غزل شماره ۳۳۹۵ چه میان است که دایم چو دل من لرزداینقدر مور مگر بر سر خرمن لرزد؟عجبی نیست ز تأثیر نظربازیهاکه دل چشمه خورشید به روزن لرزدسخن از موی میان و سر زلفش مکنیدمپسندید کز این بیش دل من لرزددانه ام خال لب کشت شد از سوختگیدر زمینی که دل برق به خرمن لرزدتنگ چشمی اگر (از) خاک چنین گیرد اوجدل عیسی به سر سوزن آهن لرزدلرزش مردم عالم به سر دین و دل استدل صائب به سر طره پرفن لرزد
غزل شماره ۳۳۹۶ پیر بر زندگی افزون ز جوان می لرزدبرگ بر خویش در ایام خزان می لرزدنیست تاب نفس سرد دل روشن راشمع در وقت سحرگاه ازان می لرزددل ز آسودگی جسم نیاید به قرارشد زمین ساکن و این خانه همان می لرزداز جلای دل خود هر که به تن پردازدساده لوحی است که بر آینه دان می لرزدمی شود از در نابسته پریشان، خاطردل آسوده ز چشم نگران می لرزدمهد آرام پریشان سخنان خاموشی استبیشتر بر سر گفتار زبان می لرزدوطن از یاد به خونگرمی غربت نرودآب در لعل گران قیمت ازان می لرزددل به جان لرزد ازان قامت چون تیر خدنگآنچنان کز قدر انداز نشان می لرزددر ته آب بقا پاس نفس می داردزیر شمشیر تو هرکس که به جان می لرزدبه زر قلب اگر یوسف خود بفروشمدلم از غبن خریدار همان می لرزدگر چه فرسوده شد از خوردن نان دندانشکوته آندیش همان در غم نان می لرزدآنچنان کز نفس سرد خزان لرزد برگصائب از گرمی احباب چنان می لرزد
غزل شماره ۳۳۹۷ در حریمی که گل روی ایاغ افروزدخار در دیده آن کس که چراغ افروزدلاله تربتش آتش به ته پا دارددر دل هر که طلب شمع سراغ افروزدمی شود فاخته ای جامه مینایی سروگر چنین ناله گرمم رخ باغ افروزدروزگاری است که در ساغر خورشید، شرابآنقدر نیست که یک ذره دماغ افروزدآن که ترساندم از داغ، به آن می ماندکه کسی کوری پروانه چراغ افروزدهر که در مذهب ما غیرت مشرب داردشب آدینه به میخانه چراغ افروزدانفعالی که ز داغ دل من لاله کشیدشرم بادش که دگر چهره باغ افروزد
غزل شماره ۳۳۹۸ عشق در سینه خس و خار تمنا سوزدآرزو را به رگ و ریشه دلها سوزددل بیدار ازین گوشه نشینان مطلبکاین چراغی است که در خلوت عنقا سوزدچون سیاووش زآتش به سلامت گذردهر که امروز در اندیشه فردا سوزدگل چراغی است که روشن شود از باد سحرلاله شمعی است که در دامن صحرا سوزدجلوه ساحل اگر سلسله جنبان گرددکشتی از گرمروی در دل دریا سوزدآتشین چون شود از می گل رخسار ترادر شبستان تو پروانه دو بالا سوزددر جگر آه مرا سردی دوران نگذاشتنکند دود درختی که ز سرما سوزدکشش عشق ز معشوق نمی دارد دستشمع بر تربت پروانه دو بالا سوزدآتش از صحبت همدرد گلستان گرددجای رحم است بر آن شمع که تنها سوزدهست در شرع محبت کسی امروز تمامکه ز احباب دلش بیش ز اعدا سوزدصائب ایمن شود از وحشت تاریکی قبرهرکه با دیده گریان دل شبها سوزد
غزل شماره ۳۳۹۹ اشک گرمم جگر وادی محشر سوزدداغ تبخال به کنج لب کوثر سوزدآستین دست ندارد به چراغ گل داغاین چراغی است که تا دامن محشر سوزدآتش عشق ز خاکستر هندست بلندزن درین شعله ستان بر سر شوهر سوزداز می این چهره که امروز تو افروخته ایگر کنی باد زن از بال سمندر، سوزداز کلاه نمدی دود کند اخگر عشقاین نه عودی است که در مجمر افسر سوزدبه که سر بر سر بالین سلامت بنهمچند از پهلوی من سینه بستر سوزد؟از چه برده است نواهای ملال انگیزت؟که بر افغان تو صائب دل کافر سوزد
غزل شماره ۳۴۰۰ پایم از گرمی رفتار چنان می سوزدکه دل آبله بر ریگ روان می سوزدوادی شوق چه وادی است که طفلی به هوسگر کند مرکب نی گرم، عنان می سوزدحرم عصمت میخانه چه دارالامنی استشمع مهتاب به فانوس کتان می سوزددل بیدار ازین صومعه داران مطلبکاین چراغی است که در دیر مغان می سوزدآتشین شکوه ای از لعل تو در دل دارمکه اگر لب بگشایم دو جهان می سوزدصبح محشر ز جگر صد نفس سرد کشیدهمچنان لقمه عشق تو دهان می سوزدچون به دیوان برم این تازه غزل را صائب؟که به یک چشم زدن کلک و بنان می سوزد؟
غزل شماره ۳۴۰۱هر که زشت است همان زشت به عقبی خیزدکور از خواب محال است که بینا خیزدخازن مرگ مبدل نکند گوهر راجاهل از خواب محال است که دانا خیزدننگ همت بود از هیچ فشاندن دامنسهل زهدی است که کس از سر دنیا خیزدحاصلش ماندگی و آبله پا باشدهر که بی جاذبه آن طرف از جا خیزدروی در قبله عشق است همه عالم رامنزلش بحر بود سیل ز هرجا خیزدرحمت از چهره دل گرد گنه پاک کندتیرگی از دل سیلاب به دریا خیزدهر نسیمی که به گرد سر یوسف گرددآه بیطاقتی از جان زلیخا خیزدگر چنین دست برآرند بزرگان به طمعابر چون پنبه افشرده ز دریا خیزدشمع بینش شود از خاک شهیدان روشننرگس از تربت این طایفه بینا خیزدگر به بالین من خسته دل آید صائبرنگ اعجاز ز سیمای مسیحا خیزد
غزل شماره ۳۴۰۲ دل اگر از سر اخلاص ز جا برخیزدخضر چون سبزه ز بوم و بر ما برخیزدآه اغیار دلیل است به محرومی عشقاز نشان گرد کی از تیر قضا برخیزد؟فیض بی پرده تمنا کن اگر اهل دلیچه سعادت ز پر و بال هما برخیزد؟پیش روشن گهران صحبت ناجنس بلاستبه نمک چون رسد از شعله صدا برخیزدشکوه از چرخ مکن تا نکند بنیادتکاین بخاری است کزاو ابر بلا برخیزدشبنم سوخته اش گریه شادی باشدلاله ای کز سر خاک شهدا برخیزدچه امیدست که در عالم نومیدی نیست؟راه گم کرده ز جا راهنما برخیزدمی کند آب دل سوختگان را صائبناله ای کز جگر خامه ما برخیزد
غزل شماره ۳۴۰۳ چون خط از چهره آن ماه لقا برخیزدزنگ از آیینه بینایی ما برخیزدبر دل از رهگذر خط تو چون خط غبارننشسته است غباری که ز جا برخیزدداغ غیرت به دل خضر و مسیحا سوزدلاله ای کز سر خاک شهدا برخیزددر بساطی که گهر گرد یتیمی داردچه غبار از دل غم دیده ما برخیزد؟خضر از سبزه خوابیده گران خیزترستپیش آن کس که ز شوق تو ز جا برخیزدمن و آن حسن جهانسوز که در محفل اواز سپندی که نسوزند صدا برخیزدتا نظر واکند از پای فتد چون نرگسهر که از خاک به امداد عصا برخیزدراه خوابیده محال است که بیدار شوداگر از شش جهت آواز درا برخیزداژدها را طمع گنج گوارا سازداز سر راه محال است گدا برخیزدخامشی تبت وارونه پرگویان استنیست ممکن که ز یک دست صدا برخیزدبه شتابی گذرم صائب ازین وحشتگاهکه ز هر آبله ام بانگ درا برخیزد
غزل شماره ۳۴۰۴ در گنه اشک ندامت ز جگر برخیزداین سحابی است که از دامن تر برخیزدباده در چشم و دل پاک پریزاد شودقطره چون در صدف افتاد گهر برخیزدبه شکر یا به نوای شکرین پیونددهر که از خاک چو نی بسته کمر برخیزداز حریصان نرود حرص زر و سیم به مرگتشنه از خواب همان تشنه جگر برخیزدغفلت نفس دو بالا شود از موی سفیدسگ محال است که از خواب سحر برخیزدخانه کعبه مقصود سویدای دل استگرد هستی اگر از پیش نظر برخیزد