غزل شماره ۳۴۰۵ منعم از خواب عدم تیره روان برخیزدهر که شب سیر خورد صبح گران برخیزدشکر هنگام شکایت به زبان می آرمسبزه از آتش من جای دخان برخیزدپرده بردار ز رخسار که چون طوطی مستزنگ از آیینه من بال فشان برخیزددلبری نیست به ابروی کج و قامت راستبی کماندار چه از تیر و کمان برخیزد؟همه بر جای خود ای تازه نهالان چمنبنشینید که آن سرو روان برخیزدای که چون غنچه به شیرازه خود می نازیباش تا سلسله جنبان خزان برخیزدبر سر تربت هرکس گذری، چون نرگستا قیامت دل و چشم نگران برخیزدباده سی شبه باید، که ز آیینه دلزنگ سی روزه ماه رمضان برخیزدهر که را سیر مقامات بود در خاطربه که چون نی ز زمین بسته میان برخیزداز خزان زیر و زبر گشت گلستان صائبشبنم ما نشد از خواب گران برخیزدصائب این آن غزل عارف روم است که گفتچون عیان جلوه دهد چهره، گمان برخیزد
غزل شماره ۳۴۰۶ نه ز می خوردن ما شور و شری برخیزدنه ز همصحبتی ما ضرری برخیزدمهر زن بر لب افسوس که سامان جهانآنقدر نیست که آه از جگری برخیزدنام بلبل ز هواداری عشق است بلندور نه پیداست چه از مشت پری برخیزدبزم ارباب خرد خوابگه بیخبری استمگر از مجلس مستان خبری برخیزددل سرگشته ما راه به منزل نبردگر ز هر نقش قدم راهبری برخیزدجگر خاک نگردید ز طوفان سیرابمگر از دیده ما ابر تری برخیزدتیر اگر در هوس صید شود خاک نشینبه ازان است به بال دگری برخیزدعشق از خرمن ما دود به افلاک رساندآنقدر وقت که از جا شرری برخیزدگو برو ماتم دلمردگی خویش بدارهر که از خواب به بانگ دگری برخیزدغنچه ما نفسی می کشد از دل صائبکه به امداد نسیم سحری برخیزد
غزل شماره ۳۴۰۷ می توان گرد خط از آینه حسن زدوداز گهر گرد یتیمی اگر آسان خیزدلعل چون لاله به دور لب رنگین سخنتداغدار از جگر کان بدخشان خیزدروی بر تافتن از ما ز مروت دورستغیر تسلیم چه از دیده حیران خیزد؟گرد پاپوش به ویرانه ما افشاندهر کجا سیلی ازین کوه و بیابان خیزدمرگ عیدست ز افلاس به تنگ آمده راهمچو آن خفته که از خواب پریشان خیزدپای در دامن تسلیم و رضاکش صائبتا ترا نکهت یوسف ز گریبان خیزدخط سبزی که ز پشت لب جانان خیزدرگ ابری است که از چشمه حیوان خیزد
غزل شماره ۳۴۰۸ گریه ابری است که از دامن دل می خیزدآه گردی است که از رفتن دل می خیزددم جان بخش به هر تیره درونی ندهنداین نسیمی است که از گلشن دل می خیزدزاهد خشک کجا، نغمه توحید کجا؟این نوا از شجر ایمن دل می خیزددر حریم دل اگر ماهرخی مهمان نیستاین چه نورست که از روزن دل می خیزد؟هر حجابی که به علم نظر از پیش نخاستبه دو پیمانه می روشن دل می خیزدعشق درمان گرانجانی ما خواهد کردآخر این کوه غم از دامن دل می خیزدچشم بد دور ازان سلسله زلف درازکه ز هر حلقه او شیون دل می خیزدمنع صائب نتوان کرد ز فریاد و فغانکاین نوایی است که از رفتن دل می خیزد
غزل شماره ۳۴۰۹ زنگ غفلت ز دل من نگران می خیزداز زمین سبزه خوابیده گران می خیزددیده ای آب ده از چهره گل چون شبنمکه دمادم نفس سرد خزان می خیزدعیش در کوی مغان بر سر هم ریخته استپیر ازین خاک طرب خیز جوان می خیزدعاشق و شکوه معشوق، خدا نپسنددسبزه از تربت من بسته زبان می خیزداثر آه من از سینه افلاک بپرسگرد این تیر سبکرو ز نشان می خیزداثر ظلم محال است به ظالم نرسدناله پیش از هدف از پشت کمان می خیزدبا دل سوخته خوش باش که در محفل عشقاز سپندی که نسوزند فغان می خیزدرایت قافله عشق سبکرفتاری استکه به همت ز سر هر دو جهان می خیزدسینه چاکان ترا از دل بی صبر و قرارچون جرس از در و دیوار فغان می خیزدبی سپر در دهن تیغ درآید صائبهر که را مهر خموشی ز دهان می خیزد
غزل شماره ۳۴۱۰ من که دارم که گلم بر سر بالین ریزد؟قطره ای چند مگر دیده خونین ریزدبهله هر گاه کند بر کمرش دست اندازرشک در سینه من ناخن شاهین ریزدبه امیدی که به آن گوشه دستار رسدگل زر خود همه در دامن گلچین ریزدبوی پیراهن یوسف به عبیری نخردهر غباری که ازان طره مشکین ریزدنارسا نیست سر زلف تو در گیراییاز کمند تو محال است یک چین ریزدکیست بر صفحه ایام بغیر از صائب؟کز زبان قلمش معنی رنگین ریزد
غزل شماره ۳۴۱۱ عشق در پای گلی رنگ وفا می ریزدفرصتش باد که بسیار بجا می ریزدزان سفر کرده بستان خبری هست که گلزر خود را همه در پای صبا می ریزدمی چنان دشمن شرم است که گر سایه تاکبر سر حسن فتد، رنگ حیا می ریزدبر کف پای تو تا تهمت خونریزی بستهر که را دست دهد خون حنا می ریزدصائب از دیده خونبار کرم دارد یادکآنچه دارد همه در پای گدا می ریزد
غزل شماره ۳۴۱۲ زین سعادت که ز بال و پر ما می ریزداستخوان بندی اقبال هما می ریزدبه سبکدستی من نیست درین بزم کسیاول از ناخن من رنگ حنا می ریزدخار صحرای جنون می بردش دست بدستهر که را آبله گل در ته پا می ریزدرهروی را که بود درد طلب دامنگیرخار در رهگذر راهنما می ریزدزخم ناسور من از حسرت مشک است کبابزلف او عطر به دامان صبا می ریزداز لحد خاک گشاده است بغل در طلبشخواجه از بیخبری رنگ سرا می ریزدبا دل خونشده بر گرد جهان می گردیمتا نصیب این کف خون را به کجا می ریزدمی شود گوهر، اگر جمع تواند کردنآبرویی که به دریوزه گدا می ریزدمی شود دعوی خون روز قیامت صائبرنگ هر گل که ز نظاره ما می ریزد
غزل شماره ۳۴۱۳ صبر هر چند به دل رنگ حضر می ریزدشوق از خانه برون رخت سفر می ریزدصدف از تشنه لبی مشرق تبخال شده استابر در کام نهنگ آب گهر می ریزدعارفان جان خود از خصم ندارند دریغگل به دامان صبا زر به سپر می ریزدبا سبک دستی ما برق حوادث چه کند؟جرأت کشتی ما رنگ خطر می ریزدبس که از سبزه آن طرف بناگوش ترستخط ریحان چمن خاک به سر می ریزدبر گریزان کرم لذت دیگر داردگرد آن نخل که بی خواست ثمر می ریزدهر زمین تخمی و هر تخم زمینی داردداغ، ته جرعه خود را به جگر می ریزدمور ما را به کف دست سلیمان برسانتا ببینی به تکلم چه شکر می ریزددل محال است لب از حرف شکایت بنددشعله را تا نفسی هست شرر می ریزدبا لب او سخن از حسن گلوسوز زده استزهر خود را خط سبزش به شکر می ریزددیده از اشک و لب از آه و دل از داغ پرستعشق در هر گذری رنگ دگر می ریزدنیست جز خامه صائب که زوالش مرساد!رگ ابری که شب و روز گهر می ریزد
غزل شماره ۳۴۱۴ محو دیدار تو راحت ز الم نشناسدصورت خوب و بد آیینه ز هم نشناسدسنگ میزان برهمن شود آن روز تمامکه به هر سنگ رسد کم ز صنم نشناسداوست بینا که اگر خاک دهندش به بهاسرمه از خود شکنی سازد و کم نشناسدنشأه باده توحید بر آن رند حلالکه بط باده کم از مرغ حرم نشناسداز تو آن روز شود سلطنت روی زمینکه ترا راهرو از نقش قدم نشناسدهر که را از سر آزاده دهد افسر، فقررتبه خاک کم از مسند جم نشناسدخاک در دست کسی زر شود از درویشانکه شود خاک و در اهل کرم نشناسدهر که افسانه چشم تو کند در خوابشبستر عافیت از تیغ دو دم نشناسدچون ترا فرق ز یوسف کند آن کوته بین؟که سر کوی تو از باغ ارم نشناسدپیش جمعی که تمامند به میزان خردصیرفی اوست که دینار و درم نشناسدعام می بود اگر درد سخن، می بایستکه کسی نبض سخن به ز قلم نشناسدفارغ از پوست بود هر که رسیده است به مغزچه عجب عاشق اگر دیر و حرم نشناسد؟چون ز آغاز به انجام رسد نامه من؟در مقامی که سر از پای قلم نشناسدملک حیرت ز حوادث نشود زیر و زبرچه عجب صائب اگر شادی و غم نشناسد؟