غزل شماره ۳۴۵۵ هرکه را چشم بر آن گوشه ابرو باشددلش آویخته پیوسته به یک مو باشدنکشد دل به تماشای خیابان بهشتهرکه را در نظر آن قامت دلجو باشدخط آن پشت لب از چهره خوشاینده ترستسبزه را جلوه دیگر به لب جو باشدصحبت قال شمارند خیال اندیشانخلوتی را که در او چشم سخنگو باشدباطن ما بود از ظاهر ما روشنترپشت آیینه ما صافتر از رو باشدسنگ و زر در نظر عارف آگاه یکی استصدف گوهر انصاف ترازو باشدمی پرد دیده به جوی دگرانش چو حبابروزی هر که نه از قوت بازو باشدنیست پوشیده بر او صورت احوال جهانهرکه را جام جم آیینه زانو باشدنتوان گوهر نایاب به غواصی یافتجای رحم است بر آن کس که خداجو باشدهرکه بی جاذبه آن طرف از جا خیزدحاصلش آبله پا ز تکاپو باشدبلبلان خود سر و گلها همه بی شرم شوندگلستانی که در او یک گل خودرو باشدنیست موقوف سبب، سوز دل ما صائبلاله داغ درین غمکده خودرو باشد
غزل شماره ۳۴۵۶ نیستم گل که مرا برگ نثاری باشدتحفه سوختگان مشت شراری باشدباغ من دامن دشت است و حصارم سر کوهمن نه آنم که مرا باغ و حصاری باشدغنچه آبله ام، برگ قناعت دارمروزی من ز دو عالم سر خاری باشدتیره روزان جهان را به چراغی دریابتا پس از مرگ ترا شمع مزاری باشدگل داغی که ازو سینه ندزدی امروزدر شبستان کفن لاله عذاری باشدخس و خاری که ز راه دگران برداریدر دل خاک ترا باغ و بهاری باشدبه شمار نفس افتاد ترا کار و ز حرصهر سر موی تو مشغول به کاری باشدزنده در گور کند حشر مکافات ترابر دل موری اگر از تو غباری باشدعشق بیهوده سر تربیت او داردصائب آن نیست که شایسته کاری باشد
غزل شماره ۳۴۵۷ گرچه آن سرو روان در همه جا می باشدنیست ممکن که توان یافت کجا می باشدخلق را داروی بیهوشی حیرت برده استورنه او با همه کس در همه جا می باشدنیست ممکن که ز من دور توانی گردیدعینک صافدلان دورنما می باشداز سر کوی تو هرکس که کند عزم سفرگر به فردوس رود رو به قفا می باشددر دل ماست خیال تو و از ما دورستعکس از آیینه در آیینه جدا می باشدخضر در دامن صحرای طلب کمیاب استورنه در هر سیهی آب بقا می باشدجگر سوخته صاحب نظران می دارندمشک در ناف غزالان ختا می باشددل سنگ تو ز بیتابی ما آسوده استقبله را کی خبر از قبله نما می باشد؟نیست ممکن که به رویش نگشایند دریهرکه در حلقه مردان خدا می باشدسر آزاده و درد سر دولت، هیهاتتیغ بر فرق من از بال هما می باشدرهنوردی که سبکبار ز دنیا گذردخار در رهگذرش دست دعا می باشدهرکه جان داده درین راه، رسیده است به جاندل هرکس که ز جا رفت بجا می باشداز دم گرم تو صائب دل افسرده نماندنفس سوختگان عقده گشا می باشد
غزل شماره ۳۴۵۸ کی دل سالک سرگشته بجا می باشد؟حرکت لازمه قبله نما می باشددیده عالمی از خواب، دم صبح گشودنفس صافدلان عقده گشا می باشدهر غمی هست به انجام رسد در دو سه روزغم روزی است که سی روز به جا می باشدپرده فقر دریدن گل بیحوصلگی استخرقه ما چو زره زیر قبا می باشدعاشقان را نبود در جگر سوخته آهدانه سوخته بی نشو و نما می باشدهرکه خود را به تمامی شکند شهره شودمه چو باریک شد انگشت نما می باشدپیروان را نگرانی نبود از دنبالدیده راهنمایان به قفا می باشداز خودی در ته سنگ است ترا پا، ورنههرکه از خویش برآمد همه جا می باشدخون کند در جگر تیغ حوادث صائبعاجزی را که سپر دست دعا می باشد
غزل شماره ۳۴۵۹ ظاهر و باطن مردان به صفا می باشدپشت این آینه ها روی نما می باشدخودنمایی نبود شیوه روشن گهرانچون زره جوهرشان زیر قبا می باشدمی فتد زود ز چشم آنچه مکرر گرددکه شبی ماه نو انگشت نما می باشدکاه را گر نکشد از ته دیوار بروننقص در جاذبه کاهربا می باشدحاجت ایجاد کند فقر به دلهای غیورشه ز درویش طلبکار دعا می باشدهرکه در قید خودی ماند زمین گیر بودهرکه بیرون رود از خود همه جا می باشدنخوت از مغز برون کن که حباب از دریاتا بود در سرش این باد، جدا می باشدمن که از خود خبرم نیست ز بی پرواییدل سرگشته چه دانم که کجا می باشد؟بوسه ای زان دهن تنگ به صد جان ندهدهرچه کمیاب بود بیش بها می باشدتازه شد جان من از بوسه آن غنچه دهنصحبت خوش نفسان روح فزا می باشددر نظرها شود انگشت نما چون مه نواز تواضع قد هرکس که دوتا می باشددامن آه سحر را مده از کف صائبکه فتوحات درین زیر لوا می باشد
غزل شماره ۳۴۶۰ پیچ و خم لازمه رشته جان می باشدنیست بی سلسله تا آب روان می باشدجان روشن نکند در تن خاکی آرامآب در صلب گهر قطره زنان می باشداختیاری نبود آه، کهنسالان راتیر را شهپر پرواز، کمان می باشدصحبت بدگهران بر دل نیکان بارستدر ترازوی گهر سنگ گران می باشدرخنه در جوشن فولاد کند چون پیکاندل هرکس که موافق به زبان می باشدچشم حیران نشود سیر ز نظاره حسندیده آینه دایم نگران می باشدمی رسد روزیش از عالم بالا بی خواستهرکه مانند صدف پاک دهان می باشدشوخی حسن محال است ز خط گم گرددبرق در ابر سیه خنده زنان می باشددیده حرص محال است شود سیر به خاکدام در زیر زمین هم نگران می باشدعشق در پرده ناموس نماند صائبماه پوشیده کجا زیر کتان می باشد؟
غزل شماره ۳۴۶۱ دیده زنده دلان اشک فشان می باشدآب از قوت سرچشمه روان می باشدنیست در انجمن وصل اشارت محرمدر حرم صورت محراب نهان می باشدصیقل سینه روشن گهران گفتارستطوطی لال بر آیینه گران می باشدطفل را هر سر انگشت بود پستانیروزی بیخبران دست و دهان می باشدعاشق از عشق به معشوق نمی پردازدکعبه اهل ادب سنگ نشان می باشددر دل پیر تمنای جوان بسیارستاین بهاری است که در فصل خزان می باشدمی شود زندگی از قامت خم پا به رکابتیر را شهپر پرواز کمان می باشدچه کند قرب به عشاق، که در دامن گلهمچنان دیده شبنم نگران می باشدبر حذر باش ز خصمی که شود روگردانکه هدف را خطر از پشت کمان می باشدمشو از صحبت بی برگ و نوایان غافلکه شب قدر نهان در رمضان می باشدنشأة باده نگردد به کهنسالی کمساکن کوی خرابات جوان می باشدزندگانی به ته تیغ سرآرد صائبدل هرکس که به فرمان زبان می باشد
غزل شماره ۳۴۶۲ شکوه اهل دل از خلق نهان می باشداین عقیقی است که در زیر زبان می باشدصحبت راست روان راست نیاید با چرختیر یک لحظه در آغوش کمان می باشدبی ندامت نبود صحبت بی حاصل خلقشمع در انجمن انگشت گزان می باشدجگر غنچه ز همصبحتی خار گداختغم به دلهای سبکروح گران می باشدعشق هرچند که در نام و نشان ممتازستطالب مردم بی نام و نشان می باشدحسن را در دم خط ناز و غرور دگرستخواب در وقت سحرگاه گران می باشدخط برآورد و همان چهره او ساده نماستدر صفا جوهر آیینه نهان می باشددر خموشی نشود جوهر مردم ظاهرصائب این گنج نهان زیر زبان می باشد
غزل شماره ۳۴۶۳ دل سودازدگان گوشه نشین می باشددانه سوخته در زیر زمین می باشدماه در دایره هاله نماید خود راحسن مشتاق پریخانه زین می باشداز خط پشت لبت شور به دلها افتادسبزه کان ملاحت نمکین می باشدنیست بی موج بلاگوشه ابروی بتاناین کمندی است که پیوسته به چین می باشدقسمت سرو درین سبز چمن بار دل استروزی مردم آزاده همین می باشدکمر خدمت دل باز نخواهی کردنگر بدانی، که درین شاه نشین می باشدنظر عاقبت اندیش به هرکس دادندهر نگاهش نگه بازپسین می باشد
غزل شماره ۳۴۶۴ دل پیران کهنسال غمین می باشدقامت خم شده را داغ نگین می باشددر دل هرکه بود خرده رازی مستورهمچو دریای گهر تلخ جبین می باشداز لب ساغر می راز تراوش نکندساکن کوی خرابات امین می باشدیاد رخسار تو هم آتش بی زنهارسترتبه حسن گلوسوز همین می باشدخال در کنج لب و گوشه چشم است مقیمدزد پیوسته طلبکار کمین می باشددهن خویش مکن باز به دریا صائبکه غذای صدف از در ثمین می باشد