غزل شماره ۳۳۲۴ دل آگاه ز تن فکر رهایی دارداز رفیقی که گران است جدایی داردزاهد ساده دل ما چه قدر مرحوم استجنت امید ز طاعات ریایی دارددل به خط نقل مکان کرد ازان حلقه زلفمی توان یافت که انداز رهایی دارددل به مطلب ز نگاه غلط انداز رسیداین هدف طالعی از تیر هوایی داردگل که از برگ سراپا لب رنگین سخن استطمع بوسه ازان دست حنایی داردآفتاب از مه نو، کاسه دریوزه به کفنور ازان صبح بناگوش گدایی داردزشت در مرتبه خویش کم از زیبا نیستهر چه را می نگری حسن خدایی داردنیست ممکن که ز کارش گرهی باز شودرهنوردی که غم آبله پایی داردکاش آن ترک ستمکار به قرآن می داشتاعتقادی که به دیوان نوایی دارددور گردان وفا را غم نزدیکان نیستور نه از زلف دل ما چه جدایی داردچون طمع لازم ارباب سخن افتاده استصائب انصافی از احباب گدایی دارد
غزل شماره ۳۳۲۵ پاس اندوه دل تنگ نگه می داردشیشه ما طرف سنگ نگه می دارددر زمان دل دیوانه من هر طفلیچون فلاخن به بغل سنگ نگه می داردبلبل از سیر مقامات ندارد خبریعشق کی پرده آهنگ نگه می دارد؟چون گل از خنده پریشان شود اوراق حواسغنچه را جمع دل تنگ نگه می داردسنگ کم نیست کسی را که به میزان نظرچون گهر عزت هر سنگ نگه می داردغرض این است که غیری نکند در دل جایآن که ما را به دل تنگ نگه می داردشیشه را از خطر سنگ حوادث صائببیشتر باده گلرنگ نگه می دارد
غزل شماره ۳۳۲۶ نه همین فکر مرا روز به من نگذاردکه به خوابم گل شب بوی سخن نگذاردهر عقیقی که دلش در گرو نام بودپشت آسوده به دیوار یمن نگذاردسر زلفی که من از شام غریبان دیدمهیچ سودازده ای را به وطن نگذاردگل اگر شرم ز روی چمن آرا نکندآرزو در دل مرغان چمن نگذاردچون سهیل عرق شرم دلم می لرزدکه کسی دست بر آن سیب ذقن نگذاردیک سحر لاله خورشید نیاید بیرونکه فلک داغ نوی بر دل من نگذارددر فسون سازی آن چشم سیه حیرانمکه خموش است و کسی را به سخن نگذاردچون برم سر به گریبان خموشی صائب؟که گریبان من از دست، سخن نگذارد
غزل شماره ۳۳۲۷ دل و دین و خرد و هوش مرا صهبا بردحاصل عمر من این سیل گران یکجا بردنه همین تشنه من از میکده بیرون رفتمکه صدف هم دل پرآبله از دریا بردنکند جاذبه عشق اگر کوتاهیمی توان بار دو عالم به تن تنها بردکوه تمکین فلک، مهره بازیچه اوستعالم آشوب نگاهی که مرا از جا بردهوس داغ تو سر داد به صحرا ما راطلب درد تو ما را به در دلها بردچشمه خضر کنون بر سر انصاف آمدکه دل از آب شدن تشنگی ما را بردنیست شایسته افسوس متاع دل ماجای رحم است بر آن دزد که این کالا بردگوهر از گرد یتیمی نتواند دل کندگرد مجنون نتوان از دل این صحرا بردنیست در میکده جز رطل گران دلسوزیکه تواند ز دل امروز غم فردا بردمی توان شست سیاهی ز دل شب صائبنتوان از سر شوریده ما سودا برد
غزل شماره ۳۳۲۸ سرو را شیوه رفتار تو از جا ببردکبک را با همه شوخی روش از پا ببردخانه چشم تو پرداخت مرا از دل و دینرخت را خانه ندیدیم به یغما ببردراه باریک فنا راه گرانباران نیستسوزنی را نتوانست که عیسی ببردشکوه عفو ز گرد گنه ما بیجاستسیل جز خار چه دارد که به دریا ببرد؟حیف و صد حیف که در مجمع خوبان صائبنیست امروز حریفی که دل از ما ببرد
[b] غزل شماره ۳۳۲۹ دل محال است ز ما عشوه دنیا ببردیوسف آن نیست که فرمان زلیخا ببرداین گرانی که من از بار علایق دارمنیست ممکن که مرا سیل به دریا ببردبیش ازین نیست که هرکس توانگر باشدحسرتی چند ز ما بیش ز دنیا ببردکاش می ماند بجا تخته ای از کشتی ماکه ازین ورطه به ساحل خبر ما ببردمی تواند کلف از آینه ماه زدودهر که زنگار کدورت ز دل ما ببردمحو در عالم بی نام و نشانی گشتیمخبر عزلت ما کیست به عنقا ببرد؟نیست جز پیر خرابات عزیزی امروزکه به یک جام ز خاطر غم فردا ببردتا چه از لطف بجا با دل عشاق کندشوخ چشمی که دل از رنجش بیجا ببرداز جهان با نظر بسته بسازید که عشقهر که را چشم ببندد به تماشا ببردکرد هر چند ز غیرت عرق خون پرویزنقش شیرین نتوانست ز خارا ببردسیل در سلک نقش سوختگان است اینجاکوه تمکین ترا کیست که از جا ببرد؟هر چه جز عشق بود قابل دست بستن نیستهر که خواهد دل و دین و خرد از ما ببردصائب آهسته روی پیشه خود ساز که آبپنجه آتش سوزان به مدارا ببرد
غزل شماره ۳۳۳۰ هر که آیینه به روشنگر ساغر ببردرخی افروخته چون مهر به محشر ببردسر درین وادی خونخوار گل پیشرس استغمزه او نه حریفی است که افسر ببردترک دستار سبکبار نگرداند مرافکر دستار مرا کیست که از سر ببرد؟چند چون عود درین بزم دل سوخته امبوی خوش آرد و خاکستر مجمر ببرد؟داغ محرومیم از وصل کسی می داندکه لب تشنه ز سرچشمه کوثر ببرددر اثر کوش که جز آینه دلسوزی نیستکه چراغی به سر خاک سکندر ببردهر که چون مهر دلش با همه عالم صاف استنامه ای پاکتر از صبح به محشر ببردتا دل خویش به همت بتوان آینه ساختصائب آن نیست که حاجت به سکندر ببرد
غزل شماره ۳۳۳۱ صائب این بار به صد دست نگه خواهم داشتدل مجروح اگر جان ز عتابش ببردچشم شوخ تو محال است که خوابش ببردمگر از مستی سرشار شرابش ببردعرق شبنم گل خشک نگشته است هنوزمگذارید که گلچین به شتابش ببردبحر اگر از گهر خویش زند جوش گزافطفل اشکم به زبان آید و آبش ببرد ✲ ✲ ✲ ✲ ✲ ✲ ✲ غزل شماره ۳۳۳۲ هر که چون غنچه سر خود به گریبان نبردوقت رفتن ز گلستان لب خندان نبرداز جهان قسمت ارباب نظر حیرانی استنرگس از باغ بجز دیده حیران نبردچشم ما شور بود، ورنه کدامین ذره استکز تماشای تو خورشید به دامان نبردخط گستاخ چها با گل روی تو نکردمور اینجاست که فرمان سلیمان نبرددل سودازده عمری است هوایی شده استآه اگر راه به آن زلف پریشان نبردترک سر کن که درین دایره بی سر و پاتا کسی سر ندهد گوی ز میدان نبردزلفش از حلقه سراپای ازان چشم شده استکه کسی دست به آن سیب زنخدان نبردخاکیان را چه بود غیر گنه راه آورد؟سیل غیر از خس و خاشاک به عمان نبردمی رسانند به آب اهل طمع، خانه جودخانه را حاتم طی چون به بیابان نبرد؟در و دیوار به محرومی من می گریندهیچ کس دامن خالی ز گلستان نبردتو که در مکر و حیل دست ز شیطان بردیچه خیال است که ایمان ز تو شیطان نبرد؟بازوی همت ما سست عنان افتاده استورنه گردون نه کمانی است که فرمان نبردصائب از بس که خریدار سخن نایاب استهیچ کس زاهل سخن شعر به دیوان نبرد
غزل شماره ۳۳۳۳ جان کس از دیدن آن سیب زنخدان نبرداین ترنجی است که بر هر که خورد جان نبردهوس از حسن شود کامروا بیش از عشقجیب و دامان تهی طفل ز بستان نبردنوبر گوی سعادت نکند چوگانشهر که چون غنچه سر خود به گریبان نبردبی نیازی در جنت به رخش باز کندمور اگر حاجت خود را به سلیمان نبرددارد انجامی اگر راه طلب، سوختن استغیر پروانه کس این راه به پایان نبردتا ابد خواری غربت نکشد در یتیمدل نه طفلی است که عشقش به دبستان نبردتلخی باده کم از پنبه مینا نشودبالش نرم ز سر خواب پریشان نبردغیر موری که به لب مهر قناعت دارددهن تلخ کسی از شکرستان نبردبا لب بسته بسازید اگر اهل دلیدکه سر از بزم برون پسته خندان نبردکی به جانهای گرفتار دلش خواهد سوخت؟یوسف مصر اگر زحمت زندان نبردترک سر گوی که در معرکه جانبازانتا کسی سر ندهد گوی ز میدان نبردزان سیه می کند از آه جهان را عاشقکه کسی راه به سر منزل جانان نبردقسمت صائب از آن چهره همین حیرانی استشبنم از باغ بجز دیده حیران نبرد
غزل شماره ۳۳۳۴ از سری جوی سعادت که ز دولت گذردتن به خواری دهد از افسر عزت گذردهر که دامن کشد از خار علایق اینجاسالم از دامن صحرای قیامت گذردآنچه دارند ز شب زنده همان از عمرستخون مرده است دگر هرچه به غفلت گذردخانه هرکه به اندازه بود چون زنبورهمه ایام حیاتش به حلاوت گذرددامن برق به خاشاک علایق شد بندتا که زین وادی خونخوار سلامت گذرد؟می توان رست به همواری ازین عالم تنگرشته از چشمه سوزن به فراغت گذردچون زمین پاک بود تخم مدارید دریغصبح حیف است که بی اشک ندامت گذردعاشق از زخم زبان باک ندارد، ورنهآتش از سایه این خار به دهشت گذردشور عشق است نمک مایده هستی راای خوش آن عمر که در شغل محبت گذردمی توان گفت نصیبی ز سخاوت داردباد دستی که ز آوازه همت گذرددولت سنگدلان زود بسر می آیدسیل از سینه کهسار به سرعت گذردمردم آزار محال است خجالت نکشدکه نمک آب شود چون به جراحت گذرددرد خود را نکند پیش مسیحا اظهارهرکه سالم ز دم تیغ شهادت گذرددامن هر که بود پاک ز عصیان صائبچون سیاووش ز آتش به سلامت گذرد