غزل شماره ۳۴۶۵ چهره زرد، مرا ساغر زر می بخشدسینه چاک، مرا فیض سحر می بخشدگرچه آهونگهان روح فزایند همهچشم بیمار، مرا جان دگر می بخشدخرد شیشه دل از سنگ خطر می ترسدورنه دیوانه به اطفال جگر می بخشدرزق صاحب نظران از تو بود خون، ورنهگل زر سرخ به شبنم به سپر می بخشددارد از نقش قدم قافله ها در دنبالهرکه را شوق پر و بال سفر می بخشدشست از چشم جهان خواب دم تازه صبحنفس مردم شبخیز اثر می بخشدتا یقین شد که بود نیش جهان پرده نوشسخن تلخ، مرا طعم شکر می بخشدگرنه فرزند عزیزست به از جان عزیزچون پدر زندگی خود به پسر می بخشد؟غافل است از سر آزاد و دل فارغ منساده لوحی که به من تاج و کمر می بخشدمی توان برد پی از گرد به تعجیل سوارنفس از عمر سبکسیر خبر می بخشدپایه ابر ز دریاست ازان بالاترکه به هر خشک لبی آب گهر می بخشدتیر را شهپر پرواز بود صافی شستدل چو پاک است دعا زود اثر می بخشدخوابگاهش دهن شیر بود چون مجنونهرکه را عشق جوانمرد جگر می بخشدتوتیای نظر پاک بود دامن پاکنکهت مصر به یعقوب نظر می بخشدکیسه بر چرخ مدوزید که این دون همتماه را از دل خود زاد سفر می بخشدکشت چون برق ز باران پیاپی سوزدمی ز اندازه چو شد بیش، ضرر می بخشدکرد دیوانه مرا ناله بلبل صائبناله ای کز سر دردست اثر می بخشد
غزل شماره ۳۴۶۶ جذبه ای کو که مرا جانب دلدار کشد؟دامن جان مرا زین ته دیوار کشدنظر پاک به خاک است برابر امروزورنه آیینه چرا حسرت دیدار کشد؟ذوق آزار اگر این است که من یافته امجای رحم است بر آن کس که ز پا خار کشداز جهان چشم بپوشید که این خاک سیاهسرمه خواب به چشم و دل بیدار کشدنتواند خرد از عالم گل بیرون رفتکور اگر نیست چرا دست به دیوار کشد؟نبرد طوطی اگر حرف ز مجلس بیروندر بغل آینه را تنگ چو زنگار کشدلب پیمانه به گفتار نیاورد او راخط مگر حرفی ازان لعل گهربار کشدخاطر مردم آزاده پریشان نشوداز خزان سرو محال است که آزار کشدسر برآرد ز گریبان مسیحا صائبسوزنی کز قدم راهروان خار کشد
غزل شماره ۳۴۶۷ دل چسان دست ازان طره طرار کشد؟چون کسی از دو جهان دست به یکبار کشد؟سر برآرد چه عجب گر ز گریبان مسیحسوزنی کز قدم راهروان خار کشدجای شکرست نه جای گله، گر دیده ورستهرکه در راه خدا بیشتر آزار کشدسبک از خواب گرانجان اجل برخیزدبردباری که درین نشأه فزون بار کشدکشد از غفلت مردم دل آگاه ملالبار یک قافله را قافله سالار کشدگر برابر شود از گرد کسادی با خاکبه ازان است گهر ناز خریدار کشدمی شود باعث بیداری عالم چون صبحهرکه از صدق نفس از دل افگار کشدسرکشی لازمه سنگدلان افتاده استتیغ را چون کسی از قبضه کهسار کشد؟گر زند مهر خموشی به لب خود طوطیدر بغل آینه را تنگ چو زنگار کشدمی توان گفت که بویی ز محبت برده استنازگل هر که ز خار سر دیوار کشدنیست با دیر و حرم مردم حق بین را کارکور در جستن در، دست به دیوار کشدنظر پاک به خاک است برابر صائبورنه آیینه چرا حسرت دیدار کشد؟
غزل شماره ۳۴۶۸ چند چون طفل ز انگشت کسی شیر کشد؟ز استخوان چند کسی ناز طباشیر کشد؟شوخی حسن نماند به ته پرده شرمبرق را ابر محال است به زنجیر کشدصدف ما به رگ ابر دهن وا نکندزخم ما آب ز سرچشمه شمشیر کشدنتواند سخن عشق کشید از من، غیربیجگر طعمه چسان از دهن شیر کشد؟به خرابی چو توان گشت ز سیلاب ایمنچه ضرورست کسی منت تعمیر کشد؟هرکه داند کرم از عفو چه لذت داردخجلت جرم ز ناکردن تقصیر کشدخواب سودازدگان مشق جنون است تماماز معبر چه کسی منت تعبیر کشد؟گره رشته بود مانع جولان گهردل چسان پای ازان زلف گرهگیر کشد؟نیست چون دامن صحرای طلب را پایانبه چه امید کسی زحمت شبگیر کشد؟می شود رزق کمان دست نوازش صائبگرچه بر خاک هدف را کشش تیر کشد
غزل شماره ۳۴۶۹ کی ز تن کار دل خسته به آرام کشد؟مرغ وحشی چه نفس در قفس و دم کشد؟سخت گستاخ شد از وصل دلم، می ترسمعاقبت کار من از بوسه به پیغام کشداز زبان لعل لبش تلخی گفتار نبردنمک سنگ کجا تلخی بادام کشد؟غم مرغان گرفتار ندارد صیادمور از رحم مگر دانه به این دام کشدنکشد پای پر از آبله از خارستانآنچه پهلوی من از بسرت آرام کشددانه اش از گره دام مهیا باشدهرکه را زلف گرهگیر تو در دام کشددست کوتاه، گل از وصل فزون می چیندشانه گستاخ سر زلف دلارام کشدشکوه ای کز سر زلف تو مرا هست این استکه دل عاشق و اغیار به یک دام کشداین چه کیفیت حسن است که مخمور وصالاز لب بام تو می همچو لب جام کشدآب را دست درین باغ ز حیرت شد خشککیست تا دامن آن سرو گل اندام کشد؟پله ناز تو سنگین تر ازان افتاده استکه ترا جذبه صائب به لب بام کشد
غزل شماره ۳۴۷۰ هرکه اینجا ز جگر آه ندامت نکشدنفس صاف ز دل صبح قیامت نکشدهرکه خواهد که گرانسنگ بود میزانشبه که امروز سر از سنگ ملامت نکشدتا ازان یار سفر کرده نگیرد خبریاشک ما پای به دامان اقامت نکشدنفس سوخته عشق ز پا ننشیندتا گلاب از گل خورشید قیامت نکشدسایه عشق گران است، عجب نیست اگرسرو در زیر پر فاخته قامت نکشدکرده ام خنده به ارباب ملامت صائباره چون بر سر من سین سلامت نکشد؟
غزل شماره ۳۴۷۱ سر آزاده ما منت افسر نکشدبیضه ما به ته بال هما سر نکشدهرکه اینجا شود از تیغ شهادت سیرابمنت خشک ز سرچشمه کوثر نکشدعشق سر بر خط فرمان خرد نگذاردقلم راست روان منت مسطر نکشدطاقت بی ثمری نیست سبک مغزان رابید بر خویش محال است که خنجر نکشدمی شود خرج بدن روح چو تن پرور شدآتش مرده سر از روزن مجمر نکشدخوبی گل به نگاهی سپری می گرددآه اگر بلبل ما سر به ته پر نکشدداده خویش نگیرند کریمان واپسابر ما آب ز سرچشمه گوهر نکشدفارغ است از غم عالم دل آزاده مادر حرم وحشت صیاد کبوتر نکشدباخبر باش کز آیینه ترا خودبینیساده لوحانه به زندان سکندر نکشدشمع حاجت نبود خاک شهیدان تراناز گلگونه رخ لاله احمر نکشدآنچه بر من شده معلوم ز ستاری حقپرده از روی گنه دامن محشر نکشدادب آموختگان حلقه بیرون درندسرو را فاخته ما به ته پر نکشدعزت عشق نگه دار که رعنا نشودشعله ای را که در آغوش سمندر نکشدهرکه آورد رگ خواب سخن را در دستبه بریدن چو قلم پای ز دفتر نکشدگوهر از جوهریان قدر و بها می گیرداز سخن سنج چرا ناز، سخنور نکشد؟دیده باز به هرکس که چو میزان دادندگوهر و سنگ محال است برابر نکشدموج از چشمه تیغ تو نیفتد به کناررخت ازین آب برون هیچ شناور نکشددر ترازو نبود سنگ تمامش صائبکعبه و بتکده را هرکه برابر نکشد
غزل شماره ۳۴۷۲ عاشقان را دم تسلیم نفس می رقصدمرغ آزاد چو گردد ز قفس می رقصدناله در انجمن وصل سرود طرب استمحمل لیلی از افغان جرس می رقصدمی برد دایره ذکر قرار از دلهاکوه اینجا به سبکروحی خس می رقصدزاهد خشک درین حلقه اگر پای نهدبا گرانجانی ذاتی به هوس می رقصداز هوادار بود گرمی هنگامه حسنشکر اینجا به پر و بال مگس می رقصددر سراپرده عقل است زمین گیر سپندبزم عشق است که آنجا همه کس می رقصدمطرب سوخته جانان نفس گرم بس استشرر از زمزمه شعله خس می رقصداشک و آهم اثری کرده در آن دل کامروزآب در دیده و در سینه نفس می رقصدچون سپندی که به هنگامه مجمر افتدهرکه آید به جهان، یک دو نفس می رقصدعارف از چرخ ستمکار ندارد پروامست در حلقه زنجیر عسس می رقصدشد خمش دایره گل ز تریهای خزاندل همان در بر مرغان قفس می رقصدبه هوای دهن تنگ تو ای غنچه گلروزگاری است که در سینه نفس می رقصدخامه صائب اگر دست فشان شد چه عجباین مقامی است که در وی همه کس می رقصد
غزل شماره ۳۴۷۳ تا مرا در نظر آن حسن خداداد آمدهر سر موی مرا نام خدا یاد آمدچون دل از دامن صحرای جنون بردارم؟که سرابم به نظر موج پریزاد آمددر دل سخت تو بیرحم ندارد تأثیرورنه از ناله من کوه به فریاد آمدبر سر سرو چمن فاخته ای می لرزیدجنبش پر کلاه تو مرا یاد آمدشهپر نصرت و اقبال مصور گردیدتا برون تیغ تو از بیضه فولاد آمدخط پاکی است ز تاراج خزان هر برگشهرکه چون سرو درین باغچه آزاد آمدبرمدار از لب خود مهر خموشی زنهارکه درین شیشه سربسته پریزاد آمدبر سر خاک شهیدان تو نیایی، ورنهنقش شیرین به سر تربت فرهاد آمدزلف مشکین تو در دلشکنی بود علمخط شبرنگ برای چه به امداد آمد؟مست مال از رقم عزل نگشته است کسیچون ز خط غمزه او بر سر بیداد آمد؟صائب از ملک عدم این دل بی حاصل منبه چه امید به معموره ایجاد آمد؟
غزل شماره ۳۴۷۴ دیگر از پرده برون نغمه طنبور آمدباز ناخن زن دلهای پر از شور آمداز دم سرد خزان بر گل صد برگ نرفتآنچه بر زخم من از مرهم کافور آمدنوش این نشأه یقین شد که نباشد بی نیشتا ز تنگ شکر یار برون مور آمدلب ببند از سخن حق که ازین راهگذرعالمی تیغ به کف بر سر منصور آمدآن که چشمش پی عیب دگران است چهارچون به عیب خودش افتاد نظر، کور آمدگرو از برق، پی مطلب دنیا می بردآن که پا مرکب چوبین به لب گور آمدکردم انگشت ز عیب دگران تا کوتاهسالم انگشت من از خانه زنبور آمدتا به دامان قیامت رود از چشمش آبهرکه را در نظر آن چهره پرنور آمدناله بلبل سودازده شد پرده نشینتا به سیر چمن آن غنچه مستور آمدصائب از شمع به بال و پر پروانه نرفتآنچه از دوری او بر من مهجور آمد