غزل شماره ۳۴۷۵ از قضا چشم سیاه تو به یادم آمدقدر انداز نگاه تو به یادم آمدترکش تیر جگردوز قضا را دیدمصف مژگان سیاه تو به یادم آمدبه دل ساده خود راه نگاهم افتادصفحه روی چو ماه تو به یادم آمدبرق را دست و گریبان گیاهی دیدمبیگنه سوز نگاه تو به یادم آمدعندلیبی به سر شاخ گلی می لرزیدجنبش پر کلاه تو به یادم آمدموی پر پیچ و خمی بر سر آتش دیدمزلف خورشید پناه تو به یادم آمدصائب از جلوه برقی که به خرمن افتادسینه پردازی آه تو به یادم آمد
غزل شماره ۳۴۷۶ به لبم بی تو چنان تند نفس می آمدکه ز تبخاله ام آواز جرس می آمدسالم از بادیه ای برد مرا بیخبریکه ز هر خار در او کار عسس می آمدناله مرغ گرفتار اثرگر می داشتگل نفس سوخته تا کنج قفس می آمدبه شتابی دل ازین وادی خونخوار گذشتکه ز هر آبله اش بانگ جرس می آمدآرزو خار و خسی نیست که آخر گرددورنه با شعله خوی تو که بس می آمد؟به چه تقصیر به زندان گهر افکندند؟آن که چون آب به کار همه کس می آمدبه تهیدستی من موج کجا می خندید؟از حباب من اگر ضبط نفس می آمدفارغ از پرسش دیوان قیامت می شداگر آن دشمن جان بر سرکس می آمدبوالهوس بر سر کوی تو مجاور می بودگر حقیقت ز سگ هرزه مرس می آمدصائب آن شوخ اگر درد محبت می داشتکی به دلجوئی ارباب هوس می آمد؟
غزل شماره ۳۴۷۷ شوق من قاصد بیدرد کجا می داند؟آنقدر شوق تو دارم که خدا می داند!تو همین سعی کن ای کاه سبکروح شویروش جاذبه را کاهربا می داندهرکه فرهاد صفت جوهر مردی داردتیشه را بر سر خود بال هما می داندبوته خاری اگر در کف صرصر بینددل سرگشته من راهنما می داندگاه در خواب و گهی مست و گهی مخمورستچشم پرکار تو کی حال مرا می داند؟صائب از لاله عذاران چه توقع داری؟گل ده روزه چه آیین وفا می داند؟
غزل شماره ۳۴۷۸ دلش از گریه من رنگ نمی گرداندکوه را سیل گرانسنگ نمی گرداندبس که ویرانه ام از گرد علایق پاک استسیل در خانه من رنگ نمی گرداندغم عالم چه کند با دل خوش مشرب من؟عکس بر آینه جا تنگ نمی گرداندگرچه مضراب من از ناخن الماس بودساز من پرده آهنگ نمی گرداندمگر از خط دل سخت تو ملایم گرددورنه سیلاب من این سنگ نمی گرداندجگر خاک ز تیغ تو بدخشان گردیددل سنگ تو همان رنگ نمی گرداندروشنی آینه را می کند از جوهر پاکحسن رو از خط شبرنگ نمی گردانددل سنگین ترا گریه ام از جا نبردزور سیلاب من این سنگ نمی گرداندانقلاب و دل سودازده من، هیهاتچهره سوختگان رنگ نمی گرداندنیست از ذره من بر دل گردون باریمرکز این دایره را تنگ نمی گردانداز حضر آنقدر آزار کشیدم صائبکه سفر خلق مرا تنگ نمی گرداند
