غزل شماره ۳۵۰۵ نغمه عشق به گوش من دیوانه زدنداین چه اکسیر بهارست بر این دانه زدندکعبه چون جامه غیرت نکند بر تن چاک؟رقم حسن خداداد به بتخانه زدندپیشتر زان که کند لاله به خون چشم سیاهچشم را پنجه خونین به در خانه زدنددل سودازده از آب و گل عالم نیستاشک شمع است به خاکستر پروانه زدندحلقه در گوش سخن باش که از سین سخنبه سر زلف گرهگیر عدم شانه زدندعوض گنج گهر، نقد دل درویشانخواب امنی است که در گوشه ویرانه زدندشهد فردوس کجا، چاشنی وصل کجا؟راه اطفال به شیرینی افسانه زدندصفحه ای را که سویداست بر او نقطه سهوساده لوحان رقم کعبه و بتخانه زدندچشم بیدار ازان قوم طلب کن صائبکه سر زلف سخن را دل شب شانه زدند
غزل شماره ۳۵۰۶ تا تو بی پرده شدی لاله رخان خوار شدندهمه گلهای چمن در پس دیوار شدندای بسا خیره نگاهان که به یک چشم زدنچون شرر محو در آن شعله دیدار شدندپرده بردار که از شوق تماشای رختدر و دیوار جهان آینه رخسار شدنداین چه قدست که تا سایه به گلزار افکندسروها در بغل رخنه دیوار شدندتا لوای خط مشکین ترا وا کردندسرکشان چون علم زلف نگونسار شدندهیچ کس نیست که داند به چه کار آمده استبس که مردم ز تماشای تو از کار شدندکار موقوف به وقت است که اشجار چمنبه نسیمی همه از برگ سبکبار شدندمرگ را تلخ کند عمر چو شیرین گذردجای شکر است که افلاک ستمکار شدندیارب ای عشق گرانمایه چه اکسیری توکه همه بیجگران از تو جگردار شدندمهر زن بر لب دعوی که بسا چون منصوراز تهی مغزی خود تاج سردار شدندرشته عمر به مقراض دو لب قطع شودبیشتر خلق جهان در سر گفتار شدندصائب این آن غزل مرشد روم است که گفتعید بگذشت و همه خلق پی کار شدند
غزل شماره ۳۵۰۷ اهل معنی به سخن بلبل بستان خودندبه نظر آینه دار دل حیران خودندپای رغبت نگذارند به دامان بهشتهمه در سیر گلستان ز گریبان خودندجگر تشنه به سرچشمه حیوان نبرنداین سکندرمنشان چشمه حیوان خودندچشم چون لاله به لخت جگر خود دارندمیزبان خود و مهمان سر خوان خودنددر ته توده خاکستر هستی چون برقگرم روشنگری آینه جان خودنداز خدا رنج خود و راحت مردم طلبندمرهم زخم کسان، داغ نمایان خودندبه نسیم سخن سرد پریشان نشوندهمچو دستار سر صبح، پریشان خودندعشوه خرمن گل را به جوی نستانندغنچه خسبان ریاضت گل دامان خودندگاه در قبضه بسطند و گهی در کف قبضدمبدم قفل و کلید در زندان خودندچه عجب گر سخن تلخ به شکر گویندکه ز شیرین سخنیها شکرستان خودندپرتو مهر به افسرده دلان ارزانیخانمان سوختگان شمع شبستان خودندفرصت دیدن عیب و هنر خلق کجاست؟که به صد چشم، شب و روز نگهبان خودندخاطر جمع ازین قوم طلب کن صائبکه پریشان شده فکر پریشان خودند
غزل شماره ۳۵۰۸ روشنائی که درین دایره صاحب دیدندهمه چون شبنم گل آینه خورشیدنداگر از عقده گشایان اثری باقی هستدست جمعی است که در دامن شب پیچیدندزود از لاغری انگشت نما می گردندچون مه آنان که به احسان فلک بالیدندحاصل روی زمین قسمت بی برگانی استکه به ظاهر ز ثمر عور چو سرو و بیدندصدف گوهر توفیق سیه کاران شدکف دستی که ز افسوس بهم مالیدندتشنگانی که پی آب خضر می گشتندخشک گشتند چو از دور سیاهی دیدندخبر از مرکز این دایره جمعی دارندکه چو پرگار به گرد دل خود گردیدندباده هایی که رسیدند به لعل لب یارمزد آن است که در سینه خم جوشیدندره به سررشته مقصود گروهی بردندکز دو عالم به سر زلف سخن پیچیدنداز خجالت همه چون شبنم گل آب شدندساده لوحان که درین باغ چو گل خندیدنداین نه دریاست، که از بهر گرانخوابی مامشت آبی است که بر روی زمین پاشیدندگل بی خاری اگر بود درین خارستاندامنی بود که از صحبت مردم چیدندتنگ شد دایره عیش بر او چون خاتمهرکه را خانه به مقدار نگین بخشیدندچه عجب صائب اگر روز جزا رسته شوندخود حسابان که درین نشأه قیامت دیدند
غزل شماره ۳۵۰۹ به کمان پشت و به شمشیر دهن بخشیدندسینه گرم چو خورشید به من بخشیدندجام خورشید زیاد از دهن گردون بودبه لب تشنه دریاکش من بخشیدندرنگ و بویی که ازان باغ جنان رنگین بودگرد کردند و به آن سیب ذقن بخشیدندزان گرهها که در آن زلف سیه بار نیافتنافه ای چند به صحرای ختن بخشیدندپیچ و تابی که ز موی کمر افزون آمدبه سر زلف پریشان سخن بخشیدندنور را باده کند در قدح چشم سهیلجرعه ای کز لب لعلش به یمن بخشیدندلغزشی چند کز ارباب نظر صادر شدبه صفای رخ آن سیم بدن بخشیدندعذر می خوردن ما روز جزا خواهد خواستچشم مستی که به آن توبه شکن بخشیدنددوربینان جهان خرده جان پیش از مرگنقد کردند و به آن غنچه دهن بخشیدندقمریانی که درین دایره بنیا بودندعمر خود جمله به آن سرو چمن بخشیدندبود اگر پیرهنی بر تن یوسف صفتانوقت احرام غریبی به وطن بخشیدندکرد با شکر اگر دست درازی صائبگنه طوطی ما را به سخن بخشیدند
غزل شماره ۳۵۱۰ نه همین اهل خرد آینه اسرارندکه ز خود بیخبران نیز خبرها دارندنقطه هایی که درین دایره فرد آمده اندهمه حیرت زده گردش این پرگارندبی گره شو که به یک چشم زدن می گذرندرشته ها از نظر سوزن، اگر هموارندبه ادب باش درین بزم که این پست و بلندهمه در کار، پی رونق موسیقارندقانعانی که فشردند به دل دندان راخبر از چاشنی میوه جنت دارندآنچه از مایده فیض بر این نه طبق استرزق جمعی است که در پرده شب بیدارندسالکانی که دل روشن از اینجا بردنددر ته خاک چو خورشید همان سیارندمی رسد زود به معراج فنا دست بدستهرکه را خانه برانداختگان معمارندپیش جمعی که رسیدند ز ساحل به محیطکوهها کبک صفت جمله سبکرفتارندنیست ممکن که تراوش کند از ما سخنیدر نهانخانه ما آینه ها ستارندخاکساری نه بنایی است که ویران گرددسیلها عاجز کوتاهی این دیوارندسر درین معرکه بیقدرتر از دستارستاین رفیقان سبکسر به غم دستارندخوبرویان که ندارند رگ تندی خویمفت طفلان هوس همچو گل بی خارندخودفروشان جهان راست غم رد و قبولعارفان فارغ از اقرار و غم انکارندمن گرفتم چمن آرا ز چمن بیرون رفتسر بسر شبنم این باغ اولوالابصارندصائب آنان که درین عهد سخن خرج کننددانه سوخته در شوره زمین می کارند
غزل شماره ۳۵۱۱ نه غم خار و نه اندیشه خارا دارندرهنوردان تو پیشانی صحرا دارندبه زر و سیم جهان چشم نسازند سیاهپا به گنج گهر از آبله پا دارندوادایی نیست که صد بار بر او نگذشتندگرچه از خواب گران سلسله برپا دارندفکر زاد سفر از دوش خود انداخته اندتوشه از لخت دل خویش مهیا دارندچون صدف کاسه دریوزه به دریا نبرندروزی خود طمع از عالم بالا دارندمهر بر لب زده چون غنچه و رنگین سخنندچشم پوشیده و صدگونه تماشا دارندکودکانی که درین دایره سرگردانندبر سر جوز تهی اینهمه غوغا دارندیک جهت تا نشوی بر تو نگردد روشنکاین مخالف سفران روی به یک جا دارندخار در دیده موری نتوانند شکستدر خراش جگر خود ید طولی دارندپرده گنج شود خانه چو ویران گرددمردم از سیل فنا شکوه بیجا دارندصائب این دامن پر گل که بهار آورده استمزد خاری است که این طایفه در پا دارند
غزل شماره ۳۵۱۲ همه از تاب کمر در خم ایمان دارندچه خرام است که این سرو نژادان دارندچون به نیرنگ دل از موی شکافان نبرند؟صد زبان در دهن این غنچه دهانان دارندشعله ای هست ز خونگرمی باطن همه راهمچو فانوس چراغی ته دامان دارندبوسه شان چاشنی عمر ابد می بخشدآب حیوان همه در چاه زنخدان دارندخرمن کهنه گل چند توان داد به باد؟خرمن آن است که این مور میانان دارند
غزل شماره ۳۵۱۳ عشرت روی زمین بی سر و پایان دارنددخل بی خرج اگر هست گدایان دارندفارغند از غم دستار و سرانجام لباسچه حضورست که خورشید قبایان دارندگرچه چون غنچه نورسته به ظاهر گرهنددر سراپرده دل عقده گشایان دارندچهره نعمت الوان دو سه روزی سرخ استدامن عیش ابد لقمه ربایان دارندسرو از کشمکش باد خزان آزادستبی کلاهان چه غم از فوطه ربایان دارند؟بر سر گنج به خون جگر افطار کننداین چه فقرست که این خواجه نمایان دارندروزگاری است که ارباب تنعم صائبچشم رغبت به لب نان گدایان دارند
غزل شماره ۳۵۱۴ شیشه هایی که درستی ز شکستن دارندپشت بر کوه ز سنگینی دشمن دارندنور آیینه به اندازه خاکستر اوستتیره روزان جهان سینه روشن دارندشبروان گرچه به ظاهر ز سیه روزانندشمع خورشید نهان در ته دامن دارندبر ندارند ز دل چشم سبک پروازانچشم ازین خانه تاریک به روزن دارندپرده دام بود نرمی و همواری خاکدوربینان دل صد پاره ز مأمن دارندبا ضعیفان به ادب باش که عیسی صفتاندر فتادن خطر از دیده سوزن دارندحیف کز لذت سرگشتگی آگاه نیندسنگهایی که شکایت ز فلاخن دارندنسبت بندگی فاختگان را با سرومی توان یافت ز طوقی که به گردن دارندتا که دیوانه شد امروز، که دیگر طفلاندل سنگین عوض سنگ به دامن دارندنیست حقی که فراموش شود خونگرمیدر چمن آینه ها روی به گلخن دارندچه شکایت کنم از طالع خوش قسمت خویش؟کآنچه دارند نکویان همه بامن دارندصائب از گوشه نشینان قفس در تابندبلبلان راه سخن گرچه به گلشن دارند