غزل شماره ۳۳۳۵ زخم عشاق محال است ز خنجر گذردچه خیال است که مخمور ز ساغر گذرد؟زاهد خشک ز سرچشمه زمزم نگذشتمست چون از می چون خون کبوتر گذرد؟چرخ پر کوکبه سد ره عاشق نشوداین سپندی است که چون برق ز مجمر گذردعبث آیینه زره پوش ز جوهر شده استتیر مژگان تو از سد سکندر گذردنافه را کاکل مشکین تو در هم پیچیدتا چه از نکهت زلف تو به عنبر گذردخضر دست هوسی می کند از دور بلندصائب آن نیست ز سرچشمه ساغر گذرد
غزل شماره ۳۳۳۶ چه عجب تیر خدنگ تو گر از دل گذرد؟راهرو گرم چو گردید ز منزل گذرددامن تیغ ز خونم شرر افشان گردیدتا ازین شعله چه بر دامن قاتل گذردداغ تا چند نهان در ته مرهم باشد؟عمر آیینه ما چند درین گل گذرد؟سالک آن است که بنشیند و سیار شودرهرو آن است که از قطع مراحل گذرددل بیتاب من و گوشه عزلت، هیهاتچه خیال است که پروانه ز محفل گذرد؟رهرو عشق غم پای سلامت نخوردخار این بادیه از آبله دل گذردچشم حیرت زدگان جذبه دیگر داردحسن از عشق محال است که غافل گذرداهل دل فارغ از اندیشه باطل باشندعمر نادان به تمیز حق و باطل گذردچه عجب صائب اگر دل به تماشای تو داد؟که صنوبر ز تماشای تو از دل گذرد
غزل شماره ۳۳۳۷ هر کجا قصه آن طره و کاکل گذردموج آشفتگی از دامن سنبل گذردکه گذشته ازین باغ، که تا دامن حشرعرق شرم ورق بر ورق گل گذرددامنش در گرو خار ندامت ماندشوخ چشمی که ز عاشق به تغافل گذرددامن حسن غیور تو ازان پاکترستکه تمنای تو در خاطر بلبل گذردننهم پای ارادت به حریمی که در اوحرف طول امل و عرض تجمل گذردگریه حسرت ما از سر افلاک گذشتسیل پرزور چو افتد ز سر پل گذردکشتی عقل، خراباتی این گرداب استزهره کیست دلیر از قدح مل گذرد؟بس که در هر گذری راهزنی پنهان استرشته از کوچه گوهر به تأمل گذرداگر از عمر گرانمایه بیابد مهلتصائب آن نیست ز کشمیر و ز کابل گذرد
غزل شماره ۳۳۳۸ کلفت از مردم آزاده شتابان گذردهمچو سیلاب که بر خانه بدوشان گذرددیده هر که نشد باز درین عبرتگاهروزگارش همه در خواب پریشان گذردخود شکن شهپر توفیق مهیا داردرفرف موج، سبک از سر عمان گذردتاج لعل از سر منصور نهندش بر سرچون سر دار، سر هر که ز سامان گذردگذرد تشنه دیدار تو از روضه خلدهمچو ماتم زده کز طرف گلستان گذردرود از کار دو دستش ز عنانداری دلهر که را از نظر آن سرو خرامان گذردقطع پیوند به دلهای دو نیم آسان استکه سبک از سر خود پسته خندان گذرددل دشمن به تهیدستی ما می سوزدبرق چون ابر ازین مزرعه گریان گذردرفت در بیخبری عهد جوانی افسوستا بجا مانده هستی به چه عنوان گذردتا به کی صائب از آن جان جهان باشم دور؟مرگ بهتر ز حیاتی که به هجران گذرد
غزل شماره ۳۳۳۹ روز و شب بر من مهجور به تلخی گذردعید و نوروز به رنجور به تلخی گذردندهد کنج قناعت به دو عالم قانعاز سر تنگ شکر مور به تلخی گذردتلخی و شوری و شیرینی آب از خاک استعمر در عالم پرشور به تلخی گذردزندگی را نبود چاشنیی بی مستیعمر در باغ به انگور به تلخی گذردمال خود را نکند هر که به شیرینی صرفاز سر شهد چو زنبور به تلخی گذردروزگار خط شبرنگ به شیرین دهنانچون شب جمعه به مخمور به تلخی گذردراحت و رنج به اندازه هم می بایدشب کوتاه به مزدور به تلخی گذردتا به کی در تن خاکی، که شود زیر و زبرروز ما همچو شب گور به تلخی گذرد؟تلخی مرگ شود شهد به کامش صائبهر که زین عالم پرشور به تلخی گذرد
غزل شماره ۳۳۴۰ پای بر چرخ نهد هر که ز سر می گذردرشته چون بی گره افتد ز گهر می گذردجگر شیر نداری سفر عشق مکنسبزه تیغ درین ره ز کمر می گذرددر بیابان فنا قافله شوق من استکاروانی که غبارش ز خبر می گذرددل دشمن به تهیدستی من می سوزدبرق ازین مزرعه با دیده تر می گذردگرمی لاله رخان قابل دل بستن نیستکه به یک چشم زدن همچو شرر می گذرددر چنین فصل که نم در قدح شبنم نیستخار دیوار ترا آب ز سر می گذردغنچه زنده دلی در دل شب می خنددفیض، آبی است که از جوی سحر می گذردعارفان از سخن سرد پریشان نشوندعمر گل در قدم باد سحر می گذردنسبت دامن پاک تو به گل محض خطاستکه سخن در صدف پاک گهر می گذردچون صدف مهر خموشی نزند بر لب خویش؟سخن صائب پاکیزه گهر می گذرد
غزل شماره ۳۳۴۱ روزگار طرب و نوبت غم می گذردماتم و سور جهان زود ز هم می گذردخواب آسودگی و عرصه هستی، هیهاتصبح ازین مرحله با تیغ دو دم می گذردچه کند عرصه ایجاد به دلتنگی ما؟سخن از تنگی صحرای عدم می گذردماه و خورشید نتابند رخ از سیلی عشقسکه را حکم به دینار و درم می گذردهیچ کس نیست که در فکر دل خود باشدعمر مردم همه در فکر شکم می گذردلب لعل تو به این آب نخواهد ماندندور فرماندهی خاتم جم می گذرداین چه چشم است که از غمزه بی زنهارشآب تیغ از سر آهوی حرم می گذردصائب از اهل حسد می گذرد بر دل منآنچه بر آینه از صحبت نم می گذرد
غزل شماره ۳۳۴۲ از میان تیغ برآورد که زمان می گذردوقت پیرایش گلزار جهان می گذردغافلان پشت به دیوار فراغت دارندعمر هر چند که چون آب روان می گذردمی کند خواب فراغت به شبستان عدمهر که اینجا سبک از خواب گران می گذردمی شود رو به قفا روز قیامت محشورچون شرر هر که ز دنیا نگران می گذرددر بیابان ملامت دل دیوانه ماهمچو تیغی است که بر سنگ فسان می گذردنتوان طوطی ما را به شکر داد فریبسخن از چاشنی کنج دهان می گذردآه ازان دلبر محجوب که در پرده شبروی پوشیده ز آیینه جان می گذردگر چه باشد به هوس، عشق به از عقل بودتیر هر چند بود کج ز کمان می گذرداز جهان گذران نیست گذشتن آسانشبنم ماست کزاین ریگ روان می گذردصاف شو تا همه خوبان به رضایت باشنددر گلستان، سخن آب روان می گذردصائب از شرم برون آ، که درین یک دو سه روزنوبت خوبی آن غنچه دهان می گذرد
غزل شماره ۳۳۴۳ کعبه از کوی تو لبیک زنان می گذردزمزم از خاک درت اشک فشان می گذردبا همه تار تعلق که در او پیچیده استشمع در نیم نفس از سر جان می گذرداگر این است فلک، روز و شب عشرت مادر شب جمعه و روز رمضان می گذردقصه خنجر الماس مگویید به ماکه در اینجا سخن از تیغ زبان می گذردغیرت از مدعیان خون مرا خواهد خواستباغبان کی ز سر جرم خزان می گ
غزل شماره ۳۳۴۴ غنچه راز مرا آه به ناخن وا کردخنده چاک، گریبان مرا رسوا کردزخم از پهلوی من طرف نمایان بربستداغ در سینه من چشم تماشا وا کردگریه تلخ مرا خنده او شیرین ساختشعله آه مرا قامت او رعنا کردشعله حسن، جگر سوخته ای می طلبیدعشق در هر دو جهان گشت و مرا پیدا کردببر ای باد صبا مژده به طفلان هوسکه در باغ نوی سبزه خطش وا کردبرو ای زورق بی ظرف حباب از سر اشکموج لنگر نتوانست درین دریا کرددر هواداری آن زلف کم از شانه مباشکه سر خود همه را در سر این سودا کردصائب این تازه غزل را ز تو هرکس که شنیداز سویداش به مجموعه دل انشا کرد