انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 35 از 718:  « پیشین  1  ...  34  35  36  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۶

چنان دانسته می باید درین دنیا نهی پا را
که بر موی میان مور در صحرا نهی پا را

قدم بیجا نهادن در قفا دارد پشیمانی
ادا کن سجده سهوی اگر بی جا نهی پا را

حضور کنج عزلت گر ترا از خاک بردارد
اگر در خلد خوانندت به استغنا نهی پا را

به دامان تجرد گر سبکروحانه آویزی
چو عیسی از زمین بر عالم بالا نهی پا را

نریزی گر به خاک راه آب روی درویشی
کنی سبز از طراوت چون خضر هر جا نهی پا را

توانی گر ز خود چون بوی پیراهن برون آمد
شود بینا، اگر بر چشم نابینا نهی پا را

نگهبان بی شمارست از یمین و از یسار تو
مبادا هر طرف چون مست، بی پروا نهی پا را

به کوه قاف پشت خود دهی از روی آسایش
برون گر از میان خلق چون عنقا نهی پا را

اگر خود را به جوش از پستی خامی برون آری
به فرق عقل، بی باکانه چون صهبا نهی پا را

مجرد گر توانی گشت چون نور نظر از خود
به چشم روشن خورشید چون عیسی نهی پا را

به سوهان ریاضت خویشتن را گر سبک سازی
به جرأت چون کف سرمست بر دریا نهی پا را

سبک چون پنبه از سر وا کنی گردانه تن را
چو مستان بی محابا بر سر مینا نهی پا را

بود هر ذره زین خاک سیه، خورشید رخساری
مبادا بر زمین از روی استغنا نهی پا را

به سرعت آنچنان زین خاکدان تیره راهی شو
که گردد سرمه از گرمی، چو بر خارا نهی پا را

ز مشرق تا به مغرب طی کنی یک روز بی زحمت
اگر چون مهر در راه طلب تنها نهی پا را

گذشتن از صراط آسان شود روز جزا بر تو
اگر صائب ز روی احتیاط اینجا نهی پا را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۷

نه بوی گل، نه رنگ لاله از جا می برد ما را
به گلشن لذت ترک تماشا می برد ما را

دو عالم از تمنا شد بیابان مرگ ناکامی
همان خامی به دنبال تمنا می برد ما را

مکن تکلیف همراهی به ما ای سیل پا در گل
که دست از جان خود شستن به دریا می برد ما را

اگر چه در دو عالم نیست میدان جنون ما
همان بی طاقتی صحرا به صحرا می برد ما را

کمند جذبه خورشید اگر رحمت نفرماید
که چون شبنم ازین پستی به بالا می برد ما را؟

چنان آماده عشقیم از فیض سبکروحی
که حسن صورت دیوار از جا می برد ما را

به طوفان گوهر از گرد یتیمی برنمی آید
چه گرد از چهره دل موج صهبا می برد ما را؟

که باور می کند با این توانایی ز ما صائب؟
که چشم ناتوان او به یغما می برد ما را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۸

اگر غفلت نهان در سنگ خارا می کند ما را
جوانمردست درد عشق، پیدا می کند ما را

ندارد صرفه ای آیینه ما را جلا دادن
شود رسوای عالم هر که رسوا می کند ما را

تماشای بساط زودسیر عالم امکان
نظر پوشیدنی دارد که بینا می کند ما را

اگر روشنگر حیرت به حال ما نپردازد
که دیگر ساده از نقش تمنا می کند ما را؟

اگر چون قطره در دریای کثرت راه ما افتد
خیال دور گرد یار، تنها می کند ما را

به تلخی قطره ما را ز دریا ابر اگر گیرد
به شیرینی دگر در کار دریا می کند ما را

کدامین غبن ازین افزون بود ما بی نیازان را؟
که چرخ بی بصیرت خرج دنیا می کند ما را

ز چشم بد خدا آن چشم میگون را نگه دارد!
که در هر گردشی مست تماشا می کند ما را

همین عشقی که روز ما ازو شب شد، اگر خواهد
به داغی آفتاب عالم آرا می کند ما را

اگر چون شانه از هر چاک، دل راهی کند پیدا
همان زلف سبکدستش ز سر وا می کند ما را

چنین معلوم شد از گوشمال آسمان صائب
که بهر محفل دیگر مهیا می کند ما را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۳۹

اگر چه نیست غیر از کوه غم فریادرس ما را
همان خرج فغان و ناله می گردد نفس ما را

مکن تکلیف سیر گلستان ما گوشه گیران را
که باغ دلگشایی هست در کنج قفس ما را

فغان کز طالع ناساز، چون گرداب در دریا
ز گردش نیست حاصل غیر مشتی خار و خس ما را

فرو رفتیم عمری گر چه در دریا چو غواصان
نیامد گوهری در کف به جان بی نفس ما را

فغان کز پوچ مغزی چون جرس در وادی امکان
سر آمد عمر در فریاد بی فریادرس ما را

عبث برق فنا بر خرمن ما می زند خود را
که می سازد پریشان آمد و رفت نفس ما را

همین بس حاصل ما در خرابات از تهیدستی
که در هنگام مستی ها نمی گیرد عسس ما را

به تلخی قانعیم از شهد شیرین جهان صائب
نمی سازد شکار خویش این دام مگس ما را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره۳۴۰

نگردید آتشین رخساره ای فریادرس ما را
مگر از شعله آواز درگیرد قفس ما را

ز بی دردی به درد ما نپردازند غمخواران
همین آیینه می گیرد خبر، گاه از نفس ما را

نچیدم از گرفتاری گلی هر چند از خواری
ز زخم خار و خس دست حمایت شد قفس ما را

اگر چه پنجه ما را، ز نرمی موم می تابد
زبان آهنین در ناله باشد چون جرس ما را

حلاوت برده بود از زندگی آمیزش مردم
ترشرویی حصاری گشت از مور و مگس ما را

گیاه تشنه ما سنگ را در دل آب می سازد
به پای خم برد از گوشه زندان عسس ما را

به مهر خامشی غواص ما امیدها دارد
به گوهر می رساند زود، جان بی نفس ما را

به مردن برنیاید ریشه طول امل از دل
رهایی نیست زیر خاک چون سگ زین مرس ما را

به است از باغ بی گل، گوشه زندان ناکامی
در ایام خزان بیرون میاور از قفس ما را

بهار از غنچه منقار ما برگ و نوا گیرد
به زر چون غنچه گل گر نباشد دسترس ما را

به مهر خامشی کردیم صلح از گفتگو صائب
غباری بر دل آیینه ننشت از نفس ما را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره۳۴۱

ندارد بحر و کان سرمایه دست و دل ما را
گهر چون ابر می ریزد ز دامن سایل ما را

که می آید به سرقت دل ما جز پریشانی؟
که می پرسد به غیر از سیل راه منزل ما را؟

به تیغ بی نیازی خون آهوی حرم ریزد
سیه چشمی که در پی می دود مرغ دل ما را

ندارد مزرع ما حاصلی غیر از تهیدستی
توان در چشم موری کرد خرمن حاصل ما را

اگر بی طاقتی در دامن درمان نیاویزد
شکستن مومیایی می شود آخر دل ما را

مسیحا در علاج ما نفس بیهوده می سوزد
لب خاموش ساغر می گشاید مشکل ما را

چه لازم منت خشک از فلک برداشتن صائب؟
چه رنگینی دهد این جام خالی محفل ما را؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره۳۴۲

خدایا درپذیر این نعره مستانه ما را
مکن نومید از حسن قبول افسانه ما را

در آن صحرا که چون برگ خزان انجمن فرو ریزد
به آب روی رحمت سبز گردان دانه ما را

زمین مرده احیا کردن آیین کرم باشد
چراغان کن به داغ خود دل دیوانه ما را

تو کز خون شیر و نوش از نیش و گل از خار می سازی
به چشم خلق شیرین ساز تلخ افسانه ما را

اگر چه بحر رحمت بی نیازست از حباب ما
به باد آستین مشکن دل پیمانه ما را

در آن شورش که نه گردون کف خاکستری گردد
ز برق بی نیازی حفظ کن کاشانه ما را

ز بیم گفتگوی حشر فارغ دار دل صائب
شفاعت می کند عشقش دل دیوانه ما را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره۳۴۳

نمی باشد ز بی برگی چراغی خانه ما را
ز چشم جغد باشد روشنی ویرانه ما را

گرانی می کند بر گوشه گیران پرتو منت
نگه دارد خدا از چشم روزن خانه ما را!

در و دیوار نتواند عنان سیل پیچیدن
که منع از کوچه گردی می کند دیوانه ما را؟

ز برق تیشه ما سنگ خارا آب می گردد
که حد دارد گذارد لب به لب پیمانه ما را؟

سپند شوخ ما بار دل مجمر نمی گردد
به خرمن می رساند بی قراری دانه ما را

پر پروانه سازد پرده خواب فراغت را
مده در گوش خود راه آتشین افسانه ما را

به چوب گل دهد تهدید ما ناصح، ازین غافل
که گردد خامه مشق جنون دیوانه ما را

نفس دزدیده، پا در خلوت وحشی خیالان نه
که هست از چشم آهو حلقه در خانه ما را

اگر درد سخن می داشت صائب صید بند ما
ز گوهر چون صدف می کرد آب و دانه ما را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره۳۴۴

ز بت چون پاک سازد بت شکن بتخانه ما را؟
که می روید بت از دیوار و در کاشانه ما را

چنین گر عشق در دل می دواند ناخن کاوش
به آب زندگانی می رساند خانه ما را

فروغش دیده جوهرشناسان را کند دریا
صدف بیرون دهد گر گوهر یکدانه ما را

نگردد چون قفس بر بلبل مغرور ما زندان؟
کند صیاد تا کی فکر آب و دانه ما را؟

گرانخوابی ز تار و پود مخمل می برد بیرون
الهی هیچ گوشی نشنود افسانه ما را!

به از فانوس باشد سایه دست هواداران
مسوز ای شمع بی پروا، پر پروانه ما را

ز شوق جلوه مستانه ات شد ملک دل ویران
به گرد دامنی تعمیر کن ویرانه ما را

گر از خلوت ز ناز و سرکشی بیرون نمی آیی
به سنگی یاد کن ای سنگدل دیوانه ما را

که می افتد به فکر ما درین خاک فراموشان؟
مگر زنگار نسیان سبز سازد دانه ما را

غزالی را که ما داریم در مد نظر صائب
صفیر نی شمارد نعره شیرانه ما را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۴۵

دهن بستن ز آفت ها نگهبان است دل ها را
لب خاموش دیوار گلستان است دلها را

به ظاهر گر ز داغ آتشین دارند دوزخ ها
بهشت جاودان در پرده پنهان است دلها را

قناعت کن به لوح ساده چون طفلان ازین مکتب
که نقش یوسفی خواب پریشان است دلها را

ز خودداری درون دیده مورند زندانی
جهان بی خودی ملک سلیمان است دلها را

مکن اندیشه از زخم زبان گر بینشی داری
که هر زخم نمایان مد احسان است دلها را

نمی دانند از کودک مزاجی کوته اندیشان
که تلخی های عالم شکرستان است دلها را

به زور عشق چون گل چاک کن پیراهن تن را
که صبح عید از چاک گریبان است دلها را

نباشد در دل مرغ قفس جز فکر آزادی
کجا اندیشه آب و غم نان است دلها را؟

اگر چون غنچه نشکفته دلگیرند درظاهر
چو گل در پرده چندین روی خندان است دلها را

ز بی تابی دل سیماب شد آسوده چون مرکز
همان بی طاقتی گهواره جنبان است دلها را

نمی دانم کدامین غنچه لب در پرده می خندد
که شور صد قیامت در نمکدان است دلها را

سر زلف که یارب آستین افشاند بر عالم؟
که اسباب پریشانی به سامان است دلها را

کدامین تیر را دیدی که باشد از دو سر خندان؟
لب خندان گواه چشم گریان است دلها را

ز خواری شکوه ها دارند صائب کوته اندیشان
نمی دانند عزت چاه و زندان است دلها را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 35 از 718:  « پیشین  1  ...  34  35  36  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA