انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 351 از 718:  « پیشین  1  ...  350  351  352  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۰۵

نغمه عشق به گوش من دیوانه زدند
این چه اکسیر بهارست بر این دانه زدند

کعبه چون جامه غیرت نکند بر تن چاک؟
رقم حسن خداداد به بتخانه زدند

پیشتر زان که کند لاله به خون چشم سیاه
چشم را پنجه خونین به در خانه زدند

دل سودازده از آب و گل عالم نیست
اشک شمع است به خاکستر پروانه زدند

حلقه در گوش سخن باش که از سین سخن
به سر زلف گرهگیر عدم شانه زدند

عوض گنج گهر، نقد دل درویشان
خواب امنی است که در گوشه ویرانه زدند

شهد فردوس کجا، چاشنی وصل کجا؟
راه اطفال به شیرینی افسانه زدند

صفحه ای را که سویداست بر او نقطه سهو
ساده لوحان رقم کعبه و بتخانه زدند

چشم بیدار ازان قوم طلب کن صائب
که سر زلف سخن را دل شب شانه زدند


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۰۶

تا تو بی پرده شدی لاله رخان خوار شدند
همه گلهای چمن در پس دیوار شدند

ای بسا خیره نگاهان که به یک چشم زدن
چون شرر محو در آن شعله دیدار شدند

پرده بردار که از شوق تماشای رخت
در و دیوار جهان آینه رخسار شدند

این چه قدست که تا سایه به گلزار افکند
سروها در بغل رخنه دیوار شدند

تا لوای خط مشکین ترا وا کردند
سرکشان چون علم زلف نگونسار شدند

هیچ کس نیست که داند به چه کار آمده است
بس که مردم ز تماشای تو از کار شدند

کار موقوف به وقت است که اشجار چمن
به نسیمی همه از برگ سبکبار شدند

مرگ را تلخ کند عمر چو شیرین گذرد
جای شکر است که افلاک ستمکار شدند

یارب ای عشق گرانمایه چه اکسیری تو
که همه بیجگران از تو جگردار شدند

مهر زن بر لب دعوی که بسا چون منصور
از تهی مغزی خود تاج سردار شدند

رشته عمر به مقراض دو لب قطع شود
بیشتر خلق جهان در سر گفتار شدند

صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت
عید بگذشت و همه خلق پی کار شدند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۰۷

اهل معنی به سخن بلبل بستان خودند
به نظر آینه دار دل حیران خودند

پای رغبت نگذارند به دامان بهشت
همه در سیر گلستان ز گریبان خودند

جگر تشنه به سرچشمه حیوان نبرند
این سکندرمنشان چشمه حیوان خودند

چشم چون لاله به لخت جگر خود دارند
میزبان خود و مهمان سر خوان خودند

در ته توده خاکستر هستی چون برق
گرم روشنگری آینه جان خودند

از خدا رنج خود و راحت مردم طلبند
مرهم زخم کسان، داغ نمایان خودند

به نسیم سخن سرد پریشان نشوند
همچو دستار سر صبح، پریشان خودند

عشوه خرمن گل را به جوی نستانند
غنچه خسبان ریاضت گل دامان خودند

گاه در قبضه بسطند و گهی در کف قبض
دمبدم قفل و کلید در زندان خودند

چه عجب گر سخن تلخ به شکر گویند
که ز شیرین سخنیها شکرستان خودند

پرتو مهر به افسرده دلان ارزانی
خانمان سوختگان شمع شبستان خودند

فرصت دیدن عیب و هنر خلق کجاست؟
که به صد چشم، شب و روز نگهبان خودند

خاطر جمع ازین قوم طلب کن صائب
که پریشان شده فکر پریشان خودند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۰۸

روشنائی که درین دایره صاحب دیدند
همه چون شبنم گل آینه خورشیدند

اگر از عقده گشایان اثری باقی هست
دست جمعی است که در دامن شب پیچیدند

زود از لاغری انگشت نما می گردند
چون مه آنان که به احسان فلک بالیدند

حاصل روی زمین قسمت بی برگانی است
که به ظاهر ز ثمر عور چو سرو و بیدند

صدف گوهر توفیق سیه کاران شد
کف دستی که ز افسوس بهم مالیدند

تشنگانی که پی آب خضر می گشتند
خشک گشتند چو از دور سیاهی دیدند

خبر از مرکز این دایره جمعی دارند
که چو پرگار به گرد دل خود گردیدند

باده هایی که رسیدند به لعل لب یار
مزد آن است که در سینه خم جوشیدند

ره به سررشته مقصود گروهی بردند
کز دو عالم به سر زلف سخن پیچیدند

از خجالت همه چون شبنم گل آب شدند
ساده لوحان که درین باغ چو گل خندیدند

این نه دریاست، که از بهر گرانخوابی ما
مشت آبی است که بر روی زمین پاشیدند

گل بی خاری اگر بود درین خارستان
دامنی بود که از صحبت مردم چیدند

تنگ شد دایره عیش بر او چون خاتم
هرکه را خانه به مقدار نگین بخشیدند

چه عجب صائب اگر روز جزا رسته شوند
خود حسابان که درین نشأه قیامت دیدند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۰۹

به کمان پشت و به شمشیر دهن بخشیدند
سینه گرم چو خورشید به من بخشیدند

جام خورشید زیاد از دهن گردون بود
به لب تشنه دریاکش من بخشیدند

رنگ و بویی که ازان باغ جنان رنگین بود
گرد کردند و به آن سیب ذقن بخشیدند

زان گرهها که در آن زلف سیه بار نیافت
نافه ای چند به صحرای ختن بخشیدند

پیچ و تابی که ز موی کمر افزون آمد
به سر زلف پریشان سخن بخشیدند

نور را باده کند در قدح چشم سهیل
جرعه ای کز لب لعلش به یمن بخشیدند

لغزشی چند کز ارباب نظر صادر شد
به صفای رخ آن سیم بدن بخشیدند

عذر می خوردن ما روز جزا خواهد خواست
چشم مستی که به آن توبه شکن بخشیدند

دوربینان جهان خرده جان پیش از مرگ
نقد کردند و به آن غنچه دهن بخشیدند

قمریانی که درین دایره بنیا بودند
عمر خود جمله به آن سرو چمن بخشیدند

بود اگر پیرهنی بر تن یوسف صفتان
وقت احرام غریبی به وطن بخشیدند

کرد با شکر اگر دست درازی صائب
گنه طوطی ما را به سخن بخشیدند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۱۰

نه همین اهل خرد آینه اسرارند
که ز خود بیخبران نیز خبرها دارند

نقطه هایی که درین دایره فرد آمده اند
همه حیرت زده گردش این پرگارند

بی گره شو که به یک چشم زدن می گذرند
رشته ها از نظر سوزن، اگر هموارند

به ادب باش درین بزم که این پست و بلند
همه در کار، پی رونق موسیقارند

قانعانی که فشردند به دل دندان را
خبر از چاشنی میوه جنت دارند

آنچه از مایده فیض بر این نه طبق است
رزق جمعی است که در پرده شب بیدارند

سالکانی که دل روشن از اینجا بردند
در ته خاک چو خورشید همان سیارند

می رسد زود به معراج فنا دست بدست
هرکه را خانه برانداختگان معمارند

پیش جمعی که رسیدند ز ساحل به محیط
کوهها کبک صفت جمله سبکرفتارند

نیست ممکن که تراوش کند از ما سخنی
در نهانخانه ما آینه ها ستارند

خاکساری نه بنایی است که ویران گردد
سیلها عاجز کوتاهی این دیوارند

سر درین معرکه بیقدرتر از دستارست
این رفیقان سبکسر به غم دستارند

خوبرویان که ندارند رگ تندی خوی
مفت طفلان هوس همچو گل بی خارند

خودفروشان جهان راست غم رد و قبول
عارفان فارغ از اقرار و غم انکارند

من گرفتم چمن آرا ز چمن بیرون رفت
سر بسر شبنم این باغ اولوالابصارند

صائب آنان که درین عهد سخن خرج کنند
دانه سوخته در شوره زمین می کارند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۱۱

نه غم خار و نه اندیشه خارا دارند
رهنوردان تو پیشانی صحرا دارند

به زر و سیم جهان چشم نسازند سیاه
پا به گنج گهر از آبله پا دارند

وادایی نیست که صد بار بر او نگذشتند
گرچه از خواب گران سلسله برپا دارند

فکر زاد سفر از دوش خود انداخته اند
توشه از لخت دل خویش مهیا دارند

چون صدف کاسه دریوزه به دریا نبرند
روزی خود طمع از عالم بالا دارند

مهر بر لب زده چون غنچه و رنگین سخنند
چشم پوشیده و صدگونه تماشا دارند

کودکانی که درین دایره سرگردانند
بر سر جوز تهی اینهمه غوغا دارند

یک جهت تا نشوی بر تو نگردد روشن
کاین مخالف سفران روی به یک جا دارند

خار در دیده موری نتوانند شکست
در خراش جگر خود ید طولی دارند

پرده گنج شود خانه چو ویران گردد
مردم از سیل فنا شکوه بیجا دارند

صائب این دامن پر گل که بهار آورده است
مزد خاری است که این طایفه در پا دارند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۱۲

همه از تاب کمر در خم ایمان دارند
چه خرام است که این سرو نژادان دارند

چون به نیرنگ دل از موی شکافان نبرند؟
صد زبان در دهن این غنچه دهانان دارند

شعله ای هست ز خونگرمی باطن همه را
همچو فانوس چراغی ته دامان دارند

بوسه شان چاشنی عمر ابد می بخشد
آب حیوان همه در چاه زنخدان دارند

خرمن کهنه گل چند توان داد به باد؟
خرمن آن است که این مور میانان دارند


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۱۳

عشرت روی زمین بی سر و پایان دارند
دخل بی خرج اگر هست گدایان دارند

فارغند از غم دستار و سرانجام لباس
چه حضورست که خورشید قبایان دارند

گرچه چون غنچه نورسته به ظاهر گرهند
در سراپرده دل عقده گشایان دارند

چهره نعمت الوان دو سه روزی سرخ است
دامن عیش ابد لقمه ربایان دارند

سرو از کشمکش باد خزان آزادست
بی کلاهان چه غم از فوطه ربایان دارند؟

بر سر گنج به خون جگر افطار کنند
این چه فقرست که این خواجه نمایان دارند

روزگاری است که ارباب تنعم صائب
چشم رغبت به لب نان گدایان دارند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۳۵۱۴

شیشه هایی که درستی ز شکستن دارند
پشت بر کوه ز سنگینی دشمن دارند

نور آیینه به اندازه خاکستر اوست
تیره روزان جهان سینه روشن دارند

شبروان گرچه به ظاهر ز سیه روزانند
شمع خورشید نهان در ته دامن دارند

بر ندارند ز دل چشم سبک پروازان
چشم ازین خانه تاریک به روزن دارند

پرده دام بود نرمی و همواری خاک
دوربینان دل صد پاره ز مأمن دارند

با ضعیفان به ادب باش که عیسی صفتان
در فتادن خطر از دیده سوزن دارند

حیف کز لذت سرگشتگی آگاه نیند
سنگهایی که شکایت ز فلاخن دارند

نسبت بندگی فاختگان را با سرو
می توان یافت ز طوقی که به گردن دارند

تا که دیوانه شد امروز، که دیگر طفلان
دل سنگین عوض سنگ به دامن دارند

نیست حقی که فراموش شود خونگرمی
در چمن آینه ها روی به گلخن دارند

چه شکایت کنم از طالع خوش قسمت خویش؟
کآنچه دارند نکویان همه بامن دارند

صائب از گوشه نشینان قفس در تابند
بلبلان راه سخن گرچه به گلشن دارند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 351 از 718:  « پیشین  1  ...  350  351  352  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA