انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 345 از 718:  « پیشین  1  ...  344  345  346  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۴۵

نقد روشن گهران در گره غم باشد
سور این طایفه در حلقه ماتم باشد

تلخی عیش بود لازم ارباب صفا
کعبه را آب ز شورابه زمزم باشد

کی به فردوس دهد چهره گندم گون را؟
هرکه در سلسله نسبت آدم باشد

نیستند اهل تجرد پسر مادر خویش
عیسی آن نیست که دلبسته مریم باشد

خون ما چیست که عشق تو بود تشنه او؟
چشم خورشید چرا در پی شبنم باشد؟

خواب آن چشم رباینده تر از بیداری است
پشت شمشیر بتان تیزتر از دم باشد

هرکه را می نگری مرکز پرگار غم است
کیست در دایره چرخ مسلم باشد؟

هنرش جوهر شمشیر زبانها گردد
هرکه چون تیغ درین معرکه ابکم باشد

وعده غنچه دهانان گرهی بر بادست
گرهی نیست درین رشته که محکم باشد

صائب آنان که ز انصاف مؤدب شده اند
خصم خود را نپسندند که ملزم باشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۴۶

نقد جان را لب خاموش نگهبان باشد
رخنه مملکت دل لب خندان باشد

جلوه صبح قیامت کف دریای من است
کیست مجنون که مرا سلسله جنبان باشد

سینه ای صافتر از چهره یوسف دارم
نقش امید من از سیلی اخوان باشد

روزن عالم غیب است دل اهل جنون
من و آن شهر که دیوانه فراوان باشد

دم آبی که در او تلخی منت نبود
جگر سوخته را چشمه حیوان باشد

شکر، ابری است که باران کرم می آرد
برق آفت ثمر شکوه دهقان باشد

چون نباشد دل خرسند که اکسیر غناست
زین چه حاصل که زرو سیم فراوان باشد؟

اهل دل را به بدی یاد مکن بعد از مرگ
خواب و بیداری این طایفه یکسان باشد

می کند جلوه خورشید قیامت داغش
راز عشق تو در آن سینه که پنهان باشد

دانه ای را که دل موری ازان شاد شود
خوشه ای روز جزا تاج سلیمان باشد

از سر خوان سلیمان گذرد دست افشان
هرکه را مرغ کباب از دل بریان باشد

جگر گرم نبخشند به هر سنگدلی
این نه لعلی است که در کوه بدخشان باشد

ناله نای بود داروی بیهوشی من
شیر را خواب فراغت به نیستان باشد

جذبه عشق نپیچد به ملایک صائب
این کمندی است که در گردن انسان باشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۴۷

نمک صبح در آن است که خندان باشد
بخیه ظلم است به زخمی که نمایان باشد

نقش هستی نتوان در نظر عارف یافت
عکس در بحر محال است نمایان باشد

عکس از آیینه تصویر به جایی نرود
حسن فرش است در آن دیده که حیران باشد

شور سودای من از شورش مجنون کم نیست
حلقه چشمی اگر سلسله جنبان باشد

تیر باران حوادث برد از هوش مرا
شیر را خواب فراغت به نیستان باشد

سخی آن است که بی رنج طلب دنیا را
به گدا بخشد و شرمنده احسان باشد

صبر بر زخم زبان کردن و خامش بودن
در ره کعبه دل خار مغیلان باشد

در بساطی که خزف جلوه گوهر دارد
صرفه جوهری آن است که حیران باشد

خاک در چشمش اگر نعمت الوان خواهد
هر که را لخت دلی بر سر مژگان باشد

جگر گرم نبخشند به هر کس صائب
این نه لعلی است که در کوه بدخشان باشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۴۸

اهل دل اوست که در وسعت خلق افزاید
کعبه آن است که در ناف بیابان باشد

حیف خود می کشد آخر ز فلک ناله من
این شرر چند درین سوخته پنهان باشد؟

مرگ بیداردلان صحبت بیدردان است
شرر از دود سیه کار گریزان باشد

صائب این تازه غزل کز قلمت ریخته است
جای آن است که تاج سر دیوان باشد

حجت زنده دلی دیده گریان باشد
شاهد مرده دلیها لب خندان باشد

مهر زن بر دهن خنده که در بزم جهان
سر خود می خورد آن پسته که خندان باشد

بر سر خوان فلک شکوه ز طالع کفرست
شوری بخت درین بزم نمکدان باشد

مستی از دایره عقل برون برد مرا
گرد خوابی که کلید در زندان باشد

می کند پرتو خورشید سپرداری خویش
حسن آن نیست که محتاج نگهبان باشد

عشق بی صفحه رخسار نگردد گویا
مور را آینه از دست سلیمان باشد

همچو خورشید به ذرات جهان قسمت کن
گر نصیب تو ز گردون همه یک نان باشد

برق شیرازه خرمن نتواند کردن
می چه سازد به دماغی که پریشان باشد؟

بگریزند ز مردم که درین وحشتگاه
فتح ازان است که از خلق گریزان باشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۴۹

آسمان ساغری از محفل مردان باشد
گردش چرخ به کام دل مردان باشد

نیست انگشتری از حکم سلیمان بیرون
دور گردون به مراد دل مردان باشد

از گرانخوابی تسلیم شود چشم غزال
دهن شیر اگر منزل مردان باشد

لعل شد شیشه ز مشاطگی دختر رز
تا چها در نظر کامل مردان باشد

دانه سوخته خاک فراموشان است
آرزویی که نهان در دل مردان باشد

می فشاند به بزمی که در آیند چو شمع
خوشه اشکی اگر حاصل مردان باشد

قسمت هر سر بی مغز نمی گردد دار
تا که را بار به سر منزل مردان باشد

هر کناری ندهد کشتی ما را آرام
دست شستن ز جهان ساحل مردان باشد

هرکه از پرده ناموس نیاید بیرون
مصلحت نیست که در محفل مردان باشد

خیمه مانع ز تماشای رخ لیلی نیست
پرده شرم مگر حایل مردان باشد

نامرادان مصیبتکده امکان را
هست اگر خاک مرادی، دل مردان باشد

وسعت دامن صحرای قیامت صائب
گوشه مختصری از دل مردان باشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۵۰

آتش قافله ما دل روشن باشد
گرد ما سرمه بیداری رهزن باشد

حسن هرجا که بود در نظر من باشد
مهر را آینه از دیده روزن باشد

هرکه چون رشته ز باریک خیالان گردید
روزیش تنگتر از دیده سوزن باشد

یوسف از دامن اخوان به غریبی افتاد
خطر مردم آگاه ز مأمن باشد

جلوه ضایع مکن ای شوخ که بیتابی ما
آتشی نیست که محتاج به دامن باشد

قانعی را که به ماتمکده ظلمت ساخت
ماه نو ناخنه دیده روزن باشد

دیده تنگ کند فخر به دنیای خسیس
خس و خاشاک شرر را رگ گردن باشد

حسن مغرور ز حیرانی ما آسوده است
ماه فارغ ز نظربازی روزن باشد

مور در حسرت یک دانه دل خویش خورد
روزی برق جهانسوز به خرمن باشد

نیست پروای اجل دلزده هستی را
شمع ماتم ز چه دلگیر ز مردن باشد؟

آفتابی که منم ذره او، درطلبش
کعبه سرگشته تر از سنگ فلاخن باشد

زاده هند جگرخوار چه خواهد بودن؟
شب بخت سیه آن به که سترون باشد

چه خیال است شود روزی من شادی وصل
که غمش را نگذارند که با من باشد

هست امید که هرگز نشود دشمنکام
هرکه را آینه از دیده دشمن باشد

از سیه بختی خود شکوه ندارد صائب
که صفای دل آیینه ز گلخن باشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۵۱

بیخودی بال و پر روح گشودن باشد
کم زنی مرتبه خویش فزودن باشد

عاقل آن است که دخلش بود از خرج زیاد
به که گفتار تو کمتر ز شنودن باشد

خواب چشم تو ز بیداری زهاد به است
طاعت ظالم خونخوار غنودن باشد

شکر خاصی است در این دایره هر طایفه را
شکر منعم دهن کیسه گشودن باشد

هرکه را تیغ زبان نیست به فرمان صائب
به که چون خوشه مهیای درودن باشد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۵۲

زردی روی من از باده کشیدن باشد
موج می رنگ مرا بال پریدن باشد

زان به خون قانعم از باده گلرنگ که خون
باده ای نیست که موقوف رسیدن باشد

دل عاشق ز غم روز حساب آسوده است
دانه سوخته فارغ ز دمیدن باشد

تا به چند از لب میگون تو ای بی انصاف
روزی ما لب خمیازه مکیدن باشد

بردباری و تواضع سپر آفتهاست
پل این سیل گرانسنگ خمیدن باشد

راه در بی جهت از یک جهتی بتوان برد
خضر این بادیه دنبال ندیدن باشد

سخن پاک محال است که افتد بر خاک
در گهر آب مسلم ز چکیدن باشد

چند چون شمع درین بزم ز روشن گهری
روزی من سر انگشت مکیدن باشد

نیست غیر از سخن مهر و محبت صائب
گفتگویی که سزاوار شنیدن باشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۵۳

داغ هر لاله که بر سینه هامون باشد
مهری از محضر رسوایی مجنون باشد

دورگردی نشود مانع یکتایی دل
قطره در ابر همان در دل جیحون باشد

ناز گرداند ورق، حسن به انصاف آمد
یارب آن خط دلاویز چه مضمون باشد

گرچه دست ستم خار بلند افتاده است
کوته از دامن عریانی مجنون باشد

خوشدلی نیست درین دایره گوژ و کبود
وقت آن خوش که ازین دایره بیرون باشد

گرچه رنگین به نظر جلوه کند عالم خاک
نیک چون در نگری یک دل پرخون باشد

کیست با او طرف بحث تواند گشتن؟
هرکه را پشت به خم همچو فلاطون باشد

آنچه از چرخ به ارباب سخن می گذرد
جای رحم است بر آن سرو که موزون باشد

شکوه از داغ ندارد جگر ما صائب
جغد در گوشه ویرانه همایون باشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۵۴

چشم بیدار چراغ سر بالین باشد
خواب در پله مرگ است چو سنگین باشد

درد بیمار ترا باعث تسکین باشد
خواب خود بستر خار است چو سنگین باشد

شوخی حسن عیان می شود از پرده شرم
برق در ابر محال است به تمکین باشد

همه شب فیض چو پروانه به گردش گردد
هر که را داغ چراغ سر بالین باشد

عشق در طینت آدم رگ گردن نگذاشت
استخوان مغز شود درد چو سنگین باشد

حسن را جبهه واکرده به تاراج دهد
خنده گل سبب جرأت گلچین باشد

دولت سنگدلان زود بسر می آید
سیل در کوه محال است به تمکین باشد

مهر زن بر لب گفتار کزاین مرده دلان
مرده ای نیست که شایسته تلقین باشد

بی نیازی است که در یوزه کند از در خلق
هرکه را چشم ز گفتار به تحسین باشد

گل مستور اگر از خار دو صد نیش خورد
به ازان است که در دامن گلچین باشد

بیستون لنگر بیتابی فرهاد نشد
خواب را تلخ کند کار چو شیرین باشد

غنچه در پوست سرانجام بهاران دارد
عشرت روی زمین در دل غمگین باشد

حرص از قامت خم گشته دو بالا گردد
خار چون خشک شود بیش شلایین باشد

خنده کبک اگر سر به ته بال کشد
باد در پنجه گیرایی شاهین باشد

فرد خورشید سزاوار خط باطل نیست
حیف ازان جبهه نباشد که پر از چین باشد؟

طاق ابروی تو پیوسته بود بر سر جنگ
جبهه تیغ محال است که بی چین باشد

یوسف آن نیست که در چاه بماند صائب
می دود گرد جهان فکر چو رنگین باشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 345 از 718:  « پیشین  1  ...  344  345  346  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA