غزل شماره ۳۴۴۵ نقد روشن گهران در گره غم باشدسور این طایفه در حلقه ماتم باشدتلخی عیش بود لازم ارباب صفاکعبه را آب ز شورابه زمزم باشدکی به فردوس دهد چهره گندم گون را؟هرکه در سلسله نسبت آدم باشدنیستند اهل تجرد پسر مادر خویشعیسی آن نیست که دلبسته مریم باشدخون ما چیست که عشق تو بود تشنه او؟چشم خورشید چرا در پی شبنم باشد؟خواب آن چشم رباینده تر از بیداری استپشت شمشیر بتان تیزتر از دم باشدهرکه را می نگری مرکز پرگار غم استکیست در دایره چرخ مسلم باشد؟هنرش جوهر شمشیر زبانها گرددهرکه چون تیغ درین معرکه ابکم باشدوعده غنچه دهانان گرهی بر بادستگرهی نیست درین رشته که محکم باشدصائب آنان که ز انصاف مؤدب شده اندخصم خود را نپسندند که ملزم باشد
غزل شماره ۳۴۴۶ نقد جان را لب خاموش نگهبان باشدرخنه مملکت دل لب خندان باشدجلوه صبح قیامت کف دریای من استکیست مجنون که مرا سلسله جنبان باشدسینه ای صافتر از چهره یوسف دارمنقش امید من از سیلی اخوان باشدروزن عالم غیب است دل اهل جنونمن و آن شهر که دیوانه فراوان باشددم آبی که در او تلخی منت نبودجگر سوخته را چشمه حیوان باشدشکر، ابری است که باران کرم می آردبرق آفت ثمر شکوه دهقان باشدچون نباشد دل خرسند که اکسیر غناستزین چه حاصل که زرو سیم فراوان باشد؟اهل دل را به بدی یاد مکن بعد از مرگخواب و بیداری این طایفه یکسان باشدمی کند جلوه خورشید قیامت داغشراز عشق تو در آن سینه که پنهان باشددانه ای را که دل موری ازان شاد شودخوشه ای روز جزا تاج سلیمان باشداز سر خوان سلیمان گذرد دست افشانهرکه را مرغ کباب از دل بریان باشدجگر گرم نبخشند به هر سنگدلیاین نه لعلی است که در کوه بدخشان باشدناله نای بود داروی بیهوشی منشیر را خواب فراغت به نیستان باشدجذبه عشق نپیچد به ملایک صائباین کمندی است که در گردن انسان باشد
غزل شماره ۳۴۴۷ نمک صبح در آن است که خندان باشدبخیه ظلم است به زخمی که نمایان باشدنقش هستی نتوان در نظر عارف یافتعکس در بحر محال است نمایان باشدعکس از آیینه تصویر به جایی نرودحسن فرش است در آن دیده که حیران باشدشور سودای من از شورش مجنون کم نیستحلقه چشمی اگر سلسله جنبان باشدتیر باران حوادث برد از هوش مراشیر را خواب فراغت به نیستان باشدسخی آن است که بی رنج طلب دنیا رابه گدا بخشد و شرمنده احسان باشدصبر بر زخم زبان کردن و خامش بودندر ره کعبه دل خار مغیلان باشددر بساطی که خزف جلوه گوهر داردصرفه جوهری آن است که حیران باشدخاک در چشمش اگر نعمت الوان خواهدهر که را لخت دلی بر سر مژگان باشدجگر گرم نبخشند به هر کس صائباین نه لعلی است که در کوه بدخشان باشد
غزل شماره ۳۴۴۸ اهل دل اوست که در وسعت خلق افزایدکعبه آن است که در ناف بیابان باشدحیف خود می کشد آخر ز فلک ناله مناین شرر چند درین سوخته پنهان باشد؟مرگ بیداردلان صحبت بیدردان استشرر از دود سیه کار گریزان باشدصائب این تازه غزل کز قلمت ریخته استجای آن است که تاج سر دیوان باشدحجت زنده دلی دیده گریان باشدشاهد مرده دلیها لب خندان باشدمهر زن بر دهن خنده که در بزم جهانسر خود می خورد آن پسته که خندان باشدبر سر خوان فلک شکوه ز طالع کفرستشوری بخت درین بزم نمکدان باشدمستی از دایره عقل برون برد مراگرد خوابی که کلید در زندان باشدمی کند پرتو خورشید سپرداری خویشحسن آن نیست که محتاج نگهبان باشدعشق بی صفحه رخسار نگردد گویامور را آینه از دست سلیمان باشدهمچو خورشید به ذرات جهان قسمت کنگر نصیب تو ز گردون همه یک نان باشدبرق شیرازه خرمن نتواند کردنمی چه سازد به دماغی که پریشان باشد؟بگریزند ز مردم که درین وحشتگاهفتح ازان است که از خلق گریزان باشد
غزل شماره ۳۴۴۹ آسمان ساغری از محفل مردان باشدگردش چرخ به کام دل مردان باشدنیست انگشتری از حکم سلیمان بیروندور گردون به مراد دل مردان باشداز گرانخوابی تسلیم شود چشم غزالدهن شیر اگر منزل مردان باشدلعل شد شیشه ز مشاطگی دختر رزتا چها در نظر کامل مردان باشددانه سوخته خاک فراموشان استآرزویی که نهان در دل مردان باشدمی فشاند به بزمی که در آیند چو شمعخوشه اشکی اگر حاصل مردان باشدقسمت هر سر بی مغز نمی گردد دارتا که را بار به سر منزل مردان باشدهر کناری ندهد کشتی ما را آرامدست شستن ز جهان ساحل مردان باشدهرکه از پرده ناموس نیاید بیرونمصلحت نیست که در محفل مردان باشدخیمه مانع ز تماشای رخ لیلی نیستپرده شرم مگر حایل مردان باشدنامرادان مصیبتکده امکان راهست اگر خاک مرادی، دل مردان باشدوسعت دامن صحرای قیامت صائبگوشه مختصری از دل مردان باشد
غزل شماره ۳۴۵۰ آتش قافله ما دل روشن باشدگرد ما سرمه بیداری رهزن باشدحسن هرجا که بود در نظر من باشدمهر را آینه از دیده روزن باشدهرکه چون رشته ز باریک خیالان گردیدروزیش تنگتر از دیده سوزن باشدیوسف از دامن اخوان به غریبی افتادخطر مردم آگاه ز مأمن باشدجلوه ضایع مکن ای شوخ که بیتابی ماآتشی نیست که محتاج به دامن باشدقانعی را که به ماتمکده ظلمت ساختماه نو ناخنه دیده روزن باشددیده تنگ کند فخر به دنیای خسیسخس و خاشاک شرر را رگ گردن باشدحسن مغرور ز حیرانی ما آسوده استماه فارغ ز نظربازی روزن باشدمور در حسرت یک دانه دل خویش خوردروزی برق جهانسوز به خرمن باشدنیست پروای اجل دلزده هستی راشمع ماتم ز چه دلگیر ز مردن باشد؟آفتابی که منم ذره او، درطلبشکعبه سرگشته تر از سنگ فلاخن باشدزاده هند جگرخوار چه خواهد بودن؟شب بخت سیه آن به که سترون باشدچه خیال است شود روزی من شادی وصلکه غمش را نگذارند که با من باشدهست امید که هرگز نشود دشمنکامهرکه را آینه از دیده دشمن باشداز سیه بختی خود شکوه ندارد صائبکه صفای دل آیینه ز گلخن باشد
غزل شماره ۳۴۵۱ بیخودی بال و پر روح گشودن باشدکم زنی مرتبه خویش فزودن باشدعاقل آن است که دخلش بود از خرج زیادبه که گفتار تو کمتر ز شنودن باشدخواب چشم تو ز بیداری زهاد به استطاعت ظالم خونخوار غنودن باشدشکر خاصی است در این دایره هر طایفه راشکر منعم دهن کیسه گشودن باشدهرکه را تیغ زبان نیست به فرمان صائببه که چون خوشه مهیای درودن باشد
غزل شماره ۳۴۵۲ زردی روی من از باده کشیدن باشدموج می رنگ مرا بال پریدن باشدزان به خون قانعم از باده گلرنگ که خونباده ای نیست که موقوف رسیدن باشددل عاشق ز غم روز حساب آسوده استدانه سوخته فارغ ز دمیدن باشدتا به چند از لب میگون تو ای بی انصافروزی ما لب خمیازه مکیدن باشدبردباری و تواضع سپر آفتهاستپل این سیل گرانسنگ خمیدن باشدراه در بی جهت از یک جهتی بتوان بردخضر این بادیه دنبال ندیدن باشدسخن پاک محال است که افتد بر خاکدر گهر آب مسلم ز چکیدن باشدچند چون شمع درین بزم ز روشن گهریروزی من سر انگشت مکیدن باشدنیست غیر از سخن مهر و محبت صائبگفتگویی که سزاوار شنیدن باشد
غزل شماره ۳۴۵۳ داغ هر لاله که بر سینه هامون باشدمهری از محضر رسوایی مجنون باشددورگردی نشود مانع یکتایی دلقطره در ابر همان در دل جیحون باشدناز گرداند ورق، حسن به انصاف آمدیارب آن خط دلاویز چه مضمون باشدگرچه دست ستم خار بلند افتاده استکوته از دامن عریانی مجنون باشدخوشدلی نیست درین دایره گوژ و کبودوقت آن خوش که ازین دایره بیرون باشدگرچه رنگین به نظر جلوه کند عالم خاکنیک چون در نگری یک دل پرخون باشدکیست با او طرف بحث تواند گشتن؟هرکه را پشت به خم همچو فلاطون باشدآنچه از چرخ به ارباب سخن می گذردجای رحم است بر آن سرو که موزون باشدشکوه از داغ ندارد جگر ما صائبجغد در گوشه ویرانه همایون باشد
غزل شماره ۳۴۵۴ چشم بیدار چراغ سر بالین باشدخواب در پله مرگ است چو سنگین باشددرد بیمار ترا باعث تسکین باشدخواب خود بستر خار است چو سنگین باشدشوخی حسن عیان می شود از پرده شرمبرق در ابر محال است به تمکین باشدهمه شب فیض چو پروانه به گردش گرددهر که را داغ چراغ سر بالین باشدعشق در طینت آدم رگ گردن نگذاشتاستخوان مغز شود درد چو سنگین باشدحسن را جبهه واکرده به تاراج دهدخنده گل سبب جرأت گلچین باشددولت سنگدلان زود بسر می آیدسیل در کوه محال است به تمکین باشدمهر زن بر لب گفتار کزاین مرده دلانمرده ای نیست که شایسته تلقین باشدبی نیازی است که در یوزه کند از در خلقهرکه را چشم ز گفتار به تحسین باشدگل مستور اگر از خار دو صد نیش خوردبه ازان است که در دامن گلچین باشدبیستون لنگر بیتابی فرهاد نشدخواب را تلخ کند کار چو شیرین باشدغنچه در پوست سرانجام بهاران داردعشرت روی زمین در دل غمگین باشدحرص از قامت خم گشته دو بالا گرددخار چون خشک شود بیش شلایین باشدخنده کبک اگر سر به ته بال کشدباد در پنجه گیرایی شاهین باشدفرد خورشید سزاوار خط باطل نیستحیف ازان جبهه نباشد که پر از چین باشد؟طاق ابروی تو پیوسته بود بر سر جنگجبهه تیغ محال است که بی چین باشدیوسف آن نیست که در چاه بماند صائبمی دود گرد جهان فکر چو رنگین باشد