غزل شماره ۳۴۳۵ ساقی بزم اگر آن دلبر رعنا باشددور اول همه را نشأه دوبالا باشداز هوای شب آدینه مجو صافدلیدرد می در قدح آخر مینا باشددور ازان بزم شرابی به قدح می ریزمکه کبابش همه از سینه عنقا باشدداغ این است که در سینه من پهن شده استلاله آن نیست که در دامن صحرا باشدداغ اغیار به صد کان نمک شور نشدداغ ما نیست نمک خورده سودا باشدچون کشم با لب او باده پنهان صائبرشک بر چشم حباب است اگر وا باشد
غزل شماره ۳۴۳۶ شمع با مضطرب از دست حمایت باشدمرگ بهتر ز حیاتی که به منت باشدثمر از بید و گل از شوره زمین می چینداز تماشا نظر آن را که به عبرت باشدخاک را چاشنی شهد مصفا دادنچشمه کاری است که در شان قناعت باشدخط که پروانه قتل است هوسناکان راپیش بالغ نظران آیه رحمت باشدباش بر روی زمین بر سر آتش چو سپندتا ترا زیر زمین خواب فراغت باشدچون صدف بخیه لب می شودش عقد گهرهر که گنجینه اسرار حقیقت باشدحیف و صد حیف که در حلقه این سنگدلاننیست گوشی که پذیرای نصیحت باشدگرچه پستیم، نیاریم فلک را به نظرپایه مرد به اندازه همت باشددولت آن است که پیوسته و جاوید بوددولت آن نیست که موقوف به نوبت باشددیولاخی است جهان در نظر او صائبهر که را ره به پریخانه عزلت باشد
غزل شماره ۳۴۳۷ قبله زن صفتان آینه زر باشدمرد را آینه زندان سکندر باشداز خموشی دهن غنچه پر از زر باشدصدف از بسته لبی مخزن گوهر باشددر سپرداری سیمین بدنان آفتهاستکه گریبان صدف چاک ز گوهر باشدباطن و ظاهر خود هر که کند صاف چو بحرظاهر و باطن او عنبر و گوهر باشددر خطرگاه جهان صید سلامت جو راجوشنی بهتر ازان نیست که لاغر باشدبی نیازند ز دنیای دنی نامورانسکه را روی محال است که در زر باشددشمن خانگی از خصم برونی بترستبیشتر شکوه یوسف ز برادر باشدپا به دامن چو کشیدی به بهشت افتادیدل چو شستی ز طمع چشمه کوثر باشدناله و آه ندارد اثری در دل عشقتیغ آسوده ز پیچ و خم جوهر باشدبس که ترسیده ام از صورت بی معنی خلقننهم پا به سرایی که مصور باشد!در کف عشق جوانمرد، دل چاک، مراذوالفقاری است که در قبضه حیدر باشدعالم خاک بود منتظم از پست و بلندمصلحت نیست ده انگشت برابر باشدنیست جز چشم تهی رزق حباب از دریاباده خوب است به اندازه ساغر باشدهر که را خوف و رجا نیست زمین گیر بودبه کجا می رسد آن مرغ که یک پر باشد؟در قیامت که شود آب ز گرمی دل سنگچه خلل دارد اگر دامان ما تر باشد؟ما به یک سجده خشکیم ز بیرون قانعتا که را راه به آن مجلس انور باشدنیست ممکن به فراغت نکشد همواریبستر رشته هموار ز گوهر باشددیده سیر به دست آر درین عرصه که داماز تهی چشمی با خاک برابر باشدنیست چون شعله جواله قرارش صائبشعله گر بستر و بالین سمندر باشد
غزل شماره ۳۴۳۸ چشم ناقص گهران بر زر و زیور باشدزینت ساده دلان پاکی گوهر باشدپرده چشم خدابین نشود خودبینیمرد را آینه زندان سکندر باشدخود حسابان نگذارند به فردا کاریعید این طایفه روزی است که محشر باشدگشت در سنگ ملامت به تن زارم پنهانرشته شیرازه جمعیت گوهر باشدجلوه شاهد غیبی به تو رو ننمایدخانه چشم تو چندان که مصور باشدغم افسر نخورند اهل خرابات مغانسر گران چون ز می ناب شد افسر باشداهل مسجد ز خرابات سیه مست ترندگردش سبحه در او گردش ساغر باشدشمع و پروانه به دلگرمی هم می سوزندشعله خواهش ما نیست که یک سر باشدهوس گلشن فردوس ندارد صائبهر که را گوشه میخانه میسر باشد
غزل شماره ۳۴۳۹ پادشاهی نه به سیم و زر و گوهر باشدهر که را سد رمق هست سکندر باشدهرکه چون بحر به تلخی گذراند ایامظاهر و باطن او عنبر و گوهر باشدحرف سامان مزن ای خواجه که در کشور عشقهرکه آهش به جگر نیست توانگر باشدهیچ دردی بتر از عافیت دایم نیستتلخی تازه به از قند مکرر باشدزندگی بی جگر سوخته ظلم است، ارنهجام تبخاله ما بر لب کوثر باشدنی محال است که از بند خلاصی یابدتا دلش در گرو صحبت شکر باشدبه ادب با همه سر کن که دل شاه و گدادر ترازوی مکافات برابر باشدمست نازی که دل وحشی ما کرده شکارشاهبازش می چون خون کبوتر باشدپیش جمعی که ز منت دلشان سوخته استتشنه لب مردن از اقبال سکندر باشدصبر بر سوز دل و تشنه لبی کن صائبکه چو دل آب شود چشمه کوثر باشد
غزل شماره ۳۴۴۰ دایم از فکر سفر پیر مشوش باشدقامت خم شده را نعل در آتش باشددامن سوختگی را مده از کف زنهارکه به قدر رگ خامی ره آتش باشدپاک کن از رقم دانش رسمی دل راخانه آینه حیف است منقش باشددر سفر راهرو از خویش خبردار شودکجی تیر نهان در دل ترکش باشدعشق حیف است بر آن دل که ندارد دردیاین نه عودی است که شایسته آتش باشددردسر بیش کند صندل درد سر عامما و آن نخل درین باغ که سرکش باشدمی کشد سلسله موج به دریای گهرجای رشک است بر آن دل که مشوش باشداز می لعل رخ هر که نگرداند رنگپیش ما همچو طلایی است که بی غش باشددل ما با غم و اندوه بدآموز شده استنیست ما را به خوشی کار، ترا خوش باشدگر چه در روی زمین نیست حضوری صائبخوش بود عالم اگر وقت کسی خوش باشد
غزل شماره ۳۴۴۱ من و راهی که ز سر سنگ نشانش باشدبرق خنجر بلد راهروانش باشدکی عنانداری بیتابی ما خواهد کرد؟آن که از رفتن دل آب روانش باشداز عقیقی است مرا بوسه توقع که سهیلیکی از جمله خونابه کشانش باشدنتوان یافت ز پیچیدگی افکار مراراه فکر من اگر موی میانش باشدهر که چون جام درین بزم تهی چشم افتادچشم پیوسته به دست دگرانش باشدسرد مهری چه کند با دل آزاده ما؟این نه سروی است که پروای خزانش باشدتیر آهش ز دل سنگ ترازو گرددهر که از قامت خم گشته کمانش باشدمی برد تربتش از نوحه گران گویاییهر که گنجینه اسرار نهانش باشداز ته دل چقدر خنده تواند کردن؟نوبهاری که به دنبال، خزانش باشدحسن غافل نشود از دل عاشق صائبکه کماندار توجه به نشانش باشد
غزل شماره ۳۴۴۲ نیست در دست مرا غیر دعا، خوش باشدگر خوشی با من بی برگ و نوا خوش باشدگر سر صحبت یاران موافق داریمنم و فکر و خیال تو، بیا خوش باشداشک و آهی است من غم زده را در دل و چشمسازگارست اگر این آب و هوا خوش باشدخون بود باده ما و دل صد پاره کبابگر گواراست ترا محفل ما خوش باشدهست اگر بستگیی، در کمر خدمت ماستنشود بسته در خانه ما خوش باشدوصل موقوف به خلوت شدن دل گر بودمن کشیدم ز میان پای، درآ خوش باشدبا دل سوخته هنگامه گرمی داریمگر ترا هست سر صحبت ما خوش باشددل بی کینه ما چون در رحمت بازستاگر از جنگ شدی سیر، درآ خوش باشدمی شود ناخوش عالم به خوشیهای تو خوشمن اگر ناخوشم ای دوست، ترا خوش باشدجلوه موج سراب است خوشیهای جهانعارفی را که دل از یاد خدا خوش باشدپاس دل دار، چه در خوبی جا می کوشی؟که چو خوشوقت شود دل، همه جا خوش باشدما ز کردار به گفتار قناعت کردیمراه گم کرده به آواز درا خوش باشدمی چکد خون دل از زمزمه من صائبمی زنی گر به لب انگشت مرا خوش باشد
غزل شماره ۳۴۴۳ دل ازان دورتر افتاده که واصل باشدیار وحشی تر ازان است که در دل باشدچهره لیلی اگر پرده شرمی داردچه ضرورست که زندانی محمل باشد؟عشق در وصل همان پرده نشین ادب استموج در بحر مقید به سلاسل باشدعاقبت خال لب لعل تو از خط شد سبزریشه در سنگ کند تخم چو قابل باشدخون بیدرد شود قسمت خاک آخر کارخون ما نیست که گلگونه قاتل باشددر مقامی که کماندار بود هوش رباجای رحم است بر آن صید که غافل باشددوری راه تو از خواب گران است، ارنهچشم بیدار دل آیینه منزل باشددل دریایی ما تشنه طوفان بلاستلنگر کشتی ما دوری ساحل باشدمرگ سیماب سبکسیر بود آسایشدوزخ راهروان راحت منزل باشدحرف باطل ز دل آن به که نیاید به زبانسحر خوب است نهان در چه بابل باشدداده ابر بود هر چه ز دریا یابیجود اهل کرم از کیسه سایل باشداستقامت بود از خاک نهادان مطلوبعیب دیوار در آن است که مایل باشدطمع جود ازین حبه ربایان غلط استخرج این طایفه از کیسه سایل باشدکاهلان خود گره کار پریشان خودندورنه این راه نه راهی است که مشکل باشدنیست ممکن رود پیچ و خم دوری ازوراه هرچند که پیوسته به منزل باشددر نگشاده بود گوش بر آواز سؤالدست ارباب کرم بر لب سایل باشدبه ادب باش که در دفتر ایجاد جهانهیچ فردی نتوان یافت که باطل باشدخود فروشان ز خریدار توانگر نشوندشمع را نعل در آتش پی محفل باشدمی رسد روزی ناقص به تمامی صائبمی خورد ماه دل خویش چو کامل باشد
غزل شماره ۳۴۴۴ گر صفای حرم کعبه ز زمزم باشدزمزم کعبه دل دیده پر نم باشدتا نبندی ز سخن لب، نشود دل گویانطق عیسی ثمر روزه مریم باشددست حرص از دل سودازدگان کوتاه استدانه سوخته از مور مسلم باشدبرگ عیش از چمن سبز فلک چشم مدارکه گلش کاسه دریوزه شبنم باشدچون سبک دست تواند به جهان افشاندن؟دست هرکس به ته سنگ ز خاتم باشدهمه دانند که مطلب ز دعا آمین استزلف اگر بر خط شبرنگ مقدم باشدمی خلد در دل مغرور مرا چون سوزنبخیه زخمم اگر رشته مریم باشدصائب آنان که به گفتار سرآمد شده اندخصم خود را نپسندند که ملزم باشد