غزل شماره ۳۴۷۹ خویش را گر ز خور و خواب توانی گذراندکشتی خود سبک از آب توانی گذراندراه چون آبله در پرده دلها یابیگر به یک ساغر خوناب توانی گذراندباده جان تو آن روز شود روشن و صافکز سراپرده اسباب توانی گذرانددر شبستان عدم صبح امید تو شودهر شبی را که به مهتاب توانی گذراندآن زمان رشته زنار تو تسبیح شودکه به چندین دل بیتاب توانی گذراندنخورد کشتیت از باد مخالف بر سنگدیگران را اگر از آب توانی گذرانددل روشن به تو چون شمع ازان بخشیدندکه شبی زنده به محراب توانی گذراندوقت خود تیره زهمصحبت ناجنس مکنتا به آیینه و با آب توانی گذراندخار پیراهن آرام بود موی سفیداین نه صبحی است که در خواب توانی گذراندسالم از آتش سوزان چو سیاوش گذریخویش را گر ز می ناب توانی گذراندنفس خویش یکی ساز به دریای وجودتا چو ماهی به ته آب توانی گذراندحیف باشد که به عزلت گذرانی صائبآنچه از عمر به احباب توانی گذراند
غزل شماره ۳۴۸۰ نه زر و سیم و نه لعل و نه گهر خواهد مانددر بساط تو همین گرد سفر خواهد ماندزین گلستان که به رنگینی آن مغروریمشت خاکی به تو ای باد سحر خواهد ماندزینهمه لاله بی داغ که در گلزارستداغ افسوس بر اوراق جگر خواهد ماندکام بی برگ و نوایان به ثمر شیرین کندر ریاضی که نه برگ و نه ثمر خواهد ماندتوشه ره، دل ازین عالم فانی بردارکه همین با تو ز اسباب سفر خواهد ماندچون فلک وام عناصر ز تو واپس گیرداز تو ای خواجه نظر کن چه دگر خواهد ماندخشت، بالین تو سازند پرستارانتاز تو هرچند دو صد بالش پر خواهد مانداین جهان آینه و هستی ما نقش و نگارنقش در آینه آخر چه قدر خواهد ماند؟عشق دل را چه خیال است به ما بگذارد؟به صدف سینه چاکی ز گهر خواهد ماندتیشه بر پای خود آن کس که درین ره نزنددر دل سنگ نهان همچو شرر خواهد ماندمشق پرواز ز بی بال و پری کن صائبکه درین بادیه نه بال و نه پر خواهد ماند
غزل شماره ۳۴۸۱ حسرت عمر، مرا در دل افگار بماندرفت سیلاب به دریا و خس و خار بمانددر بساط من سودازده زان باغ و بهارخار خاری است که در سینه افگار بماندمرکز از دایره پروانه آزادی یافتدل ما بود که در حلقه زنار بماندبال پرواز ز هر موج سرابش دادندهرکه در بادیه عشق ز رفتار بماندعنکبوتی است که در فکر شکار مگس استزاهد خشک که در پرده پندار بماندزیر گردون خبر از حال دل من داردهرکه را آینه در پرده زنگار بمانددل به نظاره او شد که دگر باز آیدآب گردید و در آن لعل گهر بماندجان نمی خواست درین غمکده ساکن گردداز غبار دل ما در ته دیوار بماندشست از خون شفق صبح قیامت دامنخون ما بود که بر گردن دلدار بماندمی تواند گره از کار دو عالم وا کرددست هرکس ز تماشای تو از کار بمانددانه سوخته از خاک برآمد صائبدل بی حاصل ما در ته دیوار بماند
غزل شماره ۳۴۸۲ چهره ات شمع فروزان شده را می ماندکاکلت دود پریشان شده را می مانددر تماشای تو هر قطره خون در تن مندیده بسمل حیران شده را می ماندخط سبزی که برون آمده زان تنگ دهنراز از غیب نمایان شده را می ماندمی برد دل خط سبز تو به شیرین سخنیطوطی تازه سخندان شده را می ماندخط نارسته دل آن لعل ز روشن گهریدر گهر رشته پنهان شده را می ماندگر به ظاهر ز خط آن حسن ملایم شده استگبر از ترس مسلمان شده را می مانداز سیه کاری خط صفحه رخساره اونامه تیره ز عصیان شده را می مانددر تن کشته شمشیر تو از جوش نشاطاستخوان پسته خندان شده را می مانداشک بر چهره پر گرد و غباری که مراستتخم در خاک پریشان شده را می ماندسرنوشت من مجنون ز پریشان حالیزلف از باده پریشان شده را می ماندمی شود تازه ز ایام بهاران داغمدل من دانه بریان شده را می مانددانه سبحه تزویر من از دوری میدل از توبه پشیمان شده را می مانددل ز فکر تو به خود ره نتواند بردنقطره واصل عمان شده را می ماندجان آگاه به زندان تن پر وحشتیوسف عاجز اخوان شده را می ماندشادی اندک دنیا و غم بسیارشبرق از ابر نمایان شده را می ماندسخن تازه من در قلم از بیم حسوددر گلو گریه پنهان شده را می مانداز خیالات پریشان، دل روشن صائبآب در ریگ پریشان شده را می ماند
غزل شماره ۳۴۸۳ نه زر و سیم و نه باغ و نه دکان می ماندهرچه در راه خدا می دهی آن می ماندز آنچه امروز به جمعیت آن مغروریبه تو آخر دل و چشم نگران می مانددل بر این عمر مبندید که از صحبت تیرعاقبت خانه خالی به کمان می مانداز جهان گذران کیست که آسان گذرد؟رفرف موج درین ریگ روان می ماندروزگاری است که دریا چو دهد قطره به ابردر عقب چشم حبابش نگران می مانداز دل تنگ ندارم سر صحرای بهشتکه دل تنگ به آن غنچه دهان می ماندخار خاری که ز رفتار تو در دلها هستخس و خاری است که از آب روان می ماندپرده شرم و حیا شهپر عنقا شده استپیر این عهد ز شوخی به جوان می ماندبس که در غارت دل جلوه او سرگرم استسایه هر گام ازان سرو روان می ماندلب فرو بستم از شکوه ز خرسندی نیستنفس سوخته دستم به دهان می ماندنسبت روی تو با چهره گل بی بصری استکز عرق بر گل روی تو نشان می ماندچه کند سبزه نورس به گرانجانی سنگ؟پای من در ته این خواب گران می ماندبا کمال سبکی بر دل خلق است گرانزاهد خشک به ماه رمضان می ماندزخم شمشیر به تدبیر بهم می آیدتا قیامت اثر زخم زبان می ماندصائب از غیرت آن زلف به خود می پیچمکه ز هر حلقه به چشم نگران می ماندنام هرکس که بلند از سخن صائب شدتا سخن هست بر اوراق جهان می ماند
غزل شماره ۳۴۸۴ عارفانی که به تسلیم و رضا ساخته اندمردمک را سپر تیر قضا ساخته اندوای بر ساده دلانی که ز دریا چو حباباز پی کسب هوا خانه جدا ساخته انداز پریشان نفسیهای تو تاریک شده استورنه آیینه دل را بصفا ساخته اندجسم و جان تو نپیوسته به بازی برهمهر دو عالم به هم آورده ترا ساخته اندنفس خود نکنی راست درین وحشتگاهگر بدانی که ترا بهر کجا ساخته اندگر به معمار ز غفلت نتوانی پی برددر کف خاک تو بنگر که چها ساخته اندچون پریشان سفران خرج بیابان نشوندرهروانی که به یک راهنما ساخته اندلله الحمد که بی منت خواهش ز ازلرزق ما از دل صد پاره ما ساخته اندهیچ جا یک نفس از شوق ندارم آرامتا مرا همچو فلک بی سر و پا ساخته اندهرکه خود را به تمامی شکند اوست تمامماه را زین سبب انگشت نما ساخته اندخودپسندان که به کس دست ارادت ندهنداز تکبر ز عصاکش به عصا ساخته اندصلح ارباب نفاق است پی جنگ دگرزره خویش نهان زیر قبا ساخته اندفارغ از تنگی رزقند، نظر بازانیکه ازان یار ستمگر به جفا ساخته اندسفر کعبه حلال است به جمعی صائبکه به همراهی هر آبله پا ساخته اند