انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 341 از 718:  « پیشین  1  ...  340  341  342  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۰۵

منعم از خواب عدم تیره روان برخیزد
هر که شب سیر خورد صبح گران برخیزد

شکر هنگام شکایت به زبان می آرم
سبزه از آتش من جای دخان برخیزد

پرده بردار ز رخسار که چون طوطی مست
زنگ از آیینه من بال فشان برخیزد

دلبری نیست به ابروی کج و قامت راست
بی کماندار چه از تیر و کمان برخیزد؟

همه بر جای خود ای تازه نهالان چمن
بنشینید که آن سرو روان برخیزد

ای که چون غنچه به شیرازه خود می نازی
باش تا سلسله جنبان خزان برخیزد

بر سر تربت هرکس گذری، چون نرگس
تا قیامت دل و چشم نگران برخیزد

باده سی شبه باید، که ز آیینه دل
زنگ سی روزه ماه رمضان برخیزد

هر که را سیر مقامات بود در خاطر
به که چون نی ز زمین بسته میان برخیزد

از خزان زیر و زبر گشت گلستان صائب
شبنم ما نشد از خواب گران برخیزد

صائب این آن غزل عارف روم است که گفت
چون عیان جلوه دهد چهره، گمان برخیزد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۰۶

نه ز می خوردن ما شور و شری برخیزد
نه ز همصحبتی ما ضرری برخیزد

مهر زن بر لب افسوس که سامان جهان
آنقدر نیست که آه از جگری برخیزد

نام بلبل ز هواداری عشق است بلند
ور نه پیداست چه از مشت پری برخیزد

بزم ارباب خرد خوابگه بیخبری است
مگر از مجلس مستان خبری برخیزد

دل سرگشته ما راه به منزل نبرد
گر ز هر نقش قدم راهبری برخیزد

جگر خاک نگردید ز طوفان سیراب
مگر از دیده ما ابر تری برخیزد

تیر اگر در هوس صید شود خاک نشین
به ازان است به بال دگری برخیزد

عشق از خرمن ما دود به افلاک رساند
آنقدر وقت که از جا شرری برخیزد

گو برو ماتم دلمردگی خویش بدار
هر که از خواب به بانگ دگری برخیزد

غنچه ما نفسی می کشد از دل صائب
که به امداد نسیم سحری برخیزد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۰۷

می توان گرد خط از آینه حسن زدود
از گهر گرد یتیمی اگر آسان خیزد

لعل چون لاله به دور لب رنگین سخنت
داغدار از جگر کان بدخشان خیزد

روی بر تافتن از ما ز مروت دورست
غیر تسلیم چه از دیده حیران خیزد؟

گرد پاپوش به ویرانه ما افشاند
هر کجا سیلی ازین کوه و بیابان خیزد

مرگ عیدست ز افلاس به تنگ آمده را
همچو آن خفته که از خواب پریشان خیزد

پای در دامن تسلیم و رضاکش صائب
تا ترا نکهت یوسف ز گریبان خیزد

خط سبزی که ز پشت لب جانان خیزد
رگ ابری است که از چشمه حیوان خیزد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۰۸

گریه ابری است که از دامن دل می خیزد
آه گردی است که از رفتن دل می خیزد

دم جان بخش به هر تیره درونی ندهند
این نسیمی است که از گلشن دل می خیزد

زاهد خشک کجا، نغمه توحید کجا؟
این نوا از شجر ایمن دل می خیزد

در حریم دل اگر ماهرخی مهمان نیست
این چه نورست که از روزن دل می خیزد؟

هر حجابی که به علم نظر از پیش نخاست
به دو پیمانه می روشن دل می خیزد

عشق درمان گرانجانی ما خواهد کرد
آخر این کوه غم از دامن دل می خیزد

چشم بد دور ازان سلسله زلف دراز
که ز هر حلقه او شیون دل می خیزد

منع صائب نتوان کرد ز فریاد و فغان
کاین نوایی است که از رفتن دل می خیزد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۰۹

زنگ غفلت ز دل من نگران می خیزد
از زمین سبزه خوابیده گران می خیزد

دیده ای آب ده از چهره گل چون شبنم
که دمادم نفس سرد خزان می خیزد

عیش در کوی مغان بر سر هم ریخته است
پیر ازین خاک طرب خیز جوان می خیزد

عاشق و شکوه معشوق، خدا نپسندد
سبزه از تربت من بسته زبان می خیزد

اثر آه من از سینه افلاک بپرس
گرد این تیر سبکرو ز نشان می خیزد

اثر ظلم محال است به ظالم نرسد
ناله پیش از هدف از پشت کمان می خیزد

با دل سوخته خوش باش که در محفل عشق
از سپندی که نسوزند فغان می خیزد

رایت قافله عشق سبکرفتاری است
که به همت ز سر هر دو جهان می خیزد

سینه چاکان ترا از دل بی صبر و قرار
چون جرس از در و دیوار فغان می خیزد

بی سپر در دهن تیغ درآید صائب
هر که را مهر خموشی ز دهان می خیزد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۱۰

من که دارم که گلم بر سر بالین ریزد؟
قطره ای چند مگر دیده خونین ریزد

بهله هر گاه کند بر کمرش دست انداز
رشک در سینه من ناخن شاهین ریزد

به امیدی که به آن گوشه دستار رسد
گل زر خود همه در دامن گلچین ریزد

بوی پیراهن یوسف به عبیری نخرد
هر غباری که ازان طره مشکین ریزد

نارسا نیست سر زلف تو در گیرایی
از کمند تو محال است یک چین ریزد

کیست بر صفحه ایام بغیر از صائب؟
کز زبان قلمش معنی رنگین ریزد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۱۱

عشق در پای گلی رنگ وفا می ریزد
فرصتش باد که بسیار بجا می ریزد

زان سفر کرده بستان خبری هست که گل
زر خود را همه در پای صبا می ریزد

می چنان دشمن شرم است که گر سایه تاک
بر سر حسن فتد، رنگ حیا می ریزد

بر کف پای تو تا تهمت خونریزی بست
هر که را دست دهد خون حنا می ریزد

صائب از دیده خونبار کرم دارد یاد
کآنچه دارد همه در پای گدا می ریزد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۱۲

زین سعادت که ز بال و پر ما می ریزد
استخوان بندی اقبال هما می ریزد

به سبکدستی من نیست درین بزم کسی
اول از ناخن من رنگ حنا می ریزد

خار صحرای جنون می بردش دست بدست
هر که را آبله گل در ته پا می ریزد

رهروی را که بود درد طلب دامنگیر
خار در رهگذر راهنما می ریزد

زخم ناسور من از حسرت مشک است کباب
زلف او عطر به دامان صبا می ریزد

از لحد خاک گشاده است بغل در طلبش
خواجه از بیخبری رنگ سرا می ریزد

با دل خونشده بر گرد جهان می گردیم
تا نصیب این کف خون را به کجا می ریزد

می شود گوهر، اگر جمع تواند کردن
آبرویی که به دریوزه گدا می ریزد

می شود دعوی خون روز قیامت صائب
رنگ هر گل که ز نظاره ما می ریزد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۱۳

صبر هر چند به دل رنگ حضر می ریزد
شوق از خانه برون رخت سفر می ریزد

صدف از تشنه لبی مشرق تبخال شده است
ابر در کام نهنگ آب گهر می ریزد

عارفان جان خود از خصم ندارند دریغ
گل به دامان صبا زر به سپر می ریزد

با سبک دستی ما برق حوادث چه کند؟
جرأت کشتی ما رنگ خطر می ریزد

بس که از سبزه آن طرف بناگوش ترست
خط ریحان چمن خاک به سر می ریزد

بر گریزان کرم لذت دیگر دارد
گرد آن نخل که بی خواست ثمر می ریزد

هر زمین تخمی و هر تخم زمینی دارد
داغ، ته جرعه خود را به جگر می ریزد

مور ما را به کف دست سلیمان برسان
تا ببینی به تکلم چه شکر می ریزد

دل محال است لب از حرف شکایت بندد
شعله را تا نفسی هست شرر می ریزد

با لب او سخن از حسن گلوسوز زده است
زهر خود را خط سبزش به شکر می ریزد

دیده از اشک و لب از آه و دل از داغ پرست
عشق در هر گذری رنگ دگر می ریزد

نیست جز خامه صائب که زوالش مرساد!
رگ ابری که شب و روز گهر می ریزد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۱۴

محو دیدار تو راحت ز الم نشناسد
صورت خوب و بد آیینه ز هم نشناسد

سنگ میزان برهمن شود آن روز تمام
که به هر سنگ رسد کم ز صنم نشناسد

اوست بینا که اگر خاک دهندش به بها
سرمه از خود شکنی سازد و کم نشناسد

نشأه باده توحید بر آن رند حلال
که بط باده کم از مرغ حرم نشناسد

از تو آن روز شود سلطنت روی زمین
که ترا راهرو از نقش قدم نشناسد

هر که را از سر آزاده دهد افسر، فقر
رتبه خاک کم از مسند جم نشناسد

خاک در دست کسی زر شود از درویشان
که شود خاک و در اهل کرم نشناسد

هر که افسانه چشم تو کند در خوابش
بستر عافیت از تیغ دو دم نشناسد

چون ترا فرق ز یوسف کند آن کوته بین؟
که سر کوی تو از باغ ارم نشناسد

پیش جمعی که تمامند به میزان خرد
صیرفی اوست که دینار و درم نشناسد

عام می بود اگر درد سخن، می بایست
که کسی نبض سخن به ز قلم نشناسد

فارغ از پوست بود هر که رسیده است به مغز
چه عجب عاشق اگر دیر و حرم نشناسد؟

چون ز آغاز به انجام رسد نامه من؟
در مقامی که سر از پای قلم نشناسد

ملک حیرت ز حوادث نشود زیر و زبر
چه عجب صائب اگر شادی و غم نشناسد؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 341 از 718:  « پیشین  1  ...  340  341  342  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA