غزل شماره ۳۴۹۵ ما به ساقی و حریفان به شراب افتادندما به سرچشمه و یاران به سراب افتادندثمر از ماست اگر برگ دگرها بردندگوهر از ماست اگر خلق در آب افتادندخبر از داغ جگرسوز غریبان دارندموجهایی که ز دریا به سراب افتادندپشت دادند به دیوار صدف چون گوهرقطره هایی که به دریا ز سحاب افتادندآه افسوس بود حاصل معمارانیکه به تعمیر من خانه خراب افتادنددر چمن رشک بر آن بال فشانان دارمکه به سرپنجه شاهین و عقاب افتادندشب زلف تو چه افسانه ندانم سر کردعاملانی که به دیوان حساب افتادنددل معمور از آن قوم طلب کن صائبکه به یک جلوه مستانه خراب افتادند
غزل شماره ۳۴۹۶ گر به شاهان جهان مسند عزت دادندگوشه ای هم به من از ملک قناعت دادنددیولاخی است جهان در نظر وحشت منتا مراره به پریخانه عزلت دادندکیست بر حرف من انگشت گذارد دیگر؟کز خموشی به لبم مهر نبوت دادندیافت در بی بصری گمشده خود یعقوببصر از هر که گرفتند بصیرت دادندلب به خون تر کنم از نعمت الوان جهانتا چو شمشیر به من جوهر غیرت دادندوای بر ساده دلانی که درین وحشتگاهپشت از جسم به دیوار فراغت دادندچه کند آتش دوزخ به گنهکارانیکز جبین آب به صحرای قیامت دادندمنت خشک ز سرچشمه کوثر نکشدهرکه را آب ز شمشیر شهادت دادندصائب از صافی مشرب می نابش کردمگر به من درد ز میخانه قسمت دادند
غزل شماره ۳۴۹۷ قسمتی در خور هرکس چو ز اول دادندبیقراری به من و خواب به مخمل دادندچون سر از کوچه زنجیر نیارم بیرون؟که عنانم به کف زلف مسلسل دادندچشم هرسوی مگردان که درین تنگ بساطخواب آسودگیی بود، به مخمل دادندمژده آمدنت سنگ به محفل برساندبرگ برگ چمن آیینه به صیقل دادندشکر این تلخ نگاهان به چه عنوان گویم؟که به من شهد ز پیمانه حنظل دادندتن به مالش ده و از دردسر آزاد نشینلوح تعلیم به دست تو ز صندل دادندموسم عالم آب است برون آ صائبسبزه ها بوسه به کنج لب جدول دادند
غزل شماره ۳۴۹۸ با لب تشنه جگر سر به سرابم دادندآتشم را ننشاندند و به آبم دادندنمک شوری بختم به جگر افشاندندتکیه بر بسر آتش چو کبابم دادندخنده بیغمی و گریه شادی بردندجگر تشنه و مژگان پرآبم دادندحاش لله که بیابد گهرم آب قبولمنم آن قطره که واپس به سحابم دادندنیستم خال، بر آتش چه نشاندند مرا؟نیستم زلف، چرا اینهمه تابم دادند؟صلح در ذایقه ام باده لب شیرین استبس که عادت به می تلخ عتابم دادندمن جدا می روم و خرقه پشمینه جداتا ز خمخانه تجرید شرابم دادندچون نلرزم به سر هر نفسی همچو حباب؟خانه ای تنگتر از چشم حبابم دادندفکر من همچو ظفرخان همه باشد به صوابصائب از مبداء فیاض خطابم دادند
غزل شماره ۳۴۹۹ داروی بیهشی از جام صفاتم دادندسرمه خامشی از نقطه ذاتم دادندگرد راه عدم از خویش نیفشانده هنوزتنگ چشمان حوادث به براتم دادندمنم آن رهرو لب تشنه که از صدق طلبهم ز تبخاله خود آب حیاتم دادندگرچه از عشق کشیدند به صد بند مرااز گرفتاری ایام نجاتم دادندآخر کار من و بید تهیدست یکی استکه پس از خشک شدن آب نباتم دادندچشم بر هرچه درین باغ گشودم صائبیاد ازان دلبر شیرین حرکاتم دادند
غزل شماره ۳۵۰۰ قدرت حرف گرفتند و زبانم دادندپای رفتار شکستند و عنانم دادندآب را در جگر سنگ حصاری کردندجگری تشنه تر از ریگ روانم دادندظاهر و باطن من آینه یکدگرندسینه ای صافتر از آب روانم دادندچشم پوشیده تماشای رخش می کردمبه چه تقصیر دو چشم نگرانم دادند؟خامه ام، گفت و شنیدم به زبان دگری استمن چه دانم چه سخنها به زبانم دادندسالها در پی بی نام و نشانان رفتمتا به سر منزل مقصود نشانم دادندلب پرخنده گرفتند گر از من صائببه تلافی مژه اشک فشانم دادند
غزل شماره ۳۵۰۱ بی سخن غنچه لبان مست مدامم کردندباده از شیشه سربسته به جامم کردنداستخوان در تن من پنجه مرجان گردیدزان میی کز لب لعل تو به جامم کردنددر طلب رفت چو قمری همه عمر مراتا سرافراز به یک حلقه دامم کردندکوه را لنگر من داشت سبک چون پر کاهلاله رویان جهان کبک خرامم کردندسالها سختی ایام کشیدم چو عقیقتا عزیزان چو نگین صاحب نامم کردندشدم از لاغری انگشت نما چون مه نوتا درین دایره چون بدر تمامم کردندلله الحمد که از خوان جهان روزی منرغبتی بود که مردم به کلامم کردندصائب از بی دهنی بود که شیرین دهنانقانع از بوسه شیرین به پیامم کردن
غزل شماره ۳۵۰۲ از لب خشک مهیا لب نانم کردندفارغ از نعمت الوان جهانم کردندپیچ و تابی که به دل داشتم از خاموشیعاقبت جوهر شمشیر زبانم کردندخار صحرای ملامت پر و بالی است مراتا ز بیتابی دل برق عنانم کردندمدتی غنچه صفت سر به گریبان بردمتا درین باغ چو گل خنده زنانم کردندنعل بیتابی من بود در آتش چون موجبلد قافله ریگ روانم کردندتا کدامین دل بیدار مرا دریابدچون شب قدر نهان در رمضانم کردندپشت من گرم به خورشید قیامت نشودبس که دلسرد ز اوضاع جهانم کردندصاف شد سینه من با همه آقاق چو صبحتا درین میکده از درد کشانم کردندهر پریشان نظری قابل حیرانی نیستهمه تن چشم شدم تا نگرانم کردندچون گذارم قدم از حلقه مستان بیرون؟که سبکبار به یک رطل گرانم کردندبه چه تقصیر چو آیینه روشن یاربتخته مشق پریشان نفسانم کردندگرچه در صومعه ها پیر شدم، آخر کاراز دم پیر خرابات جوانم کردندنوش دادم به کسان، نیش شکستم در دلتا چو زنبور عسل صاحب شانم کردندسادگی آینه را جوهر بینایی شدآخر از هیچ مدانی همه دانم کردندآه کز لاله عذاران جهان حاصل منجوی خونی است که از دیده روانم کردندمی دهد روزی من ابر بهاران ز گهرتا به دریا چو صدف پاک دهانم کردندعقل و هوش و خرد آن روز ز من وحشی شدکه نظرباز به آهو نگهانم کردندمن همان روز ز بال و پر خود شستم دستکه درین تنگ قفس بال فشانم کردنددر خرابات ز اسرار حقیقت صائبتا خبر یافتم از بیخبرانم کردند
غزل شماره ۳۵۰۳ غنچه هایی که درین سبز چمن خنده زدندای بسا زخم نمایان به دل زنده زدندمحو یکتایی نقاش نگردید کسیهمه چون آینه بر نقش پراکنده زدندشکوه از بخت نکردند سبکرفتاراندر دل ابر سیه برق صفت فرخنده کردندغفلت خویش گزیدند به بیداری بختساده لوحان که در طالع فرخنده زدنددست منعی که فشاندند بزرگان به فقیرپشت پایی است که بر دولت پاینده کردندمرکز دایره حسن مصور گردیدخال مشکین چو بر آن چهره زیبنده زدنداین صدفها که خموشند درین دریابارمی توان یافت که بر گوهر ارزنده زدندنیست مژگان، که به تقصیر پریشان نظریمشت خاری است به چشم من بیننده زدندصائب آنان که گزیدند به غمها غم عشقدست بر سینه غمهای پراکنده زدند
غزل شماره ۳۵۰۴ سالکانی که قدم در ره جانانه زدندپشت پا بر فلک از همت مردانه زدندمستی از شیشه و پیمانه خالی کردندساده لوحان که در کعبه و بتخانه زدندفلک بی سر و پا حلقه بیرون درستدر مقامی که سراپرده جانانه زدنددامن عمر ابد در کف جمعی افتادکه به سر پنجه سر زلف ترا شانه زدندخنده صبح قیامت نکند بیدارشهرکه را راه به آن نرگس مسانه زدندشکوه از عالم تجرید نکردم هرگزبه چه تقصیر مرا گل به در خانه زدند؟نیست ممکن که به صد گریه مستانه رودمشت خاکی که به چشم من دیوانه زدندتن چه خاک است که مسجود ملایک باشد؟بهر می بوسه به کنج لب پیمانه زدندچشم ازان خال بپوشید که در روز نخستبرق در خرمن آدم به همین دانه زدندفیض ارباب جنون هیچ کم از دریا نیستشد گهر، سنگی اگر بر من دیوانه زدندتا به آن گنج گهر دیده بدبین نرسدجغد، نیلی است که بر چهره ویرانه زدندلاله در سنگ نهان بود که آتشدستانعشق و هنگامه آغوش طرازی، هیهاتشمع دستی است که بر سینه پروانه زدندسردستی که فشاندند به عالم رندانزاهدان در کمر سبحه صد دانه زدندخبر بحر ازان راهروان باید جستکه قدم بر قدم گریه مستانه زدندصائب از شرم برون آی که در روز ازلطبل رسوایی ما بر در میخانه زدند