انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 333 از 718:  « پیشین  1  ...  332  333  334  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۲۴

دل آگاه ز تن فکر رهایی دارد
از رفیقی که گران است جدایی دارد

زاهد ساده دل ما چه قدر مرحوم است
جنت امید ز طاعات ریایی دارد

دل به خط نقل مکان کرد ازان حلقه زلف
می توان یافت که انداز رهایی دارد

دل به مطلب ز نگاه غلط انداز رسید
این هدف طالعی از تیر هوایی دارد

گل که از برگ سراپا لب رنگین سخن است
طمع بوسه ازان دست حنایی دارد

آفتاب از مه نو، کاسه دریوزه به کف
نور ازان صبح بناگوش گدایی دارد

زشت در مرتبه خویش کم از زیبا نیست
هر چه را می نگری حسن خدایی دارد

نیست ممکن که ز کارش گرهی باز شود
رهنوردی که غم آبله پایی دارد

کاش آن ترک ستمکار به قرآن می داشت
اعتقادی که به دیوان نوایی دارد

دور گردان وفا را غم نزدیکان نیست
ور نه از زلف دل ما چه جدایی دارد

چون طمع لازم ارباب سخن افتاده است
صائب انصافی از احباب گدایی دارد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۲۵

پاس اندوه دل تنگ نگه می دارد
شیشه ما طرف سنگ نگه می دارد

در زمان دل دیوانه من هر طفلی
چون فلاخن به بغل سنگ نگه می دارد

بلبل از سیر مقامات ندارد خبری
عشق کی پرده آهنگ نگه می دارد؟

چون گل از خنده پریشان شود اوراق حواس
غنچه را جمع دل تنگ نگه می دارد

سنگ کم نیست کسی را که به میزان نظر
چون گهر عزت هر سنگ نگه می دارد

غرض این است که غیری نکند در دل جای
آن که ما را به دل تنگ نگه می دارد

شیشه را از خطر سنگ حوادث صائب
بیشتر باده گلرنگ نگه می دارد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۲۶

نه همین فکر مرا روز به من نگذارد
که به خوابم گل شب بوی سخن نگذارد

هر عقیقی که دلش در گرو نام بود
پشت آسوده به دیوار یمن نگذارد

سر زلفی که من از شام غریبان دیدم
هیچ سودازده ای را به وطن نگذارد

گل اگر شرم ز روی چمن آرا نکند
آرزو در دل مرغان چمن نگذارد

چون سهیل عرق شرم دلم می لرزد
که کسی دست بر آن سیب ذقن نگذارد

یک سحر لاله خورشید نیاید بیرون
که فلک داغ نوی بر دل من نگذارد

در فسون سازی آن چشم سیه حیرانم
که خموش است و کسی را به سخن نگذارد

چون برم سر به گریبان خموشی صائب؟
که گریبان من از دست، سخن نگذارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۲۷

دل و دین و خرد و هوش مرا صهبا برد
حاصل عمر من این سیل گران یکجا برد

نه همین تشنه من از میکده بیرون رفتم
که صدف هم دل پرآبله از دریا برد

نکند جاذبه عشق اگر کوتاهی
می توان بار دو عالم به تن تنها برد

کوه تمکین فلک، مهره بازیچه اوست
عالم آشوب نگاهی که مرا از جا برد

هوس داغ تو سر داد به صحرا ما را
طلب درد تو ما را به در دلها برد

چشمه خضر کنون بر سر انصاف آمد
که دل از آب شدن تشنگی ما را برد

نیست شایسته افسوس متاع دل ما
جای رحم است بر آن دزد که این کالا برد

گوهر از گرد یتیمی نتواند دل کند
گرد مجنون نتوان از دل این صحرا برد

نیست در میکده جز رطل گران دلسوزی
که تواند ز دل امروز غم فردا برد

می توان شست سیاهی ز دل شب صائب
نتوان از سر شوریده ما سودا برد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۲۸

سرو را شیوه رفتار تو از جا ببرد
کبک را با همه شوخی روش از پا ببرد

خانه چشم تو پرداخت مرا از دل و دین
رخت را خانه ندیدیم به یغما ببرد

راه باریک فنا راه گرانباران نیست
سوزنی را نتوانست که عیسی ببرد

شکوه عفو ز گرد گنه ما بیجاست
سیل جز خار چه دارد که به دریا ببرد؟

حیف و صد حیف که در مجمع خوبان صائب
نیست امروز حریفی که دل از ما ببرد


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
[b] غزل شماره ۳۳۲۹

دل محال است ز ما عشوه دنیا ببرد
یوسف آن نیست که فرمان زلیخا ببرد

این گرانی که من از بار علایق دارم
نیست ممکن که مرا سیل به دریا ببرد

بیش ازین نیست که هرکس توانگر باشد
حسرتی چند ز ما بیش ز دنیا ببرد

کاش می ماند بجا تخته ای از کشتی ما
که ازین ورطه به ساحل خبر ما ببرد

می تواند کلف از آینه ماه زدود
هر که زنگار کدورت ز دل ما ببرد

محو در عالم بی نام و نشانی گشتیم
خبر عزلت ما کیست به عنقا ببرد؟

نیست جز پیر خرابات عزیزی امروز
که به یک جام ز خاطر غم فردا ببرد

تا چه از لطف بجا با دل عشاق کند
شوخ چشمی که دل از رنجش بیجا ببرد

از جهان با نظر بسته بسازید که عشق
هر که را چشم ببندد به تماشا ببرد

کرد هر چند ز غیرت عرق خون پرویز
نقش شیرین نتوانست ز خارا ببرد

سیل در سلک نقش سوختگان است اینجا
کوه تمکین ترا کیست که از جا ببرد؟

هر چه جز عشق بود قابل دست بستن نیست
هر که خواهد دل و دین و خرد از ما ببرد

صائب آهسته روی پیشه خود ساز که آب
پنجه آتش سوزان به مدارا ببرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۳۰

هر که آیینه به روشنگر ساغر ببرد
رخی افروخته چون مهر به محشر ببرد

سر درین وادی خونخوار گل پیشرس است
غمزه او نه حریفی است که افسر ببرد

ترک دستار سبکبار نگرداند مرا
فکر دستار مرا کیست که از سر ببرد؟

چند چون عود درین بزم دل سوخته ام
بوی خوش آرد و خاکستر مجمر ببرد؟

داغ محرومیم از وصل کسی می داند
که لب تشنه ز سرچشمه کوثر ببرد

در اثر کوش که جز آینه دلسوزی نیست
که چراغی به سر خاک سکندر ببرد

هر که چون مهر دلش با همه عالم صاف است
نامه ای پاکتر از صبح به محشر ببرد

تا دل خویش به همت بتوان آینه ساخت
صائب آن نیست که حاجت به سکندر ببرد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۳۱

صائب این بار به صد دست نگه خواهم داشت
دل مجروح اگر جان ز عتابش ببرد

چشم شوخ تو محال است که خوابش ببرد
مگر از مستی سرشار شرابش ببرد

عرق شبنم گل خشک نگشته است هنوز
مگذارید که گلچین به شتابش ببرد

بحر اگر از گهر خویش زند جوش گزاف
طفل اشکم به زبان آید و آبش ببرد



✲ ✲ ✲ ✲ ✲ ✲ ✲


غزل شماره ۳۳۳۲

هر که چون غنچه سر خود به گریبان نبرد
وقت رفتن ز گلستان لب خندان نبرد

از جهان قسمت ارباب نظر حیرانی است
نرگس از باغ بجز دیده حیران نبرد

چشم ما شور بود، ورنه کدامین ذره است
کز تماشای تو خورشید به دامان نبرد

خط گستاخ چها با گل روی تو نکرد
مور اینجاست که فرمان سلیمان نبرد

دل سودازده عمری است هوایی شده است
آه اگر راه به آن زلف پریشان نبرد

ترک سر کن که درین دایره بی سر و پا
تا کسی سر ندهد گوی ز میدان نبرد

زلفش از حلقه سراپای ازان چشم شده است
که کسی دست به آن سیب زنخدان نبرد

خاکیان را چه بود غیر گنه راه آورد؟
سیل غیر از خس و خاشاک به عمان نبرد

می رسانند به آب اهل طمع، خانه جود
خانه را حاتم طی چون به بیابان نبرد؟

در و دیوار به محرومی من می گریند
هیچ کس دامن خالی ز گلستان نبرد

تو که در مکر و حیل دست ز شیطان بردی
چه خیال است که ایمان ز تو شیطان نبرد؟

بازوی همت ما سست عنان افتاده است
ورنه گردون نه کمانی است که فرمان نبرد

صائب از بس که خریدار سخن نایاب است
هیچ کس زاهل سخن شعر به دیوان نبرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۳۳

جان کس از دیدن آن سیب زنخدان نبرد
این ترنجی است که بر هر که خورد جان نبرد

هوس از حسن شود کامروا بیش از عشق
جیب و دامان تهی طفل ز بستان نبرد

نوبر گوی سعادت نکند چوگانش
هر که چون غنچه سر خود به گریبان نبرد

بی نیازی در جنت به رخش باز کند
مور اگر حاجت خود را به سلیمان نبرد

دارد انجامی اگر راه طلب، سوختن است
غیر پروانه کس این راه به پایان نبرد

تا ابد خواری غربت نکشد در یتیم
دل نه طفلی است که عشقش به دبستان نبرد

تلخی باده کم از پنبه مینا نشود
بالش نرم ز سر خواب پریشان نبرد

غیر موری که به لب مهر قناعت دارد
دهن تلخ کسی از شکرستان نبرد

با لب بسته بسازید اگر اهل دلید
که سر از بزم برون پسته خندان نبرد

کی به جانهای گرفتار دلش خواهد سوخت؟
یوسف مصر اگر زحمت زندان نبرد

ترک سر گوی که در معرکه جانبازان
تا کسی سر ندهد گوی ز میدان نبرد

زان سیه می کند از آه جهان را عاشق
که کسی راه به سر منزل جانان نبرد

قسمت صائب از آن چهره همین حیرانی است
شبنم از باغ بجز دیده حیران نبرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۳۴

از سری جوی سعادت که ز دولت گذرد
تن به خواری دهد از افسر عزت گذرد

هر که دامن کشد از خار علایق اینجا
سالم از دامن صحرای قیامت گذرد

آنچه دارند ز شب زنده همان از عمرست
خون مرده است دگر هرچه به غفلت گذرد

خانه هرکه به اندازه بود چون زنبور
همه ایام حیاتش به حلاوت گذرد

دامن برق به خاشاک علایق شد بند
تا که زین وادی خونخوار سلامت گذرد؟

می توان رست به همواری ازین عالم تنگ
رشته از چشمه سوزن به فراغت گذرد

چون زمین پاک بود تخم مدارید دریغ
صبح حیف است که بی اشک ندامت گذرد

عاشق از زخم زبان باک ندارد، ورنه
آتش از سایه این خار به دهشت گذرد

شور عشق است نمک مایده هستی را
ای خوش آن عمر که در شغل محبت گذرد

می توان گفت نصیبی ز سخاوت دارد
باد دستی که ز آوازه همت گذرد

دولت سنگدلان زود بسر می آید
سیل از سینه کهسار به سرعت گذرد

مردم آزار محال است خجالت نکشد
که نمک آب شود چون به جراحت گذرد

درد خود را نکند پیش مسیحا اظهار
هرکه سالم ز دم تیغ شهادت گذرد

دامن هر که بود پاک ز عصیان صائب
چون سیاووش ز آتش به سلامت گذرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 333 از 718:  « پیشین  1  ...  332  333  334  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA