انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 343 از 718:  « پیشین  1  ...  342  343  344  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۲۵

خارج از پرده آهنگ نمی باید شد
تا توان شیشه شدن، سنگ نمی باید شد

نقش اقبال و ظفر در سپر انداختن است
تا توان موم شدن سنگ نمی باید شد

جامه بوقلمونی غم الوان دارد
همچو طاوس به صد رنگ نمی باید شد

زردرویی گل روی سبد تزویرست
در پی حیله و نیرنگ نمی باید شد

چرب نرمی چه اثرهای نمایان دارد
تیغ در معرکه جنگ نمی باید شد

به بد و نیک به یک چشم نظر باید کرد
ورنه آیینه بی زنگ نمی باید شد

بوی خون از نگه حسن ازل می آید
محو هر چهره گلرنگ نمی باید شد

ننگ عشاق بود بر سر بستر مردن
صائب آلوده این ننگ نمی باید شد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۲۶

هر که ایام خط از سیمبران غافل شد
از شب قدر به ماه رمضان غافل شد

بیخودی می کند اوضاع جهان را هموار
وای بر آن که ازین خواب گران غافل شد

روزی بسته دهانان رسد از غیب، چرا
از دل تنگ من آن غنچه دهان غافل شد؟

با قدم خم شده خوش نیست پریشان نظری
در کمانخانه نباید ز نشان غافل شد

به فلک می رسد این دود کبابی که مراست
از دل سوخته من نتوان غافل شد

هر که از پشت ورق روی ورق را خوانده است
در بهاران نتواند ز خزان غافل شد

رتبه جاذبه عشق بلند افتاده است
بر فلک مه نتواند ز کتان غافل شد

یوسف از سیلی اخوان به غریبی افتاد
چون تواند کس از ابنای زمان غافل شد؟

یاد آن جان جهان است حیاتی گر هست
مرده دل آن که ازان جان جهان غافل شد

دامن بخت جوان رفت ز دستش بیرون
صائب آن روز که از پیر مغان غافل شد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۲۷

جگر پاره اگر مایده خوانم شد
چشم شور فلک سفله نمکدانم شد

تنگدل داشت پریشانی پرواز مرا
غنچه گشتم، قفس تنگ گلستانم شد

دست شستم ز جهان، آب حیاتم گردید
پا نهادم به هوا، تخت سلیمانم شد

تا درین عالم پرشور نظر کردم باز
تخته مشق دو صد خواب پریشانم شد

خامشی از سگ گیرنده کمینگاه بلاست
نیستم ایمن اگر نفس به فرمانم شد

از خودی بود به من دامن صحرا زندان
رفتم از خویش برون، شهر بیابانم شد

رود نیلم به مکافات عزیزی بخشید
چهره نیلی اگر از سیلی اخوانم شد

کرد از تهمت اگر مصر غبار آلودم
دامن پاک، کلید در زندانم شد

صائب از خامه من سنبل تر می ریزد
تا دل آشفته آن زلف پریشانم شد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۲۸

لوح محفوظ شد آن دیده که حیران تو شد
گشت سی پاره دل هر که پریشان تو شد

گوی سبقت ز مه و مهر درین میدان برد
سر سودازده تا زخمی چوگان تو شد

عشق محجوب چه گل چیند ازان رو، که هوس
دست خالی ز تماشای گلستان تو شد

چون ز روی تو کسی چشم تواند برداشت؟
آب بیرون نتواند ز گلستان تو شد

جوی شهدی است ز هر نیش روان در رگ من
تا دلم خانه زنبور ز مژگان تو شد

گر چه دندان گهر بود به پاکی مشهور
منزوی در صدف از پاکی دندان تو شد

اشک بی خواست ز چشم تر من می جوشد
تا دلم آینه چهره تابان تو شد

نشود چون ز تماشای تو طوطی حیران؟
که دو صد آینه رو واله و حیران تو شد

آشیان کرد چو مجنون به سر سرو تذرو
بس که حیرت زده از نخل خرامان تو شد

خود فروشیش مبدل به خریداری گشت
یوسف از بس خجل از حسن بسامان تو شد

از بساط گل بی خار قدم می دزدد
زخمی آن پای که از خار مغیلان تو شد

می کند خنده خونین به ته پوست نهان
پسته از بس خجل از غنچه خندان تو شد

سرخ رو باد خدنگ تو ز نخجیر مراد
که گلستان دلم از غنچه پیکان تو شد

تشنه بوسه مرا روی عرقناک تو کرد
سبز این دانه امید ز باران تو شد

شد دل هر که تنگ، شمع ترا شد فانوس
روز هرکس که سیه گشت شبستان تو شد

می کشد سلسله ابر به دریا آخر
خنک آن دیده بیدار که گریان تو شد

کرد در دیده خورشید سیه مشرق را
طالع آن صبح که از چاک گریبان تو شد

کیست از حلقه فرمان تو گردن پیچد؟
سرو چون فاخته از حلقه بگوشان تو شد

از شکر طوطی خوش حرف نصیبی دارد
عیش من تلخ چرا از شکرستان تو شد

نیست چون قطره سیماب قرارم یک جا
تا دل من صدف گوهر غلطان تو شد

گفتم از روی تو گل در سرمستی چینم
عرق شرم به صد چشم نگهبان تو شد

داد چون خامه بی مغز سر خویش به باد
هر که یک نقطه برون از خط فرمان تو شد

بود صد پیرهن از شام سیه تر صبحم
دست من پنجه خورشید ز دامان تو شد

صائب از گلشن فردوس شود مستغنی
آشنا دیده هرکس که به دیوان تو شد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۲۹

بیت معمور شد آن خانه که ویران تو شد
حلقه کعبه شد آن چشم که حیران تو شد

بس که جان در طلبت راهروان افشاندند
سر بسر خرده جان ریگ بیابان تو شد

چون در فیض شود قبله ارباب نیاز
چاک هر سینه که از خنجر مژگان تو شد

بی نمک می شمرد مایده جنت را
کام هرکس نمکین از نمک خوان تو شد

گرچه از گوهر جان شد صدف خاک تهی
جگرش کان بدخشان ز شهیدان تو شد

می کند خون به دل غازه حوران بهشت
خون هر کشته که گلگونه دامان تو شد

غوطه زد در عرق خون ز شفق پیرهنش
صبح از بس خجل از چاک گریبان تو شد

آب روشن که روان بود درین سبز چمن
خشک چون آینه از حیرت جولان تو شد

رم آهو که بر او بود بیابانها تنگ
پای خوابیده ز گیرایی مژگان تو شد

ماه کنعان که ز جان مصر خریدارش بود
محو چون خواب فراموش به زندان تو شد

آید از دیدن خورشید جهانتاب به حال
خیره هر چشم که از چهره تابان تو شد

شور محشر چه کند با دل صد پاره من؟
خوش نمک زخم من ار پسته خندان تو شد

نتوان کرد به شیرازه محشر جمعش
هر که زیر و زبر از شوخی جولان تو شد

با خیال تو چه شبها که به روز آوردم
تا دل سوخته ام شمع شبستان تو شد

قسمت من چه بود زان لب سیراب، که خضر
با لب تشنه ز سرچشمه حیوان تو شد

خط یاقوت غبار نظر من گردید
سرمه بینش من تا خط ریحان تو شد

گرچه از میوه شیرین نشود دندان کند
کند دندان من از سیب زنخدان تو شد

گرچه هر بیت ز دیوان تو بیت الغزل است
صائب این تازه غزل زینت دیوان تو شد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۳۰

اگر آن غمزه خونریز مصور می شد
آب آیینه چو شمشیر بجوهر می شد

بود شیرازه اش اندیشه آن موی میان
پاره های دلم آن روز که دفتر می شد

جگر سوخته فاختگان آبکش است
ورنه از سایه سرو تو زمین تر می شد

قد رعنای تو می کرد اگر قامت راست
سرو با سبزه خوابیده برابر می شد

شب که رخسار تو از باده برافروخته بود
شعله پنهان به ته بال سمندر می شد

گل رخسار عرقناک ترا گر می دید
باغ جنت خجل از چشمه کوثر می شد

خشک ناگشته به دلدار رسیدی خط من
نامه شوقم اگر بال کبوتر می شد

اگر از تیغ تو می شد جگر من سیراب
سبزه خضر ز شادابی من تر می شد

می شد از غیرت شاهان دل مسکینان خون
وصل او گر به زر و زور میسر می شد

بود از چاشنی خاک قناعت غافل
مور روزی که گرفتار به شکر می شد

بودم آن روز من از جمله آزاده روان
که مرا سد رمق سد سکندر می شد

گشت از تلخی ایام گوارا صائب
ورنه شیرینی جان زود مکرر می شد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۳۱

پیر گردیدی و کشت املت زرد نشد
بوی کافور شنیدی و دلت سرد نشد

آخرین عطر تو کافور ازان می سازند
که به مردن دلت از کار جهان سرد نشد

بوی کافور ازین مرده دلان می آید
که به این طایفه آمیخت که نامرد نشد؟

عشق تردست تو صد خانه دل کرد خراب
که ز یک سینه نمایان اثر گرد نشد

از حوادث دل آزاد چه پروا دارد؟
چهره سرو ز بیداد خزان زرد نشد

خام چون سرو به باغ آمد و بیرون شد خام
هرکه صائب ز جهان حادثه پرورد نشد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۳۲

صاف با ما دل آن شعله بیباک نشد
سوخت پروانه ما و ز گنه پاک نشد

شبنم آورد سر از روزن خورشید برون
سر ما بود که شایسته فتراک نشد

علف تیغ جهانسوز حوادث گردد
دل هرکس که ز زنگار خودی پاک نشد

خنده صبح به خوناب شفق پیوسته است
هیچ کس شاد نگردید که غمناک نشد

ماند چون خرمن ناکوفته در دامن دشت
هرکه زیر قدم راهروان خاک نشد

نگشودند به رویش در جنت صائب
سینه هرکه به شمشیر جفا چاک نشد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۳۳

عاشقان را چه غم از سلسله پا باشد؟
موج کی مانع آمد شد دریا باشد؟

پیش چشمی که نرفته است ازو آب حیا
در و دیوار جهان دیده نابینا باشد

سنگ را صنعت فرهاد به حرف آورده است
ناز تحسین نکشد کار چو گویا باشد

با نسیم سحری دست و گریبان گردد
رشته شمع، گر از پنبه مینا باشد

قلزم از روی گهر گرد یتیمی نبرد
یوسف مصر به صد قافله تنها باشد

شمع در پرده فانوس نماند پنهان
هر چه در دل بود از جبهه هویدا باشد

در تنوری چه قدر جلوه نماید طوفان؟
شور دیوانه به اندازه صحرا باشد

چهره عاقبت کار به روشن گهران
هم ز آیینه آغاز هویدا باشد

خال رخسار تو از زلف دلاویزترست
نقطه ای نیست درین صفحه که بیجا باشد

کف بی مغز چه پروای معلم دارد؟
روی عنبر سیه از سیلی دریا باشد

نکشد سر به گریبان خجالت صائب
هر که امروز در اندیشه فردا باشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۳۴

چند جان سختی ما سنگ ره ما باشد؟
صدف ما گره خاطر دریا باشد

رحمت آن نیست که طاعت نکند عصیان را
سیل یک لحظه غبار دل دریا باشد

نیستم عقل که مردود نظرها باشم
درد عشقم که مرا در همه دل جا باشد

طالب گوهر عشقی، دل روشن به کف آر
لگن شمع تجلی ید بیضا باشد

اشک عشاق، نظر بسته به دامان آید
طفل این قوم گریزان ز تماشا باشد

هر که با دختر رز دست در آغوش کند
می خورم خونش، اگر پنبه مینا باشد

عجبی نیست که رفتار فراموش کند
عرق از بس به رخش محو تماشا باشد

هر که را درد طلب نیست غم رزق خورد
رزق ما در قدم آبله پا باشد

دل صائب نکشد ناز ترشرویی بحر
روزی این صدف از عالم بالا باشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 343 از 718:  « پیشین  1  ...  342  343  344  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA