غزل شماره ۳۴۲۵ خارج از پرده آهنگ نمی باید شدتا توان شیشه شدن، سنگ نمی باید شدنقش اقبال و ظفر در سپر انداختن استتا توان موم شدن سنگ نمی باید شدجامه بوقلمونی غم الوان داردهمچو طاوس به صد رنگ نمی باید شدزردرویی گل روی سبد تزویرستدر پی حیله و نیرنگ نمی باید شدچرب نرمی چه اثرهای نمایان داردتیغ در معرکه جنگ نمی باید شدبه بد و نیک به یک چشم نظر باید کردورنه آیینه بی زنگ نمی باید شدبوی خون از نگه حسن ازل می آیدمحو هر چهره گلرنگ نمی باید شدننگ عشاق بود بر سر بستر مردنصائب آلوده این ننگ نمی باید شد
غزل شماره ۳۴۲۶ هر که ایام خط از سیمبران غافل شداز شب قدر به ماه رمضان غافل شدبیخودی می کند اوضاع جهان را همواروای بر آن که ازین خواب گران غافل شدروزی بسته دهانان رسد از غیب، چرااز دل تنگ من آن غنچه دهان غافل شد؟با قدم خم شده خوش نیست پریشان نظریدر کمانخانه نباید ز نشان غافل شدبه فلک می رسد این دود کبابی که مراستاز دل سوخته من نتوان غافل شدهر که از پشت ورق روی ورق را خوانده استدر بهاران نتواند ز خزان غافل شدرتبه جاذبه عشق بلند افتاده استبر فلک مه نتواند ز کتان غافل شدیوسف از سیلی اخوان به غریبی افتادچون تواند کس از ابنای زمان غافل شد؟یاد آن جان جهان است حیاتی گر هستمرده دل آن که ازان جان جهان غافل شددامن بخت جوان رفت ز دستش بیرونصائب آن روز که از پیر مغان غافل شد
غزل شماره ۳۴۲۷ جگر پاره اگر مایده خوانم شدچشم شور فلک سفله نمکدانم شدتنگدل داشت پریشانی پرواز مراغنچه گشتم، قفس تنگ گلستانم شددست شستم ز جهان، آب حیاتم گردیدپا نهادم به هوا، تخت سلیمانم شدتا درین عالم پرشور نظر کردم بازتخته مشق دو صد خواب پریشانم شدخامشی از سگ گیرنده کمینگاه بلاستنیستم ایمن اگر نفس به فرمانم شداز خودی بود به من دامن صحرا زندانرفتم از خویش برون، شهر بیابانم شدرود نیلم به مکافات عزیزی بخشیدچهره نیلی اگر از سیلی اخوانم شدکرد از تهمت اگر مصر غبار آلودمدامن پاک، کلید در زندانم شدصائب از خامه من سنبل تر می ریزدتا دل آشفته آن زلف پریشانم شد
غزل شماره ۳۴۲۸ لوح محفوظ شد آن دیده که حیران تو شدگشت سی پاره دل هر که پریشان تو شدگوی سبقت ز مه و مهر درین میدان بردسر سودازده تا زخمی چوگان تو شدعشق محجوب چه گل چیند ازان رو، که هوسدست خالی ز تماشای گلستان تو شدچون ز روی تو کسی چشم تواند برداشت؟آب بیرون نتواند ز گلستان تو شدجوی شهدی است ز هر نیش روان در رگ منتا دلم خانه زنبور ز مژگان تو شدگر چه دندان گهر بود به پاکی مشهورمنزوی در صدف از پاکی دندان تو شداشک بی خواست ز چشم تر من می جوشدتا دلم آینه چهره تابان تو شدنشود چون ز تماشای تو طوطی حیران؟که دو صد آینه رو واله و حیران تو شدآشیان کرد چو مجنون به سر سرو تذروبس که حیرت زده از نخل خرامان تو شدخود فروشیش مبدل به خریداری گشتیوسف از بس خجل از حسن بسامان تو شداز بساط گل بی خار قدم می دزددزخمی آن پای که از خار مغیلان تو شدمی کند خنده خونین به ته پوست نهانپسته از بس خجل از غنچه خندان تو شدسرخ رو باد خدنگ تو ز نخجیر مرادکه گلستان دلم از غنچه پیکان تو شدتشنه بوسه مرا روی عرقناک تو کردسبز این دانه امید ز باران تو شدشد دل هر که تنگ، شمع ترا شد فانوسروز هرکس که سیه گشت شبستان تو شدمی کشد سلسله ابر به دریا آخرخنک آن دیده بیدار که گریان تو شدکرد در دیده خورشید سیه مشرق راطالع آن صبح که از چاک گریبان تو شدکیست از حلقه فرمان تو گردن پیچد؟سرو چون فاخته از حلقه بگوشان تو شداز شکر طوطی خوش حرف نصیبی داردعیش من تلخ چرا از شکرستان تو شدنیست چون قطره سیماب قرارم یک جاتا دل من صدف گوهر غلطان تو شدگفتم از روی تو گل در سرمستی چینمعرق شرم به صد چشم نگهبان تو شدداد چون خامه بی مغز سر خویش به بادهر که یک نقطه برون از خط فرمان تو شدبود صد پیرهن از شام سیه تر صبحمدست من پنجه خورشید ز دامان تو شدصائب از گلشن فردوس شود مستغنیآشنا دیده هرکس که به دیوان تو شد
غزل شماره ۳۴۲۹ بیت معمور شد آن خانه که ویران تو شدحلقه کعبه شد آن چشم که حیران تو شدبس که جان در طلبت راهروان افشاندندسر بسر خرده جان ریگ بیابان تو شدچون در فیض شود قبله ارباب نیازچاک هر سینه که از خنجر مژگان تو شدبی نمک می شمرد مایده جنت راکام هرکس نمکین از نمک خوان تو شدگرچه از گوهر جان شد صدف خاک تهیجگرش کان بدخشان ز شهیدان تو شدمی کند خون به دل غازه حوران بهشتخون هر کشته که گلگونه دامان تو شدغوطه زد در عرق خون ز شفق پیرهنشصبح از بس خجل از چاک گریبان تو شدآب روشن که روان بود درین سبز چمنخشک چون آینه از حیرت جولان تو شدرم آهو که بر او بود بیابانها تنگپای خوابیده ز گیرایی مژگان تو شدماه کنعان که ز جان مصر خریدارش بودمحو چون خواب فراموش به زندان تو شدآید از دیدن خورشید جهانتاب به حالخیره هر چشم که از چهره تابان تو شدشور محشر چه کند با دل صد پاره من؟خوش نمک زخم من ار پسته خندان تو شدنتوان کرد به شیرازه محشر جمعشهر که زیر و زبر از شوخی جولان تو شدبا خیال تو چه شبها که به روز آوردمتا دل سوخته ام شمع شبستان تو شدقسمت من چه بود زان لب سیراب، که خضربا لب تشنه ز سرچشمه حیوان تو شدخط یاقوت غبار نظر من گردیدسرمه بینش من تا خط ریحان تو شدگرچه از میوه شیرین نشود دندان کندکند دندان من از سیب زنخدان تو شدگرچه هر بیت ز دیوان تو بیت الغزل استصائب این تازه غزل زینت دیوان تو شد
غزل شماره ۳۴۳۰ اگر آن غمزه خونریز مصور می شدآب آیینه چو شمشیر بجوهر می شدبود شیرازه اش اندیشه آن موی میانپاره های دلم آن روز که دفتر می شدجگر سوخته فاختگان آبکش استورنه از سایه سرو تو زمین تر می شدقد رعنای تو می کرد اگر قامت راستسرو با سبزه خوابیده برابر می شدشب که رخسار تو از باده برافروخته بودشعله پنهان به ته بال سمندر می شدگل رخسار عرقناک ترا گر می دیدباغ جنت خجل از چشمه کوثر می شدخشک ناگشته به دلدار رسیدی خط مننامه شوقم اگر بال کبوتر می شداگر از تیغ تو می شد جگر من سیرابسبزه خضر ز شادابی من تر می شدمی شد از غیرت شاهان دل مسکینان خونوصل او گر به زر و زور میسر می شدبود از چاشنی خاک قناعت غافلمور روزی که گرفتار به شکر می شدبودم آن روز من از جمله آزاده روانکه مرا سد رمق سد سکندر می شدگشت از تلخی ایام گوارا صائبورنه شیرینی جان زود مکرر می شد
غزل شماره ۳۴۳۱ پیر گردیدی و کشت املت زرد نشدبوی کافور شنیدی و دلت سرد نشدآخرین عطر تو کافور ازان می سازندکه به مردن دلت از کار جهان سرد نشدبوی کافور ازین مرده دلان می آیدکه به این طایفه آمیخت که نامرد نشد؟عشق تردست تو صد خانه دل کرد خرابکه ز یک سینه نمایان اثر گرد نشداز حوادث دل آزاد چه پروا دارد؟چهره سرو ز بیداد خزان زرد نشدخام چون سرو به باغ آمد و بیرون شد خامهرکه صائب ز جهان حادثه پرورد نشد
غزل شماره ۳۴۳۲ صاف با ما دل آن شعله بیباک نشدسوخت پروانه ما و ز گنه پاک نشدشبنم آورد سر از روزن خورشید برونسر ما بود که شایسته فتراک نشدعلف تیغ جهانسوز حوادث گردددل هرکس که ز زنگار خودی پاک نشدخنده صبح به خوناب شفق پیوسته استهیچ کس شاد نگردید که غمناک نشدماند چون خرمن ناکوفته در دامن دشتهرکه زیر قدم راهروان خاک نشدنگشودند به رویش در جنت صائبسینه هرکه به شمشیر جفا چاک نشد
غزل شماره ۳۴۳۳ عاشقان را چه غم از سلسله پا باشد؟موج کی مانع آمد شد دریا باشد؟پیش چشمی که نرفته است ازو آب حیادر و دیوار جهان دیده نابینا باشدسنگ را صنعت فرهاد به حرف آورده استناز تحسین نکشد کار چو گویا باشدبا نسیم سحری دست و گریبان گرددرشته شمع، گر از پنبه مینا باشدقلزم از روی گهر گرد یتیمی نبردیوسف مصر به صد قافله تنها باشدشمع در پرده فانوس نماند پنهانهر چه در دل بود از جبهه هویدا باشددر تنوری چه قدر جلوه نماید طوفان؟شور دیوانه به اندازه صحرا باشدچهره عاقبت کار به روشن گهرانهم ز آیینه آغاز هویدا باشدخال رخسار تو از زلف دلاویزترستنقطه ای نیست درین صفحه که بیجا باشدکف بی مغز چه پروای معلم دارد؟روی عنبر سیه از سیلی دریا باشدنکشد سر به گریبان خجالت صائبهر که امروز در اندیشه فردا باشد
غزل شماره ۳۴۳۴ چند جان سختی ما سنگ ره ما باشد؟صدف ما گره خاطر دریا باشدرحمت آن نیست که طاعت نکند عصیان راسیل یک لحظه غبار دل دریا باشدنیستم عقل که مردود نظرها باشمدرد عشقم که مرا در همه دل جا باشدطالب گوهر عشقی، دل روشن به کف آرلگن شمع تجلی ید بیضا باشداشک عشاق، نظر بسته به دامان آیدطفل این قوم گریزان ز تماشا باشدهر که با دختر رز دست در آغوش کندمی خورم خونش، اگر پنبه مینا باشدعجبی نیست که رفتار فراموش کندعرق از بس به رخش محو تماشا باشدهر که را درد طلب نیست غم رزق خوردرزق ما در قدم آبله پا باشددل صائب نکشد ناز ترشرویی بحرروزی این صدف از عالم بالا باشد