غزل شماره ۳۳۷۵ هر که در وقت جوانی ره طاعت گیردخط پاکی ز عرق ریزی خجلت گیردتا به کی چون سگ دیوانه ز بی توفیقیدر دم صبح ترا خواب ز غفلت گیرد؟چون سرآمد همه عمر به نافرمانیبه چه سرمایه کسی دامن فرصت گیرد؟دل هرکس که بدآموز به صحبت شده استچه تمتع ز پریخانه خلوت گیرد؟می نهد سنگ نشان در ره آمد شد خلقهر که از بی بصری گوشه عزلت گیردنور خورشید، نظر بند ز روزن نشوددامن عمر کجا دیده حسرت گیرد؟هر که را دل سیه از هستی این نشأه شده استفیض صبح از دم شمشیر شهادت گیردگیرد از بیجگری عقل سر خود به دو دستسر مجنون ز هوا سنگ ملامت گیردگر شود دیده مردم ز تماشا روشنچشم ما روشنی از سرمه عبرت گیردنیست بالاتر اگر رتبه فقر از دولتشاه از گوشه نشینان ز چه همت گیرد؟می شود نقل محافل سخن شیرینشگر سبق طوطی ازان آینه طلعت گیرددست هرکس که چو خورشید زرافشان باشدهمه روی زمین را به فراغت گیردمی رود دست و دل از کار ز نظاره توکیست دامان ترا روز قیامت گیرد؟دل هرکس که شود سخت ز غفلت صائبمشکل اندام به سوهان نصیحت گیرد
غزل شماره ۳۳۷۶ اگر آن غنچه دهن مهر ز لب برگیردجگر تشنه خورشید به کوثر گیرددل مادر شکن زلف کند نشو و نماطفل ما پرورش از دامن محشر گیردما چو مینا سر گفتار نداریم به خلقدیگری مهر مگر از لب ما برگیردمست عشق تو چه پروای ملامت دارد؟گردن شیشه به کف دامن محشر گیردعاشق از نیستی آبستن هستی گرددمه نو فربهی از پهلوی لاغر گیردخلوت عشق کجا، نغمه منصور کجا؟کیست این شمع پریشان شده را سر گیرد؟رشک بر دولت بیدار حباب است مراکه به هر چشم زدن عالم دیگر گیردجلوه گاهش خم چوگان حوادث باداصائب آن روز که سر از قدمت گیرد
غزل شماره ۳۳۷۷ چه تمتع ز لبش دیده حیران گیرد؟از نمکزار چه مقدار نمکدان گیرد؟ندهد دست نوازش دل ما را تسکیندامن بحر کجا پنجه مرجان گیرد؟سنگ را سرمه کند گرمی نقش قدمشجذبه شوق تو آن را که گریبان گیردخضر چون آب ز عمر ابدی می گذردتاز شمشیر تو یک زخم نمایان گیرداگر از جلوه کند زیر و زبر عالم راکیست تا دامن آن سرو خرامان گیرد؟چون شود نکهت گل را چمن آرا مانع؟گر به گل رخنه دیوار گلستان گیردباده در مردم بی مغز اثر بیش کندطرفه شوری است چو آتش به نیستان گیردخرده بینان نگذارند به حرفش انگشتمور را گر به کف دست سلیمان گیردکار خس نیست عنان داری آتش صائبزهره کیست سر راه به جانان گیرد؟
غزل شماره ۳۳۷۸ کیست دست من آزاده ز یاران گیرد؟سرو را دست مگر ابر بهاران گیردنقش سوخته اش نقطه حیرت گرددنی سواری که پی برق سواران گیرددانه سوخته را گریه ما سبز کندزاغ در گلشن ما رنگ هزاران گیردنشود زخم زبان مانع طغیان جنونخار چون دامن سیلاب بهاران گیرد؟بگذر از مردم خودبین که کند خود را گمهر که آیینه ازین آینه داران گیردخرده بینان فلک، خانه شماری چندندچه کسی یاد ازین خانه شماران گیرد؟هست امید که نومید نگردد صائبدل اگر سایه سیمرغ شکاران گیرد
غزل شماره ۳۳۷۹ تا دلی از کف ارباب وفا می گیردبارها فال ز دیوان حیا می گیردگره ناز به ابروی تبسم بستنغنچه تعلیم ازان بند قبا می گیردآن که چندین قفس از نغمه سرایان داردکار بر بلبل ما تنگ چرا می گیرد؟ناوکی کز دل الماس ترازو گرددزان کمانخانه ابروی هوا می گیردجز قلم کز سر خود قطع تعلق کرده استکه به تقریب سخن دست ترا می گیرد؟صائب از فیض هواداری اشک سحریلاله باغ سخن رنگ ز ما می گیرد
غزل شماره ۳۳۸۰ شد فنا هر که سر از تیغ شهادت وا زدتر نشد هر که دلیرانه بر این دریا زدهرکسی حاجت خود را به دری عرض نموددست دریوزه ما بر در استغنا زدبه ادب باش که سر در قدم تیغ افشاندچون حباب آن که درین بحر دم بیجا زدگر خس و خار تعلق نبود دامنگیرمی توان خیمه چو شبنم به چمن هرجا زدآب روشن که صفا در قدمش می غلطیددید تا روی ترا آینه بر خارا زدهر که بر سینه ارباب دعا دست گذاشتخبر از خویش ندارد که به دولت پا زدصائب از وادی در یوزه دلها مگذرکه پریشان نشد آن کس که در دلها زد
غزل شماره ۳۳۸۱ قدم از صدق درین مرحله می باید زدمی لعل از قدح آبله می باید زدمی شود دانه انگور به مهلت می نابمهر طاقت به لب پر گله می باید زدفرض عین است بر آزاده روان عزت خارقطره با چشم درین مرحله می باید زدسوخت هرکس پی ما سوخته جانان برداشتآب بر آتش این قافله می باید زدنیست جز پیچ و خم این مرحله را راه دگردست مردانه درین سلسله می باید زدمی شود بزم می از لنگر تمکین بی ذوقباده با مردم بی حوصله می باید زدصائب از خار به تعجیل گذشتن ستم استهمه را بر محک آبله می باید زد
غزل شماره ۳۳۸۲ عشق اول به دل سوخته آدم زدمایه ور شد ز دل آدم و بر عالم زددر دل و جان ملک شور قیامت افتادزان نمک کز لب خود بر جگر آدم زدتن خاکی که همان دید ز انسان ابلیسمشت خاکی است که بر دیده نامحرم زدمن همان روز ز جمعیت دل شستم دستکه صبا دست در آن طره خم در خم زدچون گل صبح به خون شست همان دم رخساربه خوشی یک دو نفس هر که درین عالم زدبرد از دست و دل تاجوران گیراییپشت پایی که به دولت پسر ادهم زدشادی برد نیرزد به حریف آزاریبیش برد آن که درین دایره نقش کم زدپای خم را مده از دست به افسون صلاحکه مرا راه خرابات زد و محکم زددر شکنجه است ز شورابه دریا دایمهر که چون دانه گوهر ز یتیمی دم زدهر که قد ساخت دو تا پیش حق از بهر بهشتبوسه بر دست سلیمان ز پی خاتم زدمعنی از دعوی گفتار قلم را لب بستعیسی این مهر خموشی به لب مریم زدگر چه جان بخش بود همچو مسیحا نفستپیش آن آینه رخسار نباید دم زدصائب از عشق چسان قامت خود راست کند؟که فلک از ته این بار گران پس خم زد
غزل شماره ۳۳۸۳ قطره آن کس که پی آب به ظلمت می زدکاش خود را به دم تیغ شهادت می زددید تا روی تو، چون گل همه تن دامن شدآن که بر آتش من آب نصیحت می زداین زمان نامه اعمال گنهکاران استبر رویی که دم از صبح قیامت می زدگر چه روی سخنش بود به ظاهر با غیرنمکی بود که ما را به جراحت می زدسیر صحرای شکرخیز قناعت کردمچون شکر، مور در او جوش حلاوت می زدآن که می بست به ظاهر در صحبت بر خلقبا دو صد دست به باطن در شهرت می زدگنبد مسجد شهر از همه فاضلتر بودگر به عمامه کسی کوس فضیلت می زداز بلندی نظر بود نه از بیخبریهمت صائب اگر پای به دولت می زد
غزل شماره ۳۳۸۴ هرکه در دامن ارباب نظر دست نزدغوطه زد در دل دریا، به گهر دست نزدهر که چون صبح گشایش ز دل شبها یافتتا نفس داشت به دامان دگر دست نزدسیر چشمی است به خال لب شیرین تو ختمکه به تلخی گذراند و به شکر دست نزدپی سفیدست شب هر که صباحی داردای خوش آن شب که به دامان سحر دست نزدهر که چون سرو نگردید درین باغ آزادبا دو صد عقده مشکل به کمر دست نزدکی نگاهی ز تماشای جمالت برگشت؟که بهم از مژه ها دیده تر، دست نزدخار تهمت، خله پیرهن یوسف شدگل به دامان تو ای پاک گهر دست نزدبه زمین سیه هند که رفت از ایران؟که به هر کرنش و تسلیم به سر دست نزدباش بیدار که ره در حرم کعبه نیافتدل شب هر که بر آن حلقه در دست نزدصائب این آن غزل سید معصوم که گفتشانه بر موی کمر زد، به کمر دست نزد