غزل شماره ۳۳۶۵ بی تو گر شاخ گلی دیده تماشا می کردمشق نظاره آن قامت رعنا می کرددل صد پاره ما دفتر اگر وا می کردآتش لاله چه با دامن صحرا می کردوصل جاوید حجاب نظر آگاهی استقطره ما سفری کاش ز دریا می کردماه رخسار تو انگشت نما بود آن روزکه فلک هاله آغوش مهیا می کردتیغ ناز تو اگر آب مروت می داشتگریه بر زندگی خضر و مسیحا می کردگر چه دل روز خوش از گلخن افلاک ندیداینقدر بود که آیینه مصفا می کردحسن خود را اگر از چشم تر ما می دیدآن ستمکاره بیباک چه با ما می کرداگر از چشم بد خلق نمی اندیشیدصائب از لطف سخن کار مسیحا می کرد
غزل شماره ۳۳۶۶ حسن آن روز که آیینه مصفا می کردعشق در پرده زنگار تماشا می کرداز نفس سوختگی خال لب ساحل شدگوهر ما که تلاش دل دریا می کردشوق هر چاک که در پرده دل می افکندرخنه ای بود که در گنبد مینا می کردبرق آن حسن جهانسوز به یکدم می سوختشوق چندان که پر و بال مهیا می کردسنگ اطفال مرا لنگر بیتابی شدور نه دیوانه من روی به صحرا می کردآن که شد گوهر جان دو جهان پامالشکاش یک بار نگاهی به ته پا می کردهر طرف نافه دل بود که می ریخت به خاکهر گره کز سر زلف تو صبا وا می کردبه تو می داد خط بندگی یوسف راگر ترا دیده یعقوب تماشا می کردمردم از عشق مراد دو جهان می جستندصائب از عشق همان عشق تمنا می کرد
غزل شماره ۳۳۶۷ در چمن جلوه گر آن قامت رعنا می کردناله فاخته را سرو دو بالا می کردگر نمی بود تماشای غزالان مانعگرد ما را که درین بادیه پیدا می کرد؟در نظر داشت تماشای خط سبز تراخال روزی که در آن کنج دهان جا می کرددل به سررشته عیش دو جهان می پیوستسر اگر در سر آن زلف چلیپا می کردپیرهن چاک برون آمده بودی امروزتا دگر چشم که را بوی تو بینا می کرد؟هر سر خار مرا نشتر الماسی بودتا سپرداری من آبله پا می کردتیغ عریان ترا دید و ورق برگرداندآن که دایم ز خدا عمر تمنا می کردگر نمی شد دل بیتاب من از غیرت آبخشکی شانه چه با زلف چلیپا می کردداشت تا گوهر من در دل این دریا جایساحل از آب گهر جلوه دریا می کردصائب این آن غزل حافظ شیراز که گفتدیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد
غزل شماره ۳۳۶۸ خضر اگر چاشنی تیغ شهادت می کردز آب حیوان به لب خشک قناعت می کردکشتی حوصله طوفانی شبنم می شدگل اگر از رخ او کسب طراوت می کردمی شد از غیرت آیینه دل عاشق آبخوبی معنی اگر جلوه به صورت می کرداین زمان ناز هما می کشد از سایه جغدبی نیازی که دو صد ناز به دولت می کرداین که در کوی تو دل رنگ اقامت می ریختکاش بر ریگ روان طرح عمارت می کردصفحه روی ترا دید و ورق برگرداندساده لوحی که به من دوش نصیحت می کردپیشتر زان که دهد خامه به دستش استادالف قامت او مشق قیامت می کردبی لب لعل تو صائب المی داشت که گلدر نظر جلوه خمیازه حسرت می کرد
غزل شماره ۳۳۶۹ از خموشی دل روشن گهران آب خوردکوزه سر بسته چو گردید می ناب خوردگرد غربت ز رخش بحر کند پاک آخرهر که در راه طلب گرد چو سیلاب خوردمی فزاید گرهی بر گره مشکل دلرشته جان اگر از چرخ چنین تاب خوردنیست یک جرعه درین میکده بی خون جگرباده در جام کند عاشق و خوناب خورددایم از خانه برون دشمن من می آیدسنگ بر شیشه ام از زور می ناب خوردنفسش نکهت پیراهن یوسف دارددل هرکس که ازان چاه ذقن آب خوردبه زبان صحبت اشراق ندارد حاجتشمع روشن دل خود در شب مهتاب خوردعمر جاوید شود در نظرش موج سرابخضر اگر زخمی ازان خنجر سیراب خوردنرود حسرت شمشیر تو از دل به هلاکگر چه در خواب بود تشنه همان آب خوردحسن بر عاشق صادق نکند رحم که صبحخون ز پیمانه خورشید جهانتاب خورددر جهانی که تهیدست برون باید رفتساده لوح آن که غم رفتن اسباب خوردکرد دخل کج احباب ز جان سیر مراتا به کی ماهی من طعمه ز قلاب خورد؟ندهد لعل تو از سنگدلی نم بیرونمگر از چاه زنخدان تو دل آب خوردچند در شیشه سر بسته گردون صائبخون خود را دل بیتاب چو سیماب خورد
غزل شماره ۳۳۷۰ چند دل خون خود از دوری احباب خورد؟کف خاکی چه قدر سیلی سیلاب خورد؟ترک آداب بود حاصل هنگامه میمی حرام است بر آن کس که به آداب خوردشود از زخم نمایان جگرش جوهردارهرکه از چشمه تیغ تو دمی آب خوردتا بود دل بصفا، نفس مکدر باشددزد بیدل جگر خویش به مهتاب خوردبیقراری ز رگ جان حریصان نرودبر سر گنج بود مار و همان تاب خوردفتنه در سایه آن زلف سیه در خواب استآه اگر باد بر آن زلف سیه تاب خوردهرکه چون شبنم گل صاف کند مشرب خویشآب از چشمه خورشید جهانتاب خوردروزی بی دهنان می رسد از عالم غیبکوزه سر بسته چو گردید می ناب خوردچه کند با جگر تشنه صائب دریا؟ریگ از چشمه سوزن چه قدر آب خورد؟
غزل شماره ۳۳۷۱ اوست عاقل که درین غمکده صهبا نخوردروی دست از قدح و پای ز مینا نخوردشاهد بیخبریهاست سکندر خوردنهر که فهمیده نهد پا به زمین، پا نخورداز دو رویان نتوان داشت طمع یکرنگیبلبل آن به که فریب گل رعنا نخوردنکند زحمت ناآمده را استقبالهر که امروز غم روزی فردا نخوردهمت آن است که موقوف نباشد به طلبرگ ارباب کرم نیش تقاضا نخوردابر نیسان کند از آب گهر سیرابشهر که صائب چو صدف آب ز دریا نخورد
غزل شماره ۳۳۷۲ جان ما تاب زهر زلف پریشان نخورددل ما آب ز هر چاه زنخدان نخوردمی این بزم به خوناب جگر آغشته استطفل بی گریه دمی شیر ز پستان نخوردتا کسی نشکند آیینه خودبینی راآب چون خضر ز سرچشمه حیوان نخوردبه تهیدستی و بی برگی خود ساخته ایمچون سر دار، سر ما غم سامان نخوردطره خم به خمش شب همه شب می لرزدکه نسیمی به چراغ دل سوزان نخوردنشود واسطه رزق جهان چون یوسفهر که یک چند دل خویش به زندان نخوردرزق ما تنگ زاندیشه بی حاصل ماستنان کسی می خورد اینجا که غم نان نخوردنیست سرگشتگی عشق به صائب مخصوصکشتیی نیست درین بحر که طوفان نخورد
غزل شماره ۳۳۷۳ شعله شوق اگر در دل خارا گیردکعبه چون محمل لیلی ره صحرا گیردیوسف این گرمی بازار ندیده است به خوابمهر در کوی تو شب جای تماشا گیردذره چون پرتو خورشید دلیلی داردما که داریم چراغی به ره ما گیرد؟ز اشتیاق لب میگون تو نزدیک شده استکه قدح پنبه به لب از سر مینا گیرددر نگهبانی دل عقل عبث می کوشدسوزن آن نیست که دامان مسیحا گیردچرخ بیهوده خمی در خم صائب کرده استدام گنجشک محال است که عنقا گیرد
غزل شماره ۳۳۷۴ زاهد خشک ز میخانه چه لذت گیرد؟گل کاغذ ز بهاران چه طراوت گیرد؟کنج عزلت به پریشان نظران زندان استدل رم کرده محال است ز خلوت گیرددل پریشان و پریشانتر ازو زلف حواسبه چه امید کسی دامن فرصت گیرد؟سرو از برگ سراپا کف در یوزه شده استکه ز بالای تو سرمشق رعونت گیردنکشد زیر زمین وحشت تنهایی راهر که در روی زمین خوی به وحدت گیردتا نشویند به خونابه دل دست دعاچه خیال است که دامان اجابت گیرد؟کوته آندیش تری نیست ز من عالم رادر ره سیل مرا خواب فراغت گیردمشو از یاس نفس پیش عزیزان غافلکز نفس آینه صاف کدورت گیردغیر صائب که به جور تو بدآموز شده استکیست این کاسه پر زهر به رغبت گیرد؟