غزل شماره ۳۳۵۵ از تپش منع دل بی سر و پا نتوان کردمنع بیطاقتی قبله نما نتوان کردنتوان آب گرفت از جگر تشنه تیغدل ز دلدار به تدبیر جدا نتوان کردبا گهر از صدف پوچ گذشتن سهل استدو جهان چیست که در عشق فدا نتوان کرد؟تن چه باشد که دریغ از سگ آن کو دارند؟استخوان چیست که در کار هما نتوان کرد؟سد آیینه ترا پیش نظر تا باشدچون سکندر هوس آب بقا نتوان کردشود از سجده حق آینه دل روشنبی قد خم شده این تیغ جلا نتوان کرددر حریمی که کند دلبر ما دست بلندچیست پیراهن یوسف که قبا نتوان کرد؟صبح در خون شفق می تپد و می گویدکه نفس راست درین تنگ فضا نتوان کردنگذری تا ز سر دانه دل چون پر کاهدست خود در کمر کاهربا نتوان کردبه زبانی که کشد خار ملامت صائبدامن کعبه مقصود رها نتوان کرد
غزل شماره ۳۳۵۶ قطع امید ازان موی کمر نتوان کردراه باریک چو افتاد گذر نتوان کردصبر را حوصله جنبش مژگان تو نیستپیش شمشیر قضا سینه سپر نتوان کرددلم از رشک تماشایی او پر خون استگر چه در چشمه خورشید نظر نتوان کردخرد سست قدم را به حریفان بگذارکه به این بدرقه از خویش سفر نتوان کردنگذری تا ز سر هستی ناقص چو حبابسر ازین قلزم خونخوار بدر نتوان کردای بسا رزم که مردی سپر انداختن استبه شجاعت همه جا دست بدر نتوان کردنفس برق درین وادی خونخوار گداختاز تمنای جهان زود گذر نتوان کردعقده ای نیست درین دایره بی سر و پاکه ز هم باز به یک آه سحر نتوان کرددهن از خبث بشو پاک که مانند صدفآب را بی دهن پاک، گهر نتوان کردتا چو کشتی ننهی بار رفیقان بر دلپنجه در پنجه دریای خطر نتوان کردتا نمی در قدح اهل مروت باقی استصائب از کوی خرابات سفر نتوان کرد
غزل شماره ۳۳۵۷ دامن دولت دنیا نتوان سخت گرفتسایه بال هما را به قفس نتوان کرداینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس استزندگانی به مراد همه کس نتوان کردشرر کذب به یک چشم زدن می میردتکیه بر دوستی اهل هوس نتوان کردنعمتی نیست که چشمی نبود در پی آنترک وصل شکر از بهر مگس نتوان کردصائب از طول امل دست هوس کوته دارکه در این دام بجز صید مگس نتوان کردبیش ازین پیروی حرص و هوس نتوان کردهمعنانی به سگ هرزه مرس نتوان کرد
غزل شماره ۳۳۵۸ دعوی بوسه به آن غنچه دهن نتوان کرددر میان چون نبود هیچ، سخن نتوان کردبس که تقریب پی آب شدن می جویدنگه گرم به آن سیب ذقن نتوان کردخلوتی نیست که خالی ز سخن چین باشدپیش آیینه درین عهد سخن نتوان کردای که بر آتش گل داشته ای دست از دورخنده بر ناله مرغان چمن نتوان کرددعوی خون من و وعده دلدار یکی استکه به افسون مه و سال کهن نتوان کردهر کجا خامه صائب بگشاید سر حرفسخن از خسروو افکار (حسن) نتوان کرد
غزل شماره ۳۳۵۹ تا حیا قطع نظر زان گل رخسار نکردمور خط رخنه در آن لعل شکربار نکرددهن غنچه تصویر، تبسم زده شددل ما نوبر یک خنده سرشار نکردرفت چون آبله هر بدگهری دست بدستگوهر ما ز صدف روی به بازار نکردچشم بر شربت خون دو جهان دوخته استخویش را چشم تو بی واسطه بیمار نکردیوسف ما به تهیدستی کنعان در ساختجنس خود چون دگران کهنه به بازار نکردهرکسی گوهر خود را به خریدار رساندصائب ماست که پروای خریدار نکرد
غزل شماره ۳۳۶۰ برق را در نظر آور به خس و خار چه کردتا بدانی که به من شعله دیدار چه کردگر بگویم، رود از دست صدف گیراییکه به آب گهرم سردی بازار چه کردمیوه چون پخته شود شاخ بر او زندان استسر منصور به آرامگه دار چه کرد؟هدف سوزن الماس شود پرده گوشگر بگویم به من آن غمزه خونخوار چه کردمشتی از خار فراهم کن و در آتش ریزچند پرسی به تو گردون ستمکار چه کرد؟از ترشرویی گردون گله بی انصافی استخنده برق شنیدی به خس و خار چه کردسر به دامان بهارست رگ خواب تراتو چه دانی که به من دیده بیدار چه کرد؟غافل از خویش نه ای نیم نفس، چون دانیکه تمنای تو با صائب افگار چه کرد؟
غزل شماره ۳۳۶۱ سیل را در نظر آور که به ویرانه چه کردتا بدانی به من آن جلوه مستانه چه کردهوشیاران جهان راه بیابان گیرندگر بگویم که شب آن نرگس مستانه چه کرددر و دیوار ز شوق تو ندارد آرامیارب این زلزله با کعبه و بتخانه چه کردتو که هرگز سخن سخت ز کس نشنیدیسنگ اطفال چه دانی که به دیوانه چه کردطاقت سیلی اخوان نبود یوسف راخط بیرحم به رخساره جانانه چه کردمی کند یک دل دیوانه جهان را پرشوریارب آن زلف به چندین دل دیوانه چه کردبوی گل بار بود بر دل روشن گهرانشمع با بال و پرافشانی پروانه چه کردخواب را بستر بیگانه پریشان سازدجان آگاه درین عالم بیگانه چه کردنیست تاب سخن سخت دل نازک رابا لب نازک او تا لب پیمانه چه کردبود بر شوخی او نه صدف گردون تنگدر دل تنگ من آن گوهر یکدانه چه کرددوش کز گردش چشم تو دو عالم شد مستزاهد خشک ندانم که به شکرانه چه کردسیل بر دامن صحرا نگذشته است تراتو چه دانی که به من جلوه مستانه چه کردکف ساقی ید بیضا شد ازین می صائبیارب آن باده لب سوز به پیمانه چه کرد
غزل شماره ۳۳۶۲ سیر حسن خود اگر در دل ما خواهی کردسفر آینه را رو به قفا خواهی کردگر بدانی که چه مشتاق به آغوش توامنامه شوق مرا بند قبا خواهی کردتو که در خانه آیینه نداری آرامدر دل و دیده من خانه کجا خواهی کرد؟وقت نازکتر ازان موی میان گردیده استرحم اگر بر دل صد پاره ما خواهی کردبا رخ ساده کنی خون دل پرکاران رادر زمان خط شبرنگ چها خواهی کردپای سیمین مکن آلوده به هر نقش و نگارگر گذر بر سر خاک شهدا خواهی کرددل بی قید تو زندان فراموشان استصائب دلشده را یاد کجا خواهی کرد؟
غزل شماره ۳۳۶۳ آن که منع من مخمور ز صهبا می کردلب میگون ترا کاش تماشا می کردعشق در کف ز دل سوخته خاکستر داشتحسن آن روز که آیینه مصفا می کرددل پر خونم اگر آبله بیرون می داداز گهر بادیه را دامن دریا می کرددر دل سخت تو تأثیر ندارد، ور نهکوه را ناله من بادیه پیما می کرداز خط سبز چو موم است کنون نقش پذیردل سخت تو که خون در دل خارا می کردعاشقان را به سر خاک شدن خون می شدزیر پا گر نظر آن قامت رعنا می کردآن که تسبیح ز دستش نفتادی هرگزدیدمش دوش سر شیشه به لب وا می کردیاد آن عهد که خون در قدحم گر می ریختبه نگه کردن دزدیده گوارا می کردمی گشاید نظر از دور به حسرت امروزآن که گستاخ ترا بند قبا وا می کردشب که از تاب می آن چهره برافروخته بودشمع بال و پر پروانه تمنا می کرددل سنگین تو خون می شد اگر می دیدیکه فراق تو چه با این دل شیدا می کردلب جان بخش تو از خاک قیامت انگیختروح اگر در تن خفاش مسیحا می کردآن که می گفت که در پرده کفر ایمان نیستروی نو خط ترا کاش تماشا می کردصائب از خواجه مدد خواست درین تازه غزلکه در احیای سخن کار مسیحا می کرد
غزل شماره ۳۳۶۴ از دو عالم دل اگر رو به سویدا می کردسیر پرگار درین نقطه تماشا می کردساده لوحی که به دنبال دوا می گرددکاش در یوزه درد از در دلها می کردبر چراغ نفسش دست حمایت می شدبرق اگر با خس و خاشاک مدارا می کردتازه گرداندن احرام سفر مطلب بودروی در ساحل اگر موج ز دریا می کردگر ز افتادگی این راه نمی شد کوتاهدوری کعبه مقصود چه با ما می کردآب حیوان که سکندر ز سیاهی می جستبود آماده اگر رو به سویدا می کردسالک از دوری این راه خبر گر می یافتتوشه در گام نخستین ز کمر وا می کردخبر از سینه پر آبله خویش نداشتآن که گوهر طلب از سینه دریا می کردآب می گشت به چشم دل پرآبله امهر که از کار دل خود گرهی وا می کردزاهد خشک ز درد طلب آگاه نبودور نه تسبیح خود از آبله پا می کردمنت جان مکش از خلق که در شب خفاشجلوه از خجلت جان بخشی عیسی می کردداشت از شاه سخن سنج امید تحسینصائب آن روز که این خوش غزل انشا می کرد