انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 337 از 718:  « پیشین  1  ...  336  337  338  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۶۵

بی تو گر شاخ گلی دیده تماشا می کرد
مشق نظاره آن قامت رعنا می کرد

دل صد پاره ما دفتر اگر وا می کرد
آتش لاله چه با دامن صحرا می کرد

وصل جاوید حجاب نظر آگاهی است
قطره ما سفری کاش ز دریا می کرد

ماه رخسار تو انگشت نما بود آن روز
که فلک هاله آغوش مهیا می کرد

تیغ ناز تو اگر آب مروت می داشت
گریه بر زندگی خضر و مسیحا می کرد

گر چه دل روز خوش از گلخن افلاک ندید
اینقدر بود که آیینه مصفا می کرد

حسن خود را اگر از چشم تر ما می دید
آن ستمکاره بیباک چه با ما می کرد

اگر از چشم بد خلق نمی اندیشید
صائب از لطف سخن کار مسیحا می کرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۶۶

حسن آن روز که آیینه مصفا می کرد
عشق در پرده زنگار تماشا می کرد

از نفس سوختگی خال لب ساحل شد
گوهر ما که تلاش دل دریا می کرد

شوق هر چاک که در پرده دل می افکند
رخنه ای بود که در گنبد مینا می کرد

برق آن حسن جهانسوز به یکدم می سوخت
شوق چندان که پر و بال مهیا می کرد

سنگ اطفال مرا لنگر بیتابی شد
ور نه دیوانه من روی به صحرا می کرد

آن که شد گوهر جان دو جهان پامالش
کاش یک بار نگاهی به ته پا می کرد

هر طرف نافه دل بود که می ریخت به خاک
هر گره کز سر زلف تو صبا وا می کرد

به تو می داد خط بندگی یوسف را
گر ترا دیده یعقوب تماشا می کرد

مردم از عشق مراد دو جهان می جستند
صائب از عشق همان عشق تمنا می کرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۶۷

در چمن جلوه گر آن قامت رعنا می کرد
ناله فاخته را سرو دو بالا می کرد

گر نمی بود تماشای غزالان مانع
گرد ما را که درین بادیه پیدا می کرد؟

در نظر داشت تماشای خط سبز ترا
خال روزی که در آن کنج دهان جا می کرد

دل به سررشته عیش دو جهان می پیوست
سر اگر در سر آن زلف چلیپا می کرد

پیرهن چاک برون آمده بودی امروز
تا دگر چشم که را بوی تو بینا می کرد؟

هر سر خار مرا نشتر الماسی بود
تا سپرداری من آبله پا می کرد

تیغ عریان ترا دید و ورق برگرداند
آن که دایم ز خدا عمر تمنا می کرد

گر نمی شد دل بیتاب من از غیرت آب
خشکی شانه چه با زلف چلیپا می کرد

داشت تا گوهر من در دل این دریا جای
ساحل از آب گهر جلوه دریا می کرد

صائب این آن غزل حافظ شیراز که گفت
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۶۸

خضر اگر چاشنی تیغ شهادت می کرد
ز آب حیوان به لب خشک قناعت می کرد

کشتی حوصله طوفانی شبنم می شد
گل اگر از رخ او کسب طراوت می کرد

می شد از غیرت آیینه دل عاشق آب
خوبی معنی اگر جلوه به صورت می کرد

این زمان ناز هما می کشد از سایه جغد
بی نیازی که دو صد ناز به دولت می کرد

این که در کوی تو دل رنگ اقامت می ریخت
کاش بر ریگ روان طرح عمارت می کرد

صفحه روی ترا دید و ورق برگرداند
ساده لوحی که به من دوش نصیحت می کرد

پیشتر زان که دهد خامه به دستش استاد
الف قامت او مشق قیامت می کرد

بی لب لعل تو صائب المی داشت که گل
در نظر جلوه خمیازه حسرت می کرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۶۹

از خموشی دل روشن گهران آب خورد
کوزه سر بسته چو گردید می ناب خورد

گرد غربت ز رخش بحر کند پاک آخر
هر که در راه طلب گرد چو سیلاب خورد

می فزاید گرهی بر گره مشکل دل
رشته جان اگر از چرخ چنین تاب خورد

نیست یک جرعه درین میکده بی خون جگر
باده در جام کند عاشق و خوناب خورد

دایم از خانه برون دشمن من می آید
سنگ بر شیشه ام از زور می ناب خورد

نفسش نکهت پیراهن یوسف دارد
دل هرکس که ازان چاه ذقن آب خورد

به زبان صحبت اشراق ندارد حاجت
شمع روشن دل خود در شب مهتاب خورد

عمر جاوید شود در نظرش موج سراب
خضر اگر زخمی ازان خنجر سیراب خورد

نرود حسرت شمشیر تو از دل به هلاک
گر چه در خواب بود تشنه همان آب خورد

حسن بر عاشق صادق نکند رحم که صبح
خون ز پیمانه خورشید جهانتاب خورد

در جهانی که تهیدست برون باید رفت
ساده لوح آن که غم رفتن اسباب خورد

کرد دخل کج احباب ز جان سیر مرا
تا به کی ماهی من طعمه ز قلاب خورد؟

ندهد لعل تو از سنگدلی نم بیرون
مگر از چاه زنخدان تو دل آب خورد

چند در شیشه سر بسته گردون صائب
خون خود را دل بیتاب چو سیماب خورد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۷۰

چند دل خون خود از دوری احباب خورد؟
کف خاکی چه قدر سیلی سیلاب خورد؟

ترک آداب بود حاصل هنگامه می
می حرام است بر آن کس که به آداب خورد

شود از زخم نمایان جگرش جوهردار
هرکه از چشمه تیغ تو دمی آب خورد

تا بود دل بصفا، نفس مکدر باشد
دزد بیدل جگر خویش به مهتاب خورد

بیقراری ز رگ جان حریصان نرود
بر سر گنج بود مار و همان تاب خورد

فتنه در سایه آن زلف سیه در خواب است
آه اگر باد بر آن زلف سیه تاب خورد

هرکه چون شبنم گل صاف کند مشرب خویش
آب از چشمه خورشید جهانتاب خورد

روزی بی دهنان می رسد از عالم غیب
کوزه سر بسته چو گردید می ناب خورد

چه کند با جگر تشنه صائب دریا؟
ریگ از چشمه سوزن چه قدر آب خورد؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۷۱

اوست عاقل که درین غمکده صهبا نخورد
روی دست از قدح و پای ز مینا نخورد

شاهد بیخبریهاست سکندر خوردن
هر که فهمیده نهد پا به زمین، پا نخورد

از دو رویان نتوان داشت طمع یکرنگی
بلبل آن به که فریب گل رعنا نخورد

نکند زحمت ناآمده را استقبال
هر که امروز غم روزی فردا نخورد

همت آن است که موقوف نباشد به طلب
رگ ارباب کرم نیش تقاضا نخورد

ابر نیسان کند از آب گهر سیرابش
هر که صائب چو صدف آب ز دریا نخورد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۷۲

جان ما تاب زهر زلف پریشان نخورد
دل ما آب ز هر چاه زنخدان نخورد

می این بزم به خوناب جگر آغشته است
طفل بی گریه دمی شیر ز پستان نخورد

تا کسی نشکند آیینه خودبینی را
آب چون خضر ز سرچشمه حیوان نخورد

به تهیدستی و بی برگی خود ساخته ایم
چون سر دار، سر ما غم سامان نخورد

طره خم به خمش شب همه شب می لرزد
که نسیمی به چراغ دل سوزان نخورد

نشود واسطه رزق جهان چون یوسف
هر که یک چند دل خویش به زندان نخورد

رزق ما تنگ زاندیشه بی حاصل ماست
نان کسی می خورد اینجا که غم نان نخورد

نیست سرگشتگی عشق به صائب مخصوص
کشتیی نیست درین بحر که طوفان نخورد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۷۳

شعله شوق اگر در دل خارا گیرد
کعبه چون محمل لیلی ره صحرا گیرد

یوسف این گرمی بازار ندیده است به خواب
مهر در کوی تو شب جای تماشا گیرد

ذره چون پرتو خورشید دلیلی دارد
ما که داریم چراغی به ره ما گیرد؟

ز اشتیاق لب میگون تو نزدیک شده است
که قدح پنبه به لب از سر مینا گیرد

در نگهبانی دل عقل عبث می کوشد
سوزن آن نیست که دامان مسیحا گیرد

چرخ بیهوده خمی در خم صائب کرده است
دام گنجشک محال است که عنقا گیرد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۷۴

زاهد خشک ز میخانه چه لذت گیرد؟
گل کاغذ ز بهاران چه طراوت گیرد؟

کنج عزلت به پریشان نظران زندان است
دل رم کرده محال است ز خلوت گیرد

دل پریشان و پریشانتر ازو زلف حواس
به چه امید کسی دامن فرصت گیرد؟

سرو از برگ سراپا کف در یوزه شده است
که ز بالای تو سرمشق رعونت گیرد

نکشد زیر زمین وحشت تنهایی را
هر که در روی زمین خوی به وحدت گیرد

تا نشویند به خونابه دل دست دعا
چه خیال است که دامان اجابت گیرد؟

کوته آندیش تری نیست ز من عالم را
در ره سیل مرا خواب فراغت گیرد

مشو از یاس نفس پیش عزیزان غافل
کز نفس آینه صاف کدورت گیرد

غیر صائب که به جور تو بدآموز شده است
کیست این کاسه پر زهر به رغبت گیرد؟

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 337 از 718:  « پیشین  1  ...  336  337  338  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA