انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 349 از 718:  « پیشین  1  ...  348  349  350  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۸۵

در لب یار نهان عیش جهان ساخته اند
باغ را در گره غنچه نهان ساخته اند

نیست چون آینه حیرانی ما امروزی
از ازل دیده ما را نگران ساخته اند

نکته هایی که نهان بود در آن نقطه خال
مو بمو زان خط شبرنگ عیان ساخته اند

چه خیال است دم تیغ بتان کند شود؟
کز دل محکم خود سنگ فسان ساخته اند

اینقدر حسن گلوسوز در آن نقطه خال
آفتابی است که در ذره نهان ساخته اند

تا دلت آب نگردد نتوانی دریافت
گوهری را که درین حقه نهان ساخته اند

در کشش نیست کمی قوت بازوی مرا
طاق ابروی ترا سخت کمان ساخته اند

در دل ما نگذشته است، خدا می داند
سخنی چند که ما را ز زبان ساخته اند

چهره زرد، بهار دل غمگین من است
برگ عیش من از اوراق خزان ساخته اند

دو جهان عینک بینایی من گردیده است
تا به روی تو دو چشم نگران ساخته اند

راست کیشان که طلبکار نشانند چو تیر
با کمانخانه ابروی بتان ساخته اند

حاجیانی که طواف حرم کعبه کنند
کاهلانند که با سنگ نشان ساخته اند

زحمت بادیه و خار مغیلان نکشند
بیخودانی که ز دل تخت روان ساخته اند

نیست در چاشنی شیره جان هیچ کمی
اینقدر هست که بسیار روان ساخته اند

خاطر جمع ازان قوم طلب کن صائب
که به شیرازه آن موی میان ساخته اند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۸۶

عاشقان زان لب شیرین به سخن ساخته اند
بوشناسان به نسیمی ز چمن ساخته اند

چون قلم، موی شکافان دبستان وجود
از دو عالم به سر زلف سخن ساخته اند

کی به آن گلشن بیرنگ توانند رسید؟
بلبلانی که به این سبز چمن ساخته اند

گوشه ای گیر ازین بزم که صحبت سازان
بارها از لب پیمانه سخن ساخته اند

خون به جای عرق افشانده ام از جبهه سعی
تا کف خون مرا مشک ختن ساخته اند

زود باشد که زبان در قفس کام کشند
صائب آنان که به گلهای چمن ساخته اند

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۸۷

محض حرف است که او را دهنی ساخته اند
در میان نیست دهانی، سخنی ساخته اند

دل روشن گهران فلکی آب شده است
تا چو تو دلبر سیمین بدنی ساخته اند

آب ده چشمی ازان سیب ز نخدان که فلک
دورها کرده که سیب ذقنی ساخته اند

گنج در گوشه ویرانه جمعی فرش است
کز زر و سیم به سیمین بدنی ساخته اند

زان غباری که خط از لعل تو انگیخته است
هر طرف طوطی شکر سخنی ساخته اند

زلف مشکین تو بر دامن صحرای وجود
سایه افکنده، ختا و ختنی ساخته اند

در دل سنگ صنم قحط شرار افتاده است
تا به سرگرمی من برهمنی ساخته اند

زان شراری که گرفته است هوا زآتش گل
هر طرف بلبل رنگین سخنی ساخته اند

جای شکرست که غمهای گرانمایه تو
با دل سوخته همچو منی ساخته اند

نقطه و دایره و قطره و دریاست یکی
خودپرستان جهان ما و منی ساخته اند

آه کاین مرده دلان جامه احرامی صبح
بر تن خویش ز غفلت کفنی ساخته اند

فارغ از فکر لباسند نظر دوختگان
چون حباب از تن خود پیرهنی ساخته اند

عارفان از نظر پاک، چو شبنم صائب
زنگ آیینه دل را چمنی ساخته اند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۸۸

هر گروهی به دلیل دگر آویخته اند
بوشناسان به نسیم سحر آویخته اند

بهر فردوس گروهی که ز دنیا گذرند
از هوایی به هوای دگر آویخته اند

رگ خامی رسن گردن منصور شده است
میوه پخته کجا از شجر آویخته اند؟

پرده بردار که چون ابر پریشان گردد
هر حجابی که ز پیش نظر آویخته اند

تا به آن موی میان کس نتواند ره برد
زلف مشکین ترا تا کمر آویخته اند

چشم شوخ تو به عیب دگران مشغول است
ورنه صد آینه در رهگذر آویخته اند

غافلند از دل پر آبله خود صائب
ساده لوحان که به عقد گهر آویخته اند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۸۹

عارفانی که ازین رشته سری یافته اند
بی خبر گشته ز خود تا خبری یافته اند

سالها مرکز پرگار حوادث شده اند
تا ازین دایره ها پا و سری یافته اند

چشم این سوختگان آب سیاه آورده است
تا ز سر چشمه حیوان خبری یافته اند

سالها کف به سر خویش چو دریا زده اند
تا ز دریای حقیقت گهری یافته اند

بار برداشته اند از دل مردم عمری
تا ز احسان بهاران ثمری یافته اند

سالها غوطه چو شب در دل ظلمت زده اند
تا ز چاک جگر خود سحری یافته اند

گر سر از جیب نیارند برون معذورند
در نهانخانه دل سیمبری یافته اند

بسته اند از دو جهان چشم هوس چون یعقوب
تا ز پیراهن یوسف نظری یافته اند

دلشان تنگتر از چشمه سوزن شده است
تا ز سر رشته مقصود سری یافته اند

دست بیداردلان آبله فرسوده شده است
تا ازین خانه تاریک دری یافته اند

همچو پروانه درین بزم ز سوز دل خویش
بارها سوخته تا بال و پری یافته اند

مکش از رخنه دل پای تردد زنهار
که درین کوچه ز سیمرغ پری یافته اند

گرد مجنون نظر باز، غزالان شب و روز
چون نگردند، که صاحب نظری یافته اند

صائب از گریه مستانه مکن قطع نظر
که ز هر قطره اشکی گهری یافته اند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۹۰

عاقلانی که ز زنجیر تو سر وا زده اند
غافلانند که بر دولت خود پا زده اند

در و دیوار ز شوق تو ندارد آرام
کوهها را به کمر دامن صحرا زده اند

هر قدم بی سر و پایان تو پرگار صفت
چرخها بر سر یک آبله پا زده اند

اشک ریزان تو هر جا گهرافشان شده اند
مهر گوهر به لب دعوی دریا زده اند

به قدم فیض رسان باش که روشن گهران
بر سر خار گل از آبله پا زده اند

نیست در عالم تجرید سبکباری هم
گره از قاف به بال و پر عنقا زده اند

می دهد از جگر سوخته مجنون یاد
هر سیه خیمه که بر دامن صحرا زده اند

فلک بی سر و پا حلقه بیرون درست
صائب آنجا که سراپرده دلها زده اند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۹۱

تا به تعظیم نهال تو ز جا برجستند
سروها یکقلم از پای دگر ننشستند

از تماشای تو نظارگیان راست دو عید
تا دو ابروی هلال تو به هم پیوستند

مزن ای شانه به هم زلف دلاویزش را
که درین سلسله بسیار عزیزان هستند

می توان کرد عمارت چو شود کعبه خراب
وای بر سنگدلانی که دلی را خستند

چه خیال است که در روز جزا سبز شوند؟
دانه هایی که درین شوره زمین پا بستند

وقت آن صافدلان خوش که ز لبهای خموش
پیش یأجوج سخن سد خموشی بستند

می برم رشک درین بزم بر آن مشت سپند
که به یک ناله جانسوز ز آتش جستند

از گدازند درین دایره ایمن صائب
چون مه آنان که لب نان فلک نشکستند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۹۲

دردمندان که به ناخن جگر خود خستند
چشمه خویش به دریای بقا پیوستند

خود حسابان که کشیدند به دیوان خود را
در همین نشأه ز آشوب قیامت رستند

خاکیانی که به معماری تن کوشیدند
در ره آب بقا سد سکندر بستند

چه بغیر از نفس سوخته حاصل دارند؟
دانه هایی که درین شوره زمین پا بستند

عمر در ماتم احباب به افسوس مبر
شکر کن شکر کز این خواب پریشان جستند

سنگ بر کعبه زنان شیشه خود می شکنند
وای بر سنگدلانی که دلی را خستند

عرق چهره خورشید جهانتاب شوند
شبنمی چند که در دامن گل ننشستند

می توانند به یک حمله دو صد قلب شکست
همچو ابرو دو سر آمد چو بهم پیوستند

دامن وصل شکر در کف جمعی افتاد
که چو نی در جگر خاک کمر را بستند

ای خوش آن مایه درستان که ز بی آزاری
هیچ دل غیر دل خسته خود نشکستند

صائب از خلق جدا باش که موران ضعیف
مار گشتند به ظاهر چو به هم پیوستند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۹۳

بال پرواز خود آن مردم غافل بستند
که به زنار علایق کمر دل بستند

جلوه موج سراب است جهان در نظرش
چشم حق بین کسی را که ز باطل بستند

در جنت نگشایند به رویش فردا
بر رخ هرکه درین نشأه در دل بستند

شکوه اهل دل از عشق ندارد انجام
چون ننالد جرسی را که به محمل بستند؟

نشود پنجه تدبیر عنانگیر قضا
خار و خس کی ره امواج به ساحل بستند؟

رو مگردان ز دم تیغ که بسمل شدگان
دام از دیده خود در ره قاتل بستند

زود باشد که گشایند دهن را به سؤال
صائب آنان که در فیض به سایل بستند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۹۴

کیستند اهل جهان، بی سر و سامانی چند
در ره سیل حوادث، ده ویرانی چند

چرخ کز خون شفق چهره خود دارد سرخ
چه سرانجام دهد کار پریشانی چند؟

زین گلستان که چو گل خیمه در آنجا زده ای
چیست در دست تو جز چاک گریبانی چند؟

دو سه روزی است تماشای گلستان جهان
در دل خود برسانید گلستانی چند

نیست از مردم بی شرم عجب پرده دری
پوشش امید چه دارید ز عریانی چند؟

دل سیه شد ز پریشان سخنان، صبح کجاست؟
تا بگیرد سر این شمع پریشانی چند؟

داغ دیگر به دل از لاله ستانم افزود
چه تراوش کند از سینه سوزانی چند؟

آن که بر آتش ما آب نصیحت می ریخت
کاش می زد به دل سوخته، دامانی چند

چه کنم آه که هر لحظه برون می آرد
عرق شرم تو از پرده نگهبانی چند

شد ز یک صبح قیامت همه عالم پرشور
چه کند دل به شکر خنده پنهانی چند؟

وقت آن راهروی خوش که چو دریای سراب
دارد از موجه خود سلسله جنبانی چند

رهروان تو چه پروای علایق دارند؟
چه کند خار به این برزده دامانی چند

نبرد آینه از آینه هرگز زنگار
چه دهی حیرت خود عرض به حیرانی چند؟

صائب از قحط سخندان همه کس موزون است
کاش می بود درین عهد سخندانی چند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 349 از 718:  « پیشین  1  ...  348  349  350  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA