غزل شماره ۳۴۱۵ چه خیال است به تیغش دل بیتاب رسد؟بیخبر بر سر این تشنه مگر آب رسدهم به بال و پر خورشید مگر شبنم مابه سراپرده خورشید جهانتاب رسدرشته عمر ازان چاه ذقن کوتاه استبه گسستن مگر این رشته به آن آب رسدنفس هر دو جهان سوخت درین غواصیتا که را دست به آن گوهر نایاب رسددر سبب کوش که بی ابر بهار از دریانیست ممکن به لب خشک صدف آب رسدآسمانش یکی از حلقه بگوشان باشدهر که را دست به آن زلف سیه تاب رسدساقی از گردش آن چشم به فریادم رسکه من آن صبر ندارم که می ناب رسدگر چه از ثابت و سیار بهشتی است فلکحاش لله که به هنگامه احباب رسددامن تیغ ترا خون دو عالم نگرفتچه گرانی ز خس و خار به سیلاب رسد؟روزی هر کسی از راه نصیب آماده استقسمت گرگ محال است به قصاب رسدهست تا مجلس می روشنی آنجا فرش استشب آدینه مگر شمع به محراب رسدپیش کج بحث خمش باش که سرگردانی استآنچه از ماهی لب بسته به قلاب رسدنیست جز زخم زبان قسمت سرگشته عشقخس و خاری مگر از بحر به گرداب رسدکه به ویرانه من پرتو مهتاب رسدصائب از کوتهی بخت ندارم امید
غزل شماره ۳۴۱۶ تا کیم نوحه به گوش از دل ناشاد رسد؟تا نظر باز کنم ناوک بیداد رسدبر سر هر گره زلف تو لرزم که مباددست خشکیده ای از جانب شمشاد رسدمی شود دل نشود مضطرب از آمدنت؟دست و پا گم نکند صید چو صیاد رسد؟جگرم تازه نشد از گهرافشانی ابرمگر این سوخته را برق به فریاد رسدمور شو مور، که حکمت به سلیمان گذردگر به صحرای تو با لشکر ایجاد رسدنرود کاوش رشک از دل عاشق که هنوزناله تیشه به گوش از دل فرهاد رسدبر سر قسمت تیغ و قلم آید چو قضامنشی ظلم ترا خامه فولاد رسدرو به دل بردن صائب چو کند چهره اواز دو جانب سپه زلف به امداد رسد
غزل شماره ۳۴۱۷ کوهکن کیست به گرد من شیدا برسد؟جنبش قاف محال است به عنقا برسدجگر تشنه صحرای علایق ترسمسیل ما را نگذارد که به دریا برسدعالمی همچو صدف چشم و دهن وا کرده استبه که تا گوهر عبرت ز تماشا برسد؟می گذراند کم نعمت باقی فرداهر چه اینجا به تو از نعمت دنیا برسدهرگز از کبر نکردی نگهی در ته پابه تو چون مایده فیض ز بالا برسد؟ناقص از تربیت چرخ نگردد کاملباده خام محال است به مینا برسدحیف و صد حیف که در دایره امکان نیستاهل دردی که به درد سخن ما برسدشهپر دامن عصمت به فلک می سایدپی یوسف چه خیال است زلیخا برسداز کمندش نجهد هیچ شکاری صائبدست هرکس که به آن زلف چلیپا برسد
غزل شماره ۳۴۱۸ جذبه شوق اگر از جانب کنعان نرسدبوی پیراهن یوسف به گریبان نرسدکعبه در دامن شبگیر بلند افتاده استسیل پر زور محال است به عمان نرسددر مقامی که ضعیفان کمر کین بندندآه اگر مور به فریاد سلیمان نرسدمنتهی گشت به خط سلسله زلف درازنامه شکوه ما نیست به پایان نرسدتو و چشمی که ز دلها گذرد مژگانشمن و دزدیده نگاهی که به مژگان نرسدشعله شوق محال است ز پا بنشیندتا دل تشنه به آن چاه زنخدان نرسدهر که از دامن او دست مرا کوته کرددارم امید که دستش به گریبان نرسددرد رنگین چو کند روی سخن را صائبکار اهل سخن آن به که به سامان نرسد
غزل شماره ۳۴۱۹ دل به مطلب اگر از راه تپیدن نرسدگو مکن سعی که هرگز به دویدن نرسدبهترین پایه صاحب نظران حیرانی استدیده هرگز به مقامی ز پریدن نرسدپای فهمیده در آن سلسله زلف گذارکه در آن کوچه به خورشید دویدن نرسداز دل پخته مزن لاف که این میوه خامنرسد تا به لبت جان، به رسیدن نرسدوحشتی قسمت مجنون من از عشق شده استکه به من هیچ غزالی به رمیدن نرسدگرچه چون لاله نگونسار بود کاسه مناز دل سوخته خونم به چکیدن نرسدنرسد زان به تو از چشم بدان آسیبیکز لطافت گل روی تو به دیدن نرسدنه چنان رفته ام از خود که دگر بازآیمدامن رفته ز دستم به کشیدن نرسدمی دود در پی آن چشم دل خام طمعطفل هرچند به آهو به دویدن نرسداز لطافت به تماشایی آن سیب ذقنبجز از دست و لب خویش گزیدن نرسدآنچنان محو تو شد دیده نظار گیانکه به گلهای چمن نوبت چیدن نرسددل سودا زده و حرف شکایت، هیهاتدانه سوخته هرگز به دمیدن نرسدمهربان گر به یتیمان نشود دایه لطفهوش اطفال به انگشت مکیدن نرسدچه کند با دل سنگین طبیبان صائب؟ناتوانی که فغانش به شنیدن نرسد
غزل شماره ۳۴۲۰ چشم عاشق پی جانان به پریدن نرسددل صیاد به آهو به تپیدن نرسداختر عاشق و امید ترقی، هیهاتدانه سوخته هرگز به دمیدن نرسدبهر گلگونه ربایند ز هم حورانشکشته تیغ ترا خون به چکیدن نرسدما قدم بر قدم جاذبه دل داریمخبر قافله ما به شنیدن نرسدبه تماشا ز بهشت رخ او قانع باشکه گل و میوه این باغ به چیدن نرسدقسمت این بود که از دفتر پرواز بلندبه من خسته بجز چشم پریدن نرسدپرده صبح امیدست شب نومیدیتا نسوزد نفس اینجا به کشیدن نرسددورتر می شود از قطع مسافت راهشرهنوردی که به منزل به رمیدن نرسدتو ز لعل لب خود، کام مکیدن بردارکه به ما جز لب خمیازه مکیدن نرسددر حریمی که من از درد کشانم صائببحر را دعوی پیمانه کشیدن نرسد
غزل شماره ۳۴۲۱ بی تب و تاب به مخمور شرابی نرسدتا به آتش نرود کوزه به آبی نرسدبه چه امید به گرد دل خوبان گردد؟ناله ای را که ز کهسار جوابی نرسدطمع بوسه و امید شکرخند کراست؟که به ما زان لب شیرین شکرابی نرسدزندگی چون شرر از سوختگان است مراآه اگر از جگری بوی کبابی نرسدگل مگر بست ز شرم تو دکان را، کامروزبه دماغم ز چمن بوی گلابی نرسدعمر چون سیل به این سرعت اگر خواهد رفتفرصت چشم گشودن به حبابی نرسدتو به ویرانی دل کوش که آن گنج گهرنیست ممکن که به هر خانه خرابی نرسدنیست انصاف که از بحر تو با این وسعتصائب تشنه جگر را دم آبی نرسد
غزل شماره ۳۴۲۲ دل تهی ناشده از خویش به جایی نرسدتا بود پر ز شکر نی به نوایی نرسدتیر را شهپر پرواز بود پاکی شستآه با دامن آلوده به جایی نرسدنیست در سینه هرکس که ز غفلت آهیهمچو کوری است که دستش به عصایی نرسددر شفاخانه ایجاد بجز بیدردیهیچ دردی نشنیدم به دوایی نرسدپنبه زاری است ترا گوش ز غفلت، ورنهنفسی نیست که از غیب ندایی نرسدقیمت گوهر نادیده که می داند چیست؟چه عجب گر سخن ما به بهایی نرسدگر مرا نیست چو خار سر دیوار گلیگلم این بس که ز من زخم به پایی نرسدنشود زشتی دنیا به تو روشن چون آبتا ترا آینه دل به جلایی نرسدکیست از اهل مروت که کند سیرابش؟بر سر خار اگر آبله پایی نرسدخرج ره می شود این خرده جانی که مراستگر به فریاد من آواز درایی نرسدچه گل از برگ خود آن خونی احسان چیند؟که ازو دست یتیمی به حنایی نرسددل هرکس که شود آب چو شبنم صائبنیست ممکن که به خورشید لقایی نرسد
غزل شماره ۳۴۲۳ پیش مژگان درازت که هدف خواهد شد؟چون تو بر یک طرف افتی که طرف خواهد شد؟آن ترنج ذقنی را که به آن می نازیاز خط سبز، چو نارنج هدف خواهد شدخرق عادت اگر از خرقه تنها خیزدصاحب کشف و کرامات، کشف خواهد شدروی بازار اگر این است که من می بینمگوهر از پرده نشینان صدف خواهد شدصائب از هند جگرخوار برون می آیمدستگیر من اگر شاه نجف خواهد شد
غزل شماره ۳۴۲۴ خط شبرنگ ز روی تو عیان خواهد شدعلم زلف درین گرد نهان خواهد شدگرچه دست ستم زلف درازست، خطشچون شب قدر شفیع رمضان خواهد شدخط زبان بند بتان بود، نمی دانستمکه ترا جوهر شمشیر زبان خواهد شدگرگ در پیرهن جلوه یوسف داردنوبهاری که مبدل به خزان خواهد شدهر که چون دام گرفتار تهی چشمی گشتدر ته خاک به چشم نگران خواهد شدشوق خواهد تن افسرده ما را جان کردبا قفس طایر ما بال فشان خواهد شددل چو اطفال مبندید بر این نقش و نگارکاین بهاری است که یکدست خزان خواهد شدبحر از موج شود گر لب دریوزه تمامدر نصیب صدف پاک دهان خواهد شدرهرو صادق و سامان اقامت، هیهاتصبح چون کرد نفس راست، روان خواهد شدنیست در سایه اقبال هما آرامشاستخوانی که به تیر تو نشان خواهد شدهست اگر لنگر تسلیم درین بحر تراعاقبت موج خطر خط امان خواهد شدچشم نرگس نشود باز ز مستی، غافلکه سرش در سر این خواب گران خواهد شدقامت هرکه شود خم ز عبادت صائبخاتم دست سلیمان زمان خواهد شد