انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 348 از 718:  « پیشین  1  ...  347  348  349  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۷۵

از قضا چشم سیاه تو به یادم آمد
قدر انداز نگاه تو به یادم آمد

ترکش تیر جگردوز قضا را دیدم
صف مژگان سیاه تو به یادم آمد

به دل ساده خود راه نگاهم افتاد
صفحه روی چو ماه تو به یادم آمد

برق را دست و گریبان گیاهی دیدم
بیگنه سوز نگاه تو به یادم آمد

عندلیبی به سر شاخ گلی می لرزید
جنبش پر کلاه تو به یادم آمد

موی پر پیچ و خمی بر سر آتش دیدم
زلف خورشید پناه تو به یادم آمد

صائب از جلوه برقی که به خرمن افتاد
سینه پردازی آه تو به یادم آمد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۷۶

به لبم بی تو چنان تند نفس می آمد
که ز تبخاله ام آواز جرس می آمد

سالم از بادیه ای برد مرا بیخبری
که ز هر خار در او کار عسس می آمد

ناله مرغ گرفتار اثرگر می داشت
گل نفس سوخته تا کنج قفس می آمد

به شتابی دل ازین وادی خونخوار گذشت
که ز هر آبله اش بانگ جرس می آمد

آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد
ورنه با شعله خوی تو که بس می آمد؟

به چه تقصیر به زندان گهر افکندند؟
آن که چون آب به کار همه کس می آمد

به تهیدستی من موج کجا می خندید؟
از حباب من اگر ضبط نفس می آمد

فارغ از پرسش دیوان قیامت می شد
اگر آن دشمن جان بر سرکس می آمد

بوالهوس بر سر کوی تو مجاور می بود
گر حقیقت ز سگ هرزه مرس می آمد

صائب آن شوخ اگر درد محبت می داشت
کی به دلجوئی ارباب هوس می آمد؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۷۷

شوق من قاصد بیدرد کجا می داند؟
آنقدر شوق تو دارم که خدا می داند!

تو همین سعی کن ای کاه سبکروح شوی
روش جاذبه را کاهربا می داند

هرکه فرهاد صفت جوهر مردی دارد
تیشه را بر سر خود بال هما می داند

بوته خاری اگر در کف صرصر بیند
دل سرگشته من راهنما می داند

گاه در خواب و گهی مست و گهی مخمورست
چشم پرکار تو کی حال مرا می داند؟

صائب از لاله عذاران چه توقع داری؟
گل ده روزه چه آیین وفا می داند؟

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۷۸

دلش از گریه من رنگ نمی گرداند
کوه را سیل گرانسنگ نمی گرداند

بس که ویرانه ام از گرد علایق پاک است
سیل در خانه من رنگ نمی گرداند

غم عالم چه کند با دل خوش مشرب من؟
عکس بر آینه جا تنگ نمی گرداند

گرچه مضراب من از ناخن الماس بود
ساز من پرده آهنگ نمی گرداند

مگر از خط دل سخت تو ملایم گردد
ورنه سیلاب من این سنگ نمی گرداند

جگر خاک ز تیغ تو بدخشان گردید
دل سنگ تو همان رنگ نمی گرداند

روشنی آینه را می کند از جوهر پاک
حسن رو از خط شبرنگ نمی گرداند

دل سنگین ترا گریه ام از جا نبرد
زور سیلاب من این سنگ نمی گرداند

انقلاب و دل سودازده من، هیهات
چهره سوختگان رنگ نمی گرداند

نیست از ذره من بر دل گردون باری
مرکز این دایره را تنگ نمی گرداند

از حضر آنقدر آزار کشیدم صائب
که سفر خلق مرا تنگ نمی گرداند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۷۹

خویش را گر ز خور و خواب توانی گذراند
کشتی خود سبک از آب توانی گذراند

راه چون آبله در پرده دلها یابی
گر به یک ساغر خوناب توانی گذراند

باده جان تو آن روز شود روشن و صاف
کز سراپرده اسباب توانی گذراند

در شبستان عدم صبح امید تو شود
هر شبی را که به مهتاب توانی گذراند

آن زمان رشته زنار تو تسبیح شود
که به چندین دل بیتاب توانی گذراند

نخورد کشتیت از باد مخالف بر سنگ
دیگران را اگر از آب توانی گذراند

دل روشن به تو چون شمع ازان بخشیدند
که شبی زنده به محراب توانی گذراند

وقت خود تیره زهمصحبت ناجنس مکن
تا به آیینه و با آب توانی گذراند

خار پیراهن آرام بود موی سفید
این نه صبحی است که در خواب توانی گذراند

سالم از آتش سوزان چو سیاوش گذری
خویش را گر ز می ناب توانی گذراند

نفس خویش یکی ساز به دریای وجود
تا چو ماهی به ته آب توانی گذراند

حیف باشد که به عزلت گذرانی صائب
آنچه از عمر به احباب توانی گذراند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۸۰

نه زر و سیم و نه لعل و نه گهر خواهد ماند
در بساط تو همین گرد سفر خواهد ماند

زین گلستان که به رنگینی آن مغروری
مشت خاکی به تو ای باد سحر خواهد ماند

زینهمه لاله بی داغ که در گلزارست
داغ افسوس بر اوراق جگر خواهد ماند

کام بی برگ و نوایان به ثمر شیرین کن
در ریاضی که نه برگ و نه ثمر خواهد ماند

توشه ره، دل ازین عالم فانی بردار
که همین با تو ز اسباب سفر خواهد ماند

چون فلک وام عناصر ز تو واپس گیرد
از تو ای خواجه نظر کن چه دگر خواهد ماند

خشت، بالین تو سازند پرستارانت
از تو هرچند دو صد بالش پر خواهد ماند

این جهان آینه و هستی ما نقش و نگار
نقش در آینه آخر چه قدر خواهد ماند؟

عشق دل را چه خیال است به ما بگذارد؟
به صدف سینه چاکی ز گهر خواهد ماند

تیشه بر پای خود آن کس که درین ره نزند
در دل سنگ نهان همچو شرر خواهد ماند

مشق پرواز ز بی بال و پری کن صائب
که درین بادیه نه بال و نه پر خواهد ماند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۸۱

حسرت عمر، مرا در دل افگار بماند
رفت سیلاب به دریا و خس و خار بماند

در بساط من سودازده زان باغ و بهار
خار خاری است که در سینه افگار بماند

مرکز از دایره پروانه آزادی یافت
دل ما بود که در حلقه زنار بماند

بال پرواز ز هر موج سرابش دادند
هرکه در بادیه عشق ز رفتار بماند

عنکبوتی است که در فکر شکار مگس است
زاهد خشک که در پرده پندار بماند

زیر گردون خبر از حال دل من دارد
هرکه را آینه در پرده زنگار بماند

دل به نظاره او شد که دگر باز آید
آب گردید و در آن لعل گهر بماند

جان نمی خواست درین غمکده ساکن گردد
از غبار دل ما در ته دیوار بماند

شست از خون شفق صبح قیامت دامن
خون ما بود که بر گردن دلدار بماند

می تواند گره از کار دو عالم وا کرد
دست هرکس ز تماشای تو از کار بماند

دانه سوخته از خاک برآمد صائب
دل بی حاصل ما در ته دیوار بماند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۸۲

چهره ات شمع فروزان شده را می ماند
کاکلت دود پریشان شده را می ماند

در تماشای تو هر قطره خون در تن من
دیده بسمل حیران شده را می ماند

خط سبزی که برون آمده زان تنگ دهن
راز از غیب نمایان شده را می ماند

می برد دل خط سبز تو به شیرین سخنی
طوطی تازه سخندان شده را می ماند

خط نارسته دل آن لعل ز روشن گهری
در گهر رشته پنهان شده را می ماند

گر به ظاهر ز خط آن حسن ملایم شده است
گبر از ترس مسلمان شده را می ماند

از سیه کاری خط صفحه رخساره او
نامه تیره ز عصیان شده را می ماند

در تن کشته شمشیر تو از جوش نشاط
استخوان پسته خندان شده را می ماند

اشک بر چهره پر گرد و غباری که مراست
تخم در خاک پریشان شده را می ماند

سرنوشت من مجنون ز پریشان حالی
زلف از باده پریشان شده را می ماند

می شود تازه ز ایام بهاران داغم
دل من دانه بریان شده را می ماند

دانه سبحه تزویر من از دوری می
دل از توبه پشیمان شده را می ماند

دل ز فکر تو به خود ره نتواند بردن
قطره واصل عمان شده را می ماند

جان آگاه به زندان تن پر وحشت
یوسف عاجز اخوان شده را می ماند

شادی اندک دنیا و غم بسیارش
برق از ابر نمایان شده را می ماند

سخن تازه من در قلم از بیم حسود
در گلو گریه پنهان شده را می ماند

از خیالات پریشان، دل روشن صائب
آب در ریگ پریشان شده را می ماند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۸۳

نه زر و سیم و نه باغ و نه دکان می ماند
هرچه در راه خدا می دهی آن می ماند

ز آنچه امروز به جمعیت آن مغروری
به تو آخر دل و چشم نگران می ماند

دل بر این عمر مبندید که از صحبت تیر
عاقبت خانه خالی به کمان می ماند

از جهان گذران کیست که آسان گذرد؟
رفرف موج درین ریگ روان می ماند

روزگاری است که دریا چو دهد قطره به ابر
در عقب چشم حبابش نگران می ماند

از دل تنگ ندارم سر صحرای بهشت
که دل تنگ به آن غنچه دهان می ماند

خار خاری که ز رفتار تو در دلها هست
خس و خاری است که از آب روان می ماند

پرده شرم و حیا شهپر عنقا شده است
پیر این عهد ز شوخی به جوان می ماند

بس که در غارت دل جلوه او سرگرم است
سایه هر گام ازان سرو روان می ماند

لب فرو بستم از شکوه ز خرسندی نیست
نفس سوخته دستم به دهان می ماند

نسبت روی تو با چهره گل بی بصری است
کز عرق بر گل روی تو نشان می ماند

چه کند سبزه نورس به گرانجانی سنگ؟
پای من در ته این خواب گران می ماند

با کمال سبکی بر دل خلق است گران
زاهد خشک به ماه رمضان می ماند

زخم شمشیر به تدبیر بهم می آید
تا قیامت اثر زخم زبان می ماند

صائب از غیرت آن زلف به خود می پیچم
که ز هر حلقه به چشم نگران می ماند

نام هرکس که بلند از سخن صائب شد
تا سخن هست بر اوراق جهان می ماند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۸۴

عارفانی که به تسلیم و رضا ساخته اند
مردمک را سپر تیر قضا ساخته اند

وای بر ساده دلانی که ز دریا چو حباب
از پی کسب هوا خانه جدا ساخته اند

از پریشان نفسیهای تو تاریک شده است
ورنه آیینه دل را بصفا ساخته اند

جسم و جان تو نپیوسته به بازی برهم
هر دو عالم به هم آورده ترا ساخته اند

نفس خود نکنی راست درین وحشتگاه
گر بدانی که ترا بهر کجا ساخته اند

گر به معمار ز غفلت نتوانی پی برد
در کف خاک تو بنگر که چها ساخته اند

چون پریشان سفران خرج بیابان نشوند
رهروانی که به یک راهنما ساخته اند

لله الحمد که بی منت خواهش ز ازل
رزق ما از دل صد پاره ما ساخته اند

هیچ جا یک نفس از شوق ندارم آرام
تا مرا همچو فلک بی سر و پا ساخته اند

هرکه خود را به تمامی شکند اوست تمام
ماه را زین سبب انگشت نما ساخته اند

خودپسندان که به کس دست ارادت ندهند
از تکبر ز عصاکش به عصا ساخته اند

صلح ارباب نفاق است پی جنگ دگر
زره خویش نهان زیر قبا ساخته اند

فارغ از تنگی رزقند، نظر بازانی
که ازان یار ستمگر به جفا ساخته اند

سفر کعبه حلال است به جمعی صائب
که به همراهی هر آبله پا ساخته اند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 348 از 718:  « پیشین  1  ...  347  348  349  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA