غزل شماره ۳۳۱۴ از بتان شسته عذاری که حجابی داردچشم بد دور که خوش عالم آبی داردخار در دیده بی پرده شبنم شکنداز حیا چهره هر گل که نقابی داردبه دل روشن اگر یار نمی پردازدحسن مستور ز آیینه حجابی داردنتوان دید در آن روی عرقناک دلیرگل این باغ عجب تلخ گلابی داردشب اندوه وفادار ندارد پایانصبح عشرت نفس پا به رکابی داردنیست ممکن که به خورشید درخشان نرسدهر که چون شبنم گل چشم پرآبی دارددم نشمرده محال است برآرد چون صبحهر که در مد نظر روز حسابی داردچون نفس راست کنم من، که به صحرای طلبگر همه سنگ نشان است شتابی داردخضر را تشنه ز سرچشمه حیوان آوردوادی عشق فریبنده سرابی داردتا به خاری نرساند ننشیند از پادر جگر آبله تا قطره آبی داردشب تارش به دو خورشید بود آبستنهر که در وقت سحر جام شرابی داردمزرع ماست که آبش بود از دیده خویشور نه هر کشت که دیدیم سحابی دارد
غزل شماره ۳۳۱۵ لب لعل تو اگر جام شرابی دارددل ما نیز نمک خورده کبابی داردای بسا خون که کند در دل صاحب نظرانچهره ای کز عرق شرم نقابی داردروی خوب از نگه گرم نماند سالمرزق آتش شود آن گل که گلابی داردقرب سیمین بدنان آتش بی زنهارستشبنم از صحبت گل چشم پرآبی دارداز نمکدان تو هرچند اثر پیدا نیستخوش نمک گردد ازو هر که کبابی داردوعده گاهش چمن سینه مجروح من استهر که از خون جگر جام شرابی داردمی کشد چون جگر صبح، نفس را به حسابهر که در مد نظر روز حسابی داردخضر را می برد از راه به افسون بیرونوادی خشک جهان طرفه سرابی داردکرد مشتاق عدم سختی دوران جان راسیل در دامن کهسار شتابی داردنعمت روی زمین قسمت بی شرمان استجگر خویش خورد هر که حجابی داردنامه ماست که جنگ است جوابش صائبور نه هر نامه که دیدیم جوابی دارد
غزل شماره ۳۳۱۶ هر که چون زانوی خود آینه داری داردروز و شب پیش نظر باغ و بهاری داردمی کند جام علاجش به پف کاسه گریهر سری کز خرد خام غباری داردچه شتاب است که در دیده من دارد اشکباز سیماب بر آیینه قراری داردبه تهیدستی من کیست ز ثابت قدمان؟سر دیوار به کف دامن خاری داردبه سیه روزی من کیست درین سبز چمن؟داغ در مد نظر لاله عذاری داردخضر اگر راه به سرچشمه حیوان برده استمست هم در دل شب آب خماری داردچهره صائب اگر رنگ فشان شد چه غم است؟شکر لله مژه لاله نگاری دارد
غزل شماره ۳۳۱۷ هر که رخساره آیینه گدازی داردرو به هر دل که گذارد در بازی داردکرد اگر زیر و زبر بتکده ها را محمودهند هم بهر مکافات ایازی داردگر بود دست من از دامن قاتل کوتاهخون گیرنده من دست درازی داردچون دم تیغ ز هر موج دلش می لرزدهر که در دل چو صدف گوهر رازی داردمن که دارم گره از کار دلم باز کند؟سینه کبک دری چنگل بازی دارددل در آن زلف شب و روز بود در تب و تابشمع اگر در دل شب سوز و گدازی دارددر ته پرده ز جوهر بودش چین جبینگر چه آیینه در خانه بازی داردمنزل روی تو بسیار به دل نزدیک استگر چه زلف تو ره دور و درازی داردگردن از بندگی عشق مکش چون یوسفکه عجب سلسله بنده نوازی داردزلف کوته شد و بیدار نگردید از خوابچشم مست تو عجب خواب درازی داردمی برند اهل جهان دست به دستش چون گلهر که خلق خوش و پیشانی بازی داردصائب از خامه ما گلشن معنی به نواستباغ اگر بلبل هنگامه طرازی دارد
غزل شماره ۳۳۱۸ حسن نو خط تو سرمایه نازی داردکه ز هر حلقه خط چشم نیازی داردگر چه از غمزه بیرحم تو دل نومیدستبه سر زلف تو امید درازی داردحسن خود رای مسخر نشود شاهان رادل محمود به این خوش که ایازی داردآن کس از خار ره عشق تواند گل چیدکه ز هر آبله ای چشم فرازی داردبه که از کف ندهد شیوه مردم داریهر که چون دیده، در خانه بازی داردسینه گرم تو از جوش نیفتد صائبکه عجب زمزمه گوش گدازی دارد
غزل شماره ۳۳۱۹ گوشه گیری که لب نان حلالی داردسی شب از گردش ایام هلالی داردنیست جویای نظر چون مه نو ماه تمامخودنمایی نکند هر که کمالی داردآب بر حسن گلوسوز فشاندن ستم استور نه لب تشنه ما آب زلالی داردچشم حیران کند از قطره شبنم ایجادهر که چون لاله و گل چهره آلی داردصدف بسته دهان نیست ز گوهر خالینشوی غافل ازان دل که ملالی داردفکر آن موی میان برد ز من صبر و قرارخواب تلخ است بر آن کس که خیالی داردبال طاوس به صد چشم نگهبان خودستنیست ایمن ز خطر هر که جمالی داردهر که چون نافه سر خود به گریبان برده استمی توان یافت که رم کرده غزالی داردخال از اندیشه خط روز خوش از عمر ندیدوای بر اختر سعدی که وبالی داردنتوان نسخه ازان چشم ز شوخی برداشتور نه مجنون به نظر چشم غزالی داردقسمت دیده شورست ازو گریه تلخهر که هر روز چو خورشید زوالی داردپرده صبح امیدست شب نومیدیدل سودازده امید وصالی دارداز ادب نیست شدن دست و گریبان با شمعور نه پروانه ما هم پر و بالی داردگر چه از بزم تو دل حلقه بیرون درستبا خیال تو عجب صحبت حالی داردهر که در دایره ساده دلان نیست چو ماهدل نبندد به کمالی که زوالی دارددل خون گشته اش از آب بود لرزانترهر که سر در قدم تازه نهالی داردچه ضرورست چو خورشید به درها گردد؟هر که در پرده شب راه سؤالی دارددل زاهد نشود صاف به صوفی صائبزشت از دیدن آیینه ملالی دارد
غزل شماره ۳۳۲۰ هر کف خاک ز احسان تو جانی داردهر حبابی ز محیط تو جهانی داردهیچ قفلی به کلید دگری وا نشودهر زبان گوشی و هر گوش زبانی داردخبر دوری راه از دگران می شنودهر که چون بیخبری تخت روانی داردجگر ماست ولی نعمت هر جا داغی استلاله از سفره ما سوخته نانی داردمی تواند کسی از خار مغیلان گل چیدکه ز هر آبله چشم نگرانی داردچشم بر روی مه عید گشاید هر شامهر که از خوان قناعت لب نانی داردرخنه ملک محال است نگیرند شهانمی رسد رزق به هرکس که دهانی داردچرخ دل زنده ز همصحبتی خورشیدستپیر هرگز نشود هرکه جوانی داردصائب این آن غزل حافظ شیرین سخن استکلک ما نیز زبانی و بیانی دارد
غزل شماره ۳۳۲۱ نرگس از دور به آن چشم نگاهی داردوقت گل خوش که عجب طرف کلاهی داردسر سودازدگان را سبک از جای مگیرکاین کدو چون خم می پشت و پناهی دارددست ارباب دعا را مکن از دولت دورکاین چراغی است که از دست پناهی داردبرق تازان به صف خرمن ما می آیدهر که در سینه گمان شعله آهی داردصید بیمار گرفتن ز جوانمردی نیستور نه بر چشم تو دل حق نگاهی داردتار و پود نفس ما ز نظام افتاده استداغ شمعیم که سر رشته آهی داردکعبه هر چند که در مد نظر افتاده استهر که را می نگری چشم به راهی داردصائب از چشم سخنساز ندارد ذوقیگرد آن چشم که رم کرده نگاهی دارد
غزل شماره ۳۳۲۲ ذره ام چشم به خورشید لقایی دارداستخوانم سر پیوند همایی داردمنزل ماست که چون ریگ روان ناپیداستور نه هر قافله ای راه به جایی دارددرد درمان طلبیهاست که بی درمان استور نه هر درد که دیدیم دوایی داردبحر اگر بر صدف گوهر خود می نازددامن بادیه هم آبله پایی داردکشش دل به خرابات مرا راهنماستخانه کعبه اگر قبله نمایی داردتهمت دامن آلوده و مجنون، هیهاتاین سخن را به کسی گو که قبایی دارددر صف اهل ریا از همه کس در پیش استچون علم هر که عصایی و ردایی داردمژه بر هم نزد آیینه ز اندیشه چشمخواب راحت نکند هر که صفایی داردبوالهوس شو که ز دستش به زمین نگذارندهر که چون جام لب بوسه ربایی داردطرف فاخته را سرو به بلبل ندهدهر نوا گوشی و هر گوش نوایی دارداین که از لغزش مستانه نمی اندیشدمی توان یافت که دل تکیه به جایی داردصائب این آن غزل حافظ شیرین سخن استمطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
غزل شماره ۳۳۲۳ جام می چهره اندیشه نمایی داردسینه درد کشان طرفه صفایی دارددل بیدرد ندارد خبر از پیکانشور نه این بیضه فولاد همایی دارددلگشا تر ز تماشای بناگوش تو نیستصبح هر چند دم عقده گشایی داردمستی از گل نکند مرغ چمن را غافلناله بیخبران راه به جایی دارددر گلوی جرسش ناله خونین گره استکاروانی که ز پی آبله پایی داردروزگاری است که از پیشروان می گرددچون علم هر که عصایی و ردایی داردهر دلی را غمی از عشق و مرا هر سر مویغم تنهایی و اندوه جدایی داردگریه ماست که در هیچ دلی راهش نیستور نه باران ز صدف خانه خدایی داردتو غم خانه بی صاحب خود خور که حبابخانه پردازتر از سیل، هوایی داردبوسه گر نیست، به پیغام دلم را بنوازکز شکر نی چو تهی گشت نوایی داردگر نسازد به ثمر کام جهان را شیرینسرو آزاده ما دست دعایی داردصفحه روی ترا دیده بدبین مرسادکه عجب آینه زنگ زدایی داردکعبه و دیر شد از خامه صائب پرشورفرصتش باد که مستانه نوایی دارد