غزل شماره ۳۳۴۵ دولت از دیده بیدار طلب باید کردگریه چون شمع نهان در دل شب باید کردنیست چون یک دو نفس بیش ترا بهره ز عمرهمچو صبح این دو نفس صرف طرب باید کردصبح صادق شود از مشرق سودا طالعسخن راست ز دیوانه طلب باید کرداستخوان جای طباشیر نگیرد هرگزبا حسب بهر چه اظهار نسب باید کرد؟شوخی طفل یکی صد شود از رو دادنادب بی ادبان را به ادب باید کردریزش ابر نباشد به فشردن موقوفاز کریمان چه ضرورست طلب باید کرد؟چشم بستن ز مکافات رکاب ظفرستخصم مغلوب چو شد ترک غضب باید کردهست در خاطر اگر داعیه بخت جوانصائب از پیر خرابات طلب باید کرد
غزل شماره ۳۳۴۶ خویش را پیشتر از مرگ خبر باید کرددر حضر فکر سرانجام سفر باید کردپیش ازان دم که شود تکمه پیراهن خاکسر ازین خرقه نه توی بدر باید کردحاصل کار جهان غیر پشیمانی نیستفکر شغل دگر و کار دگر باید کردنفسی چند که در سینه پرخون باقی استصرف افغان شب و آه سحر باید کردپیشتر زان که شود کشتی تن پا به رکابکشتی فکر درین بحر خطر باید کردسیر انجام در آیینه آغاز خوش استدام را پیشتر از دانه نظر باید کردتا مگر اختر توفیق فروزان گرددگریه ای چند به هر شام و سحر باید کردپیش ازان دم که زمین دوز کند خار اجلدامن سعی، میان بند کمر باید کردتا گل ابری از ایام بهاران باقی استصدف خویش لبالب ز گهر باید کردبه رفیقان گرانبار نپردازد شوقتوشه این سفر از لخت جگر باید کردفکر جان در سفر عشق به خاطر بارستاز گرانباری این راه حذر باید کردقسمت مردم بی برگ بود میوه خلددهنی تلخ به امید ثمر باید کردنتوان راه عدم را به عصا طی کردنپا چو از کار شد اندیشه پر باید کردشارع قافله فیض بود رخنه دلچشم خود وقف بر این راهگذر باید کردپرتو عاریتی نعل در آتش داردشمع محراب ز رخسار چو زر باید کردمادر خاک به فرزند نمی پردازدروی در منزل و مأوای پدر باید کردیک جهت گر شده ای در سفر یکتاییصائب از هر دو جهان قطع نظر باید کرد
غزل شماره ۳۳۴۷ ای دل از دشمن خاموش حذر باید کرداز گزند می بی جوش حذر باید کردبیشتر کار کند تیغ چو لنگر دارستاز دعای لب خاموش حذر باید کردبر جگرداری دزدست شب ماه گواهاز خط و خال بناگوش حذر باید کردتیر از بحر کمان می کند انشای سفرچون رسد کار به آغوش حذر باید کردفقر پوشیده و شمشیر برهنه است یکیاز فقیران قباپوش حذر باید کردصائب از جوش سخن داد به طوفان عالماز محیطی که زند جوش حذر باید کرد
غزل شماره ۳۳۴۸ نوبهارست سرانجام زری باید کردبه خرابات ز مسجد گذری باید کردزر به زر هر که دهد نیست پشیمان شدنشنقد جان صرف ره سیمبری باید کردپیش ازان کاین دل صد پاره پریشان گرددفکر شیرازه موی کمری باید کردخس و خاشاک به دریا نرسد بی سیلابسر فدای قدم راهبری باید کردتا چو یاقوت مگر سنگ تو گوهر گرددسالها خدمت روشن گهری باید کردنیست انصاف ازین مرحله غافل رفتنخفتگان را به سرپا خبری باید کردپیش ازان کاین قفس تنگ بهم درشکندفکر بالی و سرانجام پری باید کردچون نی از ناله دلی را نکنی گر بیدارنقل این تلخ دهانان شکری باید کردگر به خاکستر شب آینه روشن نکنیصیقل از قامت خم هر سحری باید کردلاابالی است حقیقت همه جا می باشدبه خرابات مغان هم گذری باید کردچون به بی حاصلی آزاد توان شد چون سروچه ضرورست تلاش ثمری باید کرد؟تا به کی خرج تماشای جهان خواهی شد؟در سرانجام خود آخر نظری باید کردجای رحم است به آشفته دماغی کاورازندگانی به مراد دگری باید کرداز سفر کردن ظاهر نشود کار تمامصائب از خویش چو مردان سفری باید کرد
غزل شماره ۳۳۴۹ دل چون آینه را تار نمی باید کردپشت بر دولت دیدار نمی باید کردعارفی را که پر و بال فلک جولان نیستسیر در کوچه و بازار نمی باید کردمی رود زود برون از ته پا کرسی دارتکیه بر دولت بیدار نمی باید کردتا توان بود خمش، چون قلم از بی مغزیسر خود در سر گفتار نمی باید کردمی رسد نامه سر بسته در اینجا به جوابدرد دل پیش حق اظهار نمی باید کردنقطه در سیر و سکون تابع رمال بودشکوه از ثابت و سیار نمی باید کردهرکه بر خود نکند رحم، بر او رحم جفاستباده تکلیف به هشیار نمی باید کرداز در حق به در خلق مبر حاجت خودشکوه از یار به اغیار نمی باید کرداز تهی مغز طمع بند زبان نتوان داشتخامه را محرم اسرار نمی باید کردرتبه حسن یکی صد شود از دیده پاکمنع آیینه ز دیدار نمی باید کردمرکز دایره عیش ثبات قدم استسیر بی نقطه چو پرگار نمی باید کردذکر خالص بود از بند علایق رستنرشته سبحه ز زنار نمی باید کردتا دو لب تیغ دو دم می شود از خاموشیدهن زخم ز گفتار نمی باید کردمکن آن روی عرقناک ز عاشق پنهانظلم بر تشنه دیدار نمی باید کردصائب از آب شود آتش سرکش مغلوبجنگ با مردم هموار نمی باید کرد
غزل شماره ۳۳۵۰ روی آیینه دل تار نمی باید کردپشت بر دولت دیدار نمی باید کرداز پریشان سخنی عمر قلم شد کوتاهزندگی در سر گفتار نمی باید کردبالش نرم، کمینگاه گرانخوابیهاستتکیه بر دولت بیدار نمی باید کردای گل از آتش اگر خط امان می خواهیخنده بر مرغ گرفتار نمی باید کردبا متاعی که به سیم و زر قلب است گرانناز یوسف به خریدار نمی باید کردبوسه گر نیست دل خسته به پیغام خوش استزندگی تلخ به بیمار نمی باید کردابر رحمت نبود قابل هر شوره زمینباده تکلیف به هشیار نمی باید کرددردها می شود اکثر ز طبیبان افزونغم خود عرض به غمخوار نمی باید کرداز رخ تازه زند خون خریداران جوشجنس خود کهنه به بازار نمی باید کردبر لباس است نظر مردم کوته بین راسر خود در سر دستار نمی باید کردبی نگهبان چو شود حسن خطرها داردخار را دور ز گلزار نمی باید کرددل آزاده خود را چو بخیلان صائبکیسه درهم و دینار نمی باید کرد
غزل شماره ۳۳۵۱ خنده چون کبک به آواز نمی باید کردخویش را طعمه شهباز نمی باید کردگل به زانو دهد آیینه شبنم را جایروی پنهان ز نظرباز نمی باید کردگوهر راز به غماز سپردن ستم استباده در شیشه شیراز نمی باید کردعرصه تنگ فلک جای پرافشانی نیستظلم بر شهپر پرواز نمی باید کردبوی گل در گره غنچه پریشان نشودپیش غماز دهن باز نمی باید کردهیچ رنگی ز سیاهی نبود بالاترسرمه در چشم فسونساز نمی باید کردکار سیلاب کند ریگ روان با بنیادتکیه بر عالم ناساز نمی باید کردچشم در خانه پر دود گشودن ستم استپیش زشت آینه پرداز نمی باید کردچون ز خط قافله حسن شود پا به رکاببه خریدار، دگر ناز نمی باید کرددهن از حرف بد و نیک چو بستی صائبهیچ اندیشه ز غماز نمی باید کرد
غزل شماره ۳۳۵۲ رو نهان از دل بی کینه نمی باید کرداینقدر ناز به آیینه نمی باید کرددر جوانی ز می ناب گذشتن ستم استشنبه خود شب آدینه نمی باید کردمی توان تا گره زلف پریشانی ساختدل خود را گره سینه نمی باید کردمی برد دیده بی شرم طراوت ز عذارجلوه بی پرده در آیینه نمی باید کردتا به اکسیر ریاضت نکنی خون را مشکخرقه چون نافه ز پشمینه نمی باید کردتشنه چشمی غم همکاسه ز دل می شویدباده در جام سفالینه نمی باید کردتیغ بر مرده کشیدن ز جوانمردی نیستغیبت مردم پیشینه نمی باید کردمی کند فاش زبان راز نهان را صائبدزد را محرم گنجینه نمی باید کرد
غزل شماره ۳۳۵۳ رخنه هایی که مرا در جگر آن مژگان کردزرهی نیست که بتوان به قبا پنهان کرداین طراوت که گل روی ترا داده خدامی تواند نفس سوخته را ریحان کردگوی خورشید به خون دست ز آسایش شستحسن روزی که سر زلف ترا چوگان کردسرمه خامشی طوطی گویا گردیدبس که نظاره او آینه را حیران کردتخم امید من از سعی فلک سبز نشددانه سوخته خون در جگر دهقان کردهیچ جا زیر فلک قابل آرام نبوداین صدف گوهر محبوس مرا غلطان کردغوطه در خون شفق زد ز ندامت صائبهر که چون صبح لبی زیر فلک خندان کرد
غزل شماره ۳۳۵۴ حسن روزی که صف آرایی آن مژگان کردصف محشر علم شهرت خود پنهان کردپیش ازین گر به شکر پسته نهان می کردندلب نو خط تو در پسته شکر پنهان کردنیست ممکن که دگر قامت خود راست کندهر که را جلوه مستانه او ویران کردداد بر باد سر سبز خود از بی مغزیهر که چون پسته درین بزم لبی خندان کردچه ضرورست به تدبیر کنی مشکلتر؟مشکلی را که به تسلیم توان آسان کردبیقراری نتوان برد به دریا از موجبه دوا درد طلب را نتوان درمان کردهر که با ابر کرم کرد چو دریا صائبدر حقیقت به همه روی زمین احسان کرد