انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 338 از 718:  « پیشین  1  ...  337  338  339  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۷۵

هر که در وقت جوانی ره طاعت گیرد
خط پاکی ز عرق ریزی خجلت گیرد

تا به کی چون سگ دیوانه ز بی توفیقی
در دم صبح ترا خواب ز غفلت گیرد؟

چون سرآمد همه عمر به نافرمانی
به چه سرمایه کسی دامن فرصت گیرد؟

دل هرکس که بدآموز به صحبت شده است
چه تمتع ز پریخانه خلوت گیرد؟

می نهد سنگ نشان در ره آمد شد خلق
هر که از بی بصری گوشه عزلت گیرد

نور خورشید، نظر بند ز روزن نشود
دامن عمر کجا دیده حسرت گیرد؟

هر که را دل سیه از هستی این نشأه شده است
فیض صبح از دم شمشیر شهادت گیرد

گیرد از بیجگری عقل سر خود به دو دست
سر مجنون ز هوا سنگ ملامت گیرد

گر شود دیده مردم ز تماشا روشن
چشم ما روشنی از سرمه عبرت گیرد

نیست بالاتر اگر رتبه فقر از دولت
شاه از گوشه نشینان ز چه همت گیرد؟

می شود نقل محافل سخن شیرینش
گر سبق طوطی ازان آینه طلعت گیرد

دست هرکس که چو خورشید زرافشان باشد
همه روی زمین را به فراغت گیرد

می رود دست و دل از کار ز نظاره تو
کیست دامان ترا روز قیامت گیرد؟

دل هرکس که شود سخت ز غفلت صائب
مشکل اندام به سوهان نصیحت گیرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۷۶

اگر آن غنچه دهن مهر ز لب برگیرد
جگر تشنه خورشید به کوثر گیرد

دل مادر شکن زلف کند نشو و نما
طفل ما پرورش از دامن محشر گیرد

ما چو مینا سر گفتار نداریم به خلق
دیگری مهر مگر از لب ما برگیرد

مست عشق تو چه پروای ملامت دارد؟
گردن شیشه به کف دامن محشر گیرد

عاشق از نیستی آبستن هستی گردد
مه نو فربهی از پهلوی لاغر گیرد

خلوت عشق کجا، نغمه منصور کجا؟
کیست این شمع پریشان شده را سر گیرد؟

رشک بر دولت بیدار حباب است مرا
که به هر چشم زدن عالم دیگر گیرد

جلوه گاهش خم چوگان حوادث بادا
صائب آن روز که سر از قدمت گیرد


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۷۷

چه تمتع ز لبش دیده حیران گیرد؟
از نمکزار چه مقدار نمکدان گیرد؟

ندهد دست نوازش دل ما را تسکین
دامن بحر کجا پنجه مرجان گیرد؟

سنگ را سرمه کند گرمی نقش قدمش
جذبه شوق تو آن را که گریبان گیرد

خضر چون آب ز عمر ابدی می گذرد
تاز شمشیر تو یک زخم نمایان گیرد

اگر از جلوه کند زیر و زبر عالم را
کیست تا دامن آن سرو خرامان گیرد؟

چون شود نکهت گل را چمن آرا مانع؟
گر به گل رخنه دیوار گلستان گیرد

باده در مردم بی مغز اثر بیش کند
طرفه شوری است چو آتش به نیستان گیرد

خرده بینان نگذارند به حرفش انگشت
مور را گر به کف دست سلیمان گیرد

کار خس نیست عنان داری آتش صائب
زهره کیست سر راه به جانان گیرد؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۷۸

کیست دست من آزاده ز یاران گیرد؟
سرو را دست مگر ابر بهاران گیرد

نقش سوخته اش نقطه حیرت گردد
نی سواری که پی برق سواران گیرد

دانه سوخته را گریه ما سبز کند
زاغ در گلشن ما رنگ هزاران گیرد

نشود زخم زبان مانع طغیان جنون
خار چون دامن سیلاب بهاران گیرد؟

بگذر از مردم خودبین که کند خود را گم
هر که آیینه ازین آینه داران گیرد

خرده بینان فلک، خانه شماری چندند
چه کسی یاد ازین خانه شماران گیرد؟

هست امید که نومید نگردد صائب
دل اگر سایه سیمرغ شکاران گیرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۷۹

تا دلی از کف ارباب وفا می گیرد
بارها فال ز دیوان حیا می گیرد

گره ناز به ابروی تبسم بستن
غنچه تعلیم ازان بند قبا می گیرد

آن که چندین قفس از نغمه سرایان دارد
کار بر بلبل ما تنگ چرا می گیرد؟

ناوکی کز دل الماس ترازو گردد
زان کمانخانه ابروی هوا می گیرد

جز قلم کز سر خود قطع تعلق کرده است
که به تقریب سخن دست ترا می گیرد؟

صائب از فیض هواداری اشک سحری
لاله باغ سخن رنگ ز ما می گیرد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۸۰

