غزل شماره ۳۳۸۵ آن کسی چشم و چراغ است نظر بازان راکه چو یعقوب درین کار نظر می بازدنیست امروز نظر بازی صائب با اشکعمرها رفت که با گریه نظر می بازدچه عجب دل اگر از شوق جگر می بازد؟نقد جان را به سر شعله شرر می بازدپیش ما سوخته جانان که نظر می بازیمحرف پروانه مگویید که پر می بازدپاس گفتار نگهبان حیات ابدستشمع از تیز زبانی است که سر می بازدچون ز فرهاد نگیرم سند جان سختی؟من که از تاب غمم کوه کمر می بازدنتوان همچو خضر آب به تنهایی خوردتشنه ما به لب بحر جگر می بازد
غزل شماره ۳۳۸۶ نیست ممکن دل آشفته به سر پردازدبید مجنون به سرانجام ثمر پردازدنیست در خاطر سودازدگان فکر وصالبه چه دل غرقه دریا به گهر پردازد؟چشم بیمار تو درمانده تدبیر خودستفرصتی کو به من خسته جگر پردازد؟عاشق پاک نظر اوست که در خلوت وصلچشم پوشد ز تماشا، به خبر پردازدصفحه روی تو اکنون که خط آورد برونعجبی نیست به ارباب نظر پردازدمحو در پرتو خورشید جهانتاب شودهر که چون شبنم گل دیده به زر پردازدنامه اش پاکتر از صبح قیامت باشدهر که آیینه دل وقت سحر پردازدعیش شیرین نشود با نفس گیرا جمعبی نوا ماند اگر نی به شکر پردازدهر که در تربیت جوهر بینش باشدبه جگر سوختگان همچو شرر پردازدزان عقیق لب سیراب چه کم می گردد؟یک نفس گر به من تشنه جگر پردازددایم از تنگدلی سر به گریبان باشدهر که چون غنچه درین باغ به زر پردازدگرد ما فرد روان را نتواند دریافترهنوردی که به اسباب سفر پردازد
غزل شماره ۳۳۸۷ عاشق محو به دلدار نمی پردازدبلبل مست به گلزار نمی پردازدریسمان بازی تقلید بود پیشه عقلعشق با سبحه و زنار نمی پردازدهر که چون نقطه زاندیشه فرو رفت به خویشهیچ با گردش پرگار نمی پردازدزور بر آینه صاف نیارد صیقلچرخ با مردم هموار نمی پردازدکام آن کس بود از شهد سلامت شیرینکه به اقرار و به انکار نمی پردازدخبرش نیست ز تعجیل بهاران، ورنهگل به آرایش دستار نمی پردازدآتشی در جگر بلبل اگر هست، چرااین چمن را ز خس و خار نمی پردازد؟تا به آن آینه رو راه سخن یافته استطوطی ما به شکرزار نمی پردازدز اعتمادی است که کرده است به اعجاز نفسعیسی ما که به بیمار نمی پردازدگرم کرده است چنان بیخبری صائب راکه ز گفتار به کردار نمی پردازد
غزل شماره ۳۳۸۸ گوهر عکس لبش گر به شراب اندازدکله عیش، می از جوش حباب اندازدجدل شبنم و خورشید بود مشت و درفشخرد آن به که سپر پیش شراب اندازدکوس شهرت زند از خم چو فلاطون هرکسخشت برگیرد و از دست کتاب اندازدهر که خواهد که کند مشکل عالم را حلدفتر عقل همان به که در آب اندازدنه ز مستی است نمک گر به شراب افکندمچشم تا چند به روی تو حباب اندازد؟غلط اندازی حسن است که آب حیوانپرده بر روی خود از موج سراب اندازدخواب مخمل نبود در گرو افسانهبخت کی گوش به افسانه خواب اندازد؟نگرفته است کس آیینه خورشید به مومچون به رخسار تو مشاطه نقاب اندازد؟صائب از بحر به یک جرعه برآوردی گرددر خور ظرف تو، ساقی چه شراب اندازد؟
غزل شماره ۳۳۸۹ باد اگر پرده ز رخساره یار اندازدلرزه بر دست نگارین بهار اندازدآب آیینه ز شرم خط او چون خس و خارهر نفس جوهر خود را به کنار اندازدشرم رخسار تو صد پرده خونین از گلهر سر سال به رخسار بهار اندازدزلف رخساره خورشید شود شبگیرمشوق اگر سایه بر این مشت غبار اندازدپیشگاه حرم و دیر گریبان چاک استتا کجا غمزه او طرح شکار اندازدگر مرا حوصله فقر نباشد چه عجبکه تهیدستی، آتش به چنار اندازدکلک صائب چو گشاید گره از زلف سخنتاب در نافه آهوی تتار اندازد
غزل شماره ۳۳۹۰ بر ز نخدان تو هرکس که نگاه اندازدگر بود خضر، دل خویش به چاه اندازدگرد بر دامن دریای کرم ننشیندابر اگر سایه رحمت به گیاه اندازدعقده مشکل ما را به نسیمی دریابتا به کی آه به اشک، اشک به آه اندازد؟در گذر از سر نظاره آن قد بلندکاین تماشا ز سر چرخ کلاه اندازددور باش مژه از هر دو طرف استاده استزهره کیست بر آن چشم نگاه اندازد؟شکوه در دل گره و جرأت گفتارم نیستمگر این سلسله را اشک به راه اندازدصائب از درد تغافل دل اگر خون گرددبه ازان است کسی رو به نگاه اندازد
غزل شماره ۳۳۹۱ اشک را دیده من گوهر غلطان سازدآه را سینه من سنبل و ریحان سازدهست چون تیغ دودم در نظر غیرت منحسن را آینه هر چند دو چندان سازدگریه از جا نبرد حسن گران تمکین راسرو را آب محال است خرامان سازدپرده پوشی طمع از پرده دران نتوان داشتچون کسی عیب خود از آینه پنهان سازد؟شور محشر که کند زیر و زبر عالم راوقت ما را نتوانست پریشان سازدعیب خود صاف ضمیران نتوانند نهفتمرده را آب محال است که پنهان سازدزرد رویی نکشد روز قیامت صائبهر که با خون دل از نعمت الوان سازد
غزل شماره ۳۳۹۲ زهر را صبر جوانمرد شکر می سازدخار را نخل برومند ثمر می سازدسر ما گرد سر دار فنا می گرددمیوه چون پخته شود برگ سفر می سازدتو نداری سر آمیزش عاشق، ورنهبا لب خشک صدف آب گهر می سازدناوک غمزه ز الماس ترازو شده استطاقت ساده دل از موم سپر می سازدچون برم پی به سر خویش، که نیرنگ قضاهر گل صبح، مرا رنگ دگر می سازدهر سبک سیر درین دشت کمندی دارددل بیتاب مرا موی کمر می سازدصائب از پرتو خورشید تواند گل چیدهر که چون شبنم گل، دیده سپر می سازد
غزل شماره ۳۳۹۳ صبر را زمزمه من سفری می سازدکوه را ناله من کبک دری می سازدپر کاهی است به دوش دل سودازده امکوه دردی که فلک را کمری می سازددر جوانی ز ثمر قامت نخل است دو تاراستی سرو مرا بی ثمری می سازدنکند صبر به زندان فلک، جان چه کند؟مرغ در بیضه به بی بال و پری می سازدعقل در کاسه سر عشق شد از بیخبریدیو را باده گلرنگ پری می سازدهر که را آینه چون آب مصفا شده استبا گل و خار ز روشن گهری می سازدبه شکستی که ز دوران رسد آزرده مباشکه تمامی مه نو را سپری می سازدمی شود از جگر سنگ چراغش روشنهر که چون لاله به خونین جگری می سازدمی جهد از خم چوگان حوادث گویشچون فلک هر که به بی پا و سری می سازدآه سردست علاج دل غمگین صائبغنچه را صحبت باد سحری می سازد
غزل شماره ۳۳۹۴ سینه را تیره هوا و هوسی می سازدوقت آیینه مکدر نفسی می سازددل معشوق اگر بیضه فولاد بودناله سینه شکافم جرسی می سازدراستی پیشه خود کن خیانت کردندر و دیوار جهان را عسسی می سازدچون گل از پوست برون خنده زنان می آیدهر که چون غنچه به صاحب نفسی می سازدچه شود گر به شکر خنده مرا شاد کنی؟شهد با آنهمه شان با مگسی می سازدنیست در کار، شتاب اینهمه در سوختنمبا سپند آتش سوزان نفسی می سازددل ارباب هوس هر نفسی در جایی استکی سگ هرزه مرس با مرسی می سازد؟در پس پرده تزویر و ریا زاهد خشکعنکبوتی است که دام مگسی می سازدهر دمی کز سر صدق است اثرها داردصبح صد شمع خموشی از نفسی می سازدبودم از ناکسی خویش خجل، زین غافلکه ازین خاک سیه عشق کسی می سازدروح در جسم محال است بماند صائبطایر قدس کجا با قفسی می سازد؟