خوبان ز کمین جلوه دیگر داردساده لوحی بود آیینه صد نقش مرادشد چو بی نام نگین جلوه دیگر داردشوخی سیل ز ویرانه نماید صائبمی به دلهای غمین جلوه دیگر دارد
غزل شماره ۳۳۰۶ رهرو عشق کی اندیشه منزل دارد؟کشتی بیجگران چشم به ساحل داردموج سد ره طوفان نشود دریا رادل دیوانه چه پروای سلاسل دارد؟نیست آیینه ما صاف چو شبنم، ورنهمی توان یافت که هر غنچه چه در دل داردگر چه مجنون سخن از محمل لیلی گویدسخن مردم آگاه دو محمل داردنظر از دولت نظاره خود محروم استقرب بسیار مرا دور ز منزل داردنیست مخصوص به خورشید به خون غلطیدنعشق بسیار ازین طایر بسمل داردصائب آن کس که بود با همه کس راست چو شمعتا دم بازپسین جای به محفل دارد
غزل شماره ۳۳۰۷ خصم را عقل مقید به تحمل داردسیل را ریگ مسخر به تنزل دارداز ثبات قدم ما دل تیغ آب شودسیل در بادیه ما خطر از پل داردبس که چشمم ز پریشان نظری ترسیده استنخورم آب ازان چشمه که سنبل داردحیرت روی تو از هوش چمن را برده استشبنم آیینه به پیش نفس گل داردچمن آرا چه خیال است که بیند در خوابغنچه آن گوشه چشمی که به بلبل داردچرخ را شورش سودای من از جا برداشتطاقت سیل گرانسنگ کجا پل دارد؟صائب این تازه غزل آن غزل شاپورستکه گران می رود آن کس که توکل دارد
غزل شماره ۳۳۰۸ در خور مزد فلک کار به آدم داردخوردن نعمت عالم غم عالم داردنخل خشکی است کزاو دست کشیده است بهارهر که را عشق ز آفات مسلم داردماتم و سور جهان دست در آغوش همندکه مه عید به دنبال محرم داردنیست پیشانی واکرده درین سبز چمنجبهه گل گره از قطره شبنم دارددر سیه دل نکند کلفت مردم تأثیرنوحه گر دف به کف از حلقه ماتم داردپاکی عرض ز رخسار عیان می گرددمحضر از چهره خود عصمت مریم داردمی کشد پیر ز تقصیر جوانان خجلتکه غم تیر خطا پشت کمان خم داردنتوان دست ز آب گهر آسان شستنزیر سنگ است هر آن دست که خاتم داردنیست بر خسته روانان نفس عیسی راچشم بیمار تو نازی که به عالم داردنسبتی نیست به خورشید جهانتاب ترادیده آینه را روی تو پرنم دارددوربین امن ز همواری دشمن نشودزخم ما وحشت الماس ز مرهم دارددل هرکس شود از تیغ ملامت صد چاکراه چون شانه در آن طره پرخم داردنتوان ساختن از طول امل دل را پاکجوهر تیغ کی این ریشه محکم دارد؟علم فتح بود قامت آزاده روانموی ژولیده ما شوکت پرچم داردپیش روشن گهران لب نگشاید صائبهر که داند که خطر آینه از دم دارد
غزل شماره ۳۳۰۹ بحر هر چند به بر همچو حبابم داردشوق سرگشته تر از موج سرابم داردمی شود کوتهی راه ز تعجیل درازدور ازان کعبه مقصود شتابم داردمن همان نقش سراپرده خوابم، هرچندپیری از قامت خم پا به رکابم داردچون به افسانه توانم ز سر خود وا کرد؟غفلتی را که کمند از رگ خوابم داردمی شود چون تهی از باده، به سر می غلطمهمچو غم بر سر پا زور شرابم داردنیست افسوس به جانبازی پروانه مراگریه ساخته شمع کبابم داردتخم در سینه کهسار پریشان شده امسبز گردون مگر از اشک سحابم داردمنم آن باده پرزور که مینای فلکچاکها در جگر از زور شرابم داردباده دولت این نشأه بود پا به رکابمستی ساخته خلق خلق کبابم داردصائب این باکه توان گفت از پرکاریتلخکام آن لب لعل از شکرابم دارد
غزل شماره ۳۳۱۰ دل عاشق چه غم از شورش دوران دارد؟کشتی نوح چه اندیشه ز طوفان دارد؟غمزه شوخ ترا نیست محرک در کارتیغ از جوهر خود سلسله جنبان دارددل در آن زلف ندارد غم تنهایی مافیض صبح وطن این شام غریبان داردچرخ از حلقه بگوشان قدیم است او راسر زلفی که مرا بی سر و سامان داردآرزو از دل ارباب هوس می شویدچهره ای کز عرق شرم نگهبان دارددامن شب مده از دست که این ابر سیاهدر ته دامن خود چشمه حیوان داردبیشتر ساده دلان کشته شمشیر خودندصبح از خنده خود زخم نمایان داردمگذر از دامن صحرای قناعت کانجامور در زیر نگین ملک سلیمان دارداز جگر سوختگان نیست بجز لاله کسیکه چراغی به سر خاک شهیدان دارددر پریشانی خلق است مرا جمعیتدل من طالع سی پاره قرآن داردآفتاب است چو شبنم ز نظر بازانشگلعذاری که مرا واله و حیران داردنتوان جمع به شیرازه سامان کردنخاطری را که غم رزق پریشان داردآن که از تیغ تغافل دو جهان بسمل اوستدست در گردن دلهای پریشان داردخواری چرخ بود رزق عزیزان صائبروی یوسف خبر از سیلی اخوان دارد
غزل شماره ۳۳۱۱ رهرو عشق چه پروای مغیلان دارد؟بیخودی در ته پا تخت سلیمان دارداین همان عشق غیورست که صد یوسف رااز فراموشی جاوید به زندان داردخط به رویش چه سخنهای پریشان که نگفتنه همین پاس دل مور سلیمان داردرنگ بر روی سهیل از عرق شرم نمانداین چه رنگ است که آن سیب ز نخدان داردنافه از چین نفس سوخته ای آورده استسر پیوند به آن زلف پریشان داردصفحه خاک کجا و رقم عیش کجا؟این سفال از نفس سوخته ریحان داردمرده خواب غرورند حریفان صائبکیست تا گوش به این مرغ خوش الحان دارد؟
غزل شماره ۳۳۱۲ تشنگان حال جگر سوختگان می دانندخبر از تشنه ما ریگ بیابان داردشورش عشق و جنون را ز دل صائب پرسروی دریا خبر از سیلی طوفان داردمرکز از دایره انگشتر فرمان داردمور در خانه خود حکم سلیمان داردمی توان یافت ز عنوان که چه در مکتوب استپا منه بر در آن خانه که دربان داردمی کند خنده گل جلوه آغوش وداعتا که دیگر سر تاراج گلستان دارد؟اگر افتادن ما خاستنی خواهد داشتسقف افلاک خطرهای نمایان داردپایه ناز دو بالا شود از خودبینیشبنم آن به که ز گل آینه پنهان داردنکند زخم زبان بیخبران را بیدارپای خوابیده چه پروای مغیلان دارد؟هرکه را گوشه ای از وسعت مشرب دادندگر همه مور بود ملک سلیمان داردخبر از خنده سوفار ندارد پیکانچه اثر در دل غمگین لب خندان دارد؟روز ما تیره ز اندیشه فردا شده استخواب ما را غم تعبیر پریشان دارد
غزل شماره ۳۳۱۳ سالک امید نجات از دل روشن داردمرغ زیرک نظر از خانه به روزن داردهرکه با صدق عزیمت سفری گردیده استخطر از راهنما بیش ز رهزن داردمی برد راه به سررشته مقصود کسیکه دلی تنگتر از دیده سوزن داردصحبت سوختگان می برد از دلها زنگنظر آیینه ز گلزار به گلخن داردنبود گوهر شب تاب به روغن محتاجبه می ناب چه حاجت دل روشن دارد؟هست صد پیرهن از سنگ دلش محکم ترآن که سرگشته مرا همچو فلاخن دارداز غم جسم بود جان مجرد فارغطایر قدس چه حاجت به نشیمن دارد؟هست بر سلسله زلف روان حکم نسیمناوک آه چه اندیشه ز جوشن دارد؟دست می بایدش اول ز سر خود شستنهر که چون غنچه سر و برگ شکفتن داردخردسالی که منم واله و دیوانه اودل سنگین عوض سنگ به دامن داردنگه گرم تو با غیر ندارد کاریهر چه دارد به من سوخته خرمن داردفرصت حرف نخواهی به لب خود دادنگر بدانی که چه مقدار مکیدن داردجور بر عاشق بیدل ز مروت دورستمرغ بسمل چه پر و بال شکستن دارد؟سخنی کز سر دردست کند دل را گرمناله صائب دل خسته شنیدن دارد