شد فنا هر که سر از تیغ شهادت وا زد
تر نشد هر که دلیرانه بر این دریا زد

هرکسی حاجت خود را به دری عرض نمود
دست دریوزه ما بر در استغنا زد

به ادب باش که سر در قدم تیغ افشاند
چون حباب آن که درین بحر دم بیجا زد

گر خس و خار تعلق نبود دامنگیر
می توان خیمه چو شبنم به چمن هرجا زد

آب روشن که صفا در قدمش می غلطید
دید تا روی ترا آینه بر خارا زد

هر که بر سینه ارباب دعا دست گذاشت
خبر از خویش ندارد که به دولت پا زد

صائب از وادی در یوزه دلها مگذر
که پریشان نشد آن کس که در دلها زد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۸۱

قدم از صدق درین مرحله می باید زد
می لعل از قدح آبله می باید زد

می شود دانه انگور به مهلت می ناب
مهر طاقت به لب پر گله می باید زد

فرض عین است بر آزاده روان عزت خار
قطره با چشم درین مرحله می باید زد

سوخت هرکس پی ما سوخته جانان برداشت
آب بر آتش این قافله می باید زد

نیست جز پیچ و خم این مرحله را راه دگر
دست مردانه درین سلسله می باید زد

می شود بزم می از لنگر تمکین بی ذوق
باده با مردم بی حوصله می باید زد

صائب از خار به تعجیل گذشتن ستم است
همه را بر محک آبله می باید زد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۸۲

عشق اول به دل سوخته آدم زد
مایه ور شد ز دل آدم و بر عالم زد

در دل و جان ملک شور قیامت افتاد
زان نمک کز لب خود بر جگر آدم زد

تن خاکی که همان دید ز انسان ابلیس
مشت خاکی است که بر دیده نامحرم زد

من همان روز ز جمعیت دل شستم دست
که صبا دست در آن طره خم در خم زد

چون گل صبح به خون شست همان دم رخسار
به خوشی یک دو نفس هر که درین عالم زد

برد از دست و دل تاجوران گیرایی
پشت پایی که به دولت پسر ادهم زد

شادی برد نیرزد به حریف آزاری
بیش برد آن که درین دایره نقش کم زد

پای خم را مده از دست به افسون صلاح
که مرا راه خرابات زد و محکم زد

در شکنجه است ز شورابه دریا دایم
هر که چون دانه گوهر ز یتیمی دم زد

هر که قد ساخت دو تا پیش حق از بهر بهشت
بوسه بر دست سلیمان ز پی خاتم زد

معنی از دعوی گفتار قلم را لب بست
عیسی این مهر خموشی به لب مریم زد

گر چه جان بخش بود همچو مسیحا نفست
پیش آن آینه رخسار نباید دم زد

صائب از عشق چسان قامت خود راست کند؟
که فلک از ته این بار گران پس خم زد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۸۳

قطره آن کس که پی آب به ظلمت می زد
کاش خود را به دم تیغ شهادت می زد

دید تا روی تو، چون گل همه تن دامن شد
آن که بر آتش من آب نصیحت می زد

این زمان نامه اعمال گنهکاران است
بر رویی که دم از صبح قیامت می زد

گر چه روی سخنش بود به ظاهر با غیر
نمکی بود که ما را به جراحت می زد

سیر صحرای شکرخیز قناعت کردم
چون شکر، مور در او جوش حلاوت می زد

آن که می بست به ظاهر در صحبت بر خلق
با دو صد دست به باطن در شهرت می زد

گنبد مسجد شهر از همه فاضلتر بود
گر به عمامه کسی کوس فضیلت می زد

از بلندی نظر بود نه از بیخبری
همت صائب اگر پای به دولت می زد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۸۴

هرکه در دامن ارباب نظر دست نزد
غوطه زد در دل دریا، به گهر دست نزد

هر که چون صبح گشایش ز دل شبها یافت
تا نفس داشت به دامان دگر دست نزد

سیر چشمی است به خال لب شیرین تو ختم
که به تلخی گذراند و به شکر دست نزد

پی سفیدست شب هر که صباحی دارد
ای خوش آن شب که به دامان سحر دست نزد

هر که چون سرو نگردید درین باغ آزاد
با دو صد عقده مشکل به کمر دست نزد

کی نگاهی ز تماشای جمالت برگشت؟
که بهم از مژه ها دیده تر، دست نزد

خار تهمت، خله پیرهن یوسف شد
گل به دامان تو ای پاک گهر دست نزد

به زمین سیه هند که رفت از ایران؟
که به هر کرنش و تسلیم به سر دست نزد

باش بیدار که ره در حرم کعبه نیافت
دل شب هر که بر آن حلقه در دست نزد

صائب این آن غزل سید معصوم که گفت
شانه بر موی کمر زد، به کمر دست نزد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 338 از 718:  « پیشین  1  ...  337  338  339  